هوای پاک طلبگی

نوشته شده توسطسایه 17ام اردیبهشت, 1398

هشت سال از عمرم را به بطالت صرف کردم!!
عمری‌که، اگر آنگونه می‌خواستم، سپری می‌شد و راهنما و مشاور خوبی داشتم، شاید موفق‌تر از امروز بودم.سال ۸۵ دانشگاه شرکت کردم و دو رشته قبول شدم.علم حدیث دانشگاه عالی شهید مطهری و مدیریت دولتی پیام‌نور شهرمان!!آن موقعها خانواده‌ها مایل نبودند، دخترک چشم و گوش‌ بسته‌شانبه شهر دیگری برود، خانواده من هم از این امر مستثنی نبودند.تنها راهم پیام‌نوری بود، که به لطفِ دانشجویانش تخلص گرفته بود به پیام‌گور!!

برای ثبت‌نام رفتم و انگار دنیا را به من داده بودند. نمی‌دانستم دارم زندگی و عمرم را به بطالت می‌گذرانم!! تا چشم بر هم گذاشتم و به طرفة‌العینی روزها سپری شد و من فارغ‌‌التحصیل شدم!!مدرکِ بی‌ارزشم را مثل تمام جوانان این سرزمین قاب گرفتم اما من به دیوار نصبش نکردم، بین تمام مدارکم آن را مدفون کردم!!
مدرکی که هیچ فایده و سودی برایم نداشت و حتی پدرم هم برایش عرق زیادی ریخته بود تا من شاید به جایی برسم، پشتِ میزنشین شوم و برای خودم برو‌وبیایی به دست آورم!!بعد از دانش‌آموخته شدن، از دیگران اصرار بود برای ادامه تحصیل و از من اکراه برای ثبت‌نام!!با خودم می‌گفتم:“مثلا تا دکتری هم رفتی وقتی بند و تبصره پ نداری، وقتی جایگاهی که باید امثال من که رشته مدیریت و حسابداری خونده بودن رو می‌چرخوندن و یه لیسانس فلسفه اون رو اشغال کرده بود، همون بهتر که شرکت نکنم و به همین اکتفا کنم”

بعد از چند سالی با معاون آموزش حوزه شهرمان آشنا شدم، تعریف از خود نباشه از آنجایی که خیلی اجتماعی هستم، با یک پیامک دوستانه به دوستان صمیمی تبدیل شدیم!!صمیمیتمان همان و قدم گذاشتنم در حوزه همان!!به پیشنهادش، برای حوزه ثبت‌نام کردم و منتظر مصاحبه شدم، اما این اولِ راه پرفرازونشیب اما شیرین چون احلی من عسل برای من بود!!روز مصاحبه با مخالفت شدید خانواده روبرو شدم و دلیلشان هم این بود که درسم را ادامه دهم!!اما من واقعا برایِ راه دیگری ساخته شده بودم، راهی که پیدایش کردم و الان حسرت می‌خورم ای‌کاش زودتر قدم در این مسیر می‌گذاشتم!!

هرطوری بود، مصاحبه را شرکت کردم و قبول شدم. خانواده هم از قبولیم استقبال کردند و با خیالِ راحت ثبت‌نام کردم!!
“بماند کاری کردم که خواهر کوچکترم هم برای حوزه ثبت‌نام کنه!! “با وجود متلک‌هایِ خویشان و اقوام، با اقتدار سرم را بالا گرفتم و باافتخار می‌گویم “من طلبه‌ام” !!فقط یک ترم دیگر تا اتمام درسم مانده اما از همین الان دلم را اندوه گرفته که سال بعد لیاقت دارم دوباره قدم در این فضایِ سراسر خیر و نیکی بگذارم و دم‌و‌بازدمم را با هوایِ پاک و مقدس این مکان، فرو برم و بیرون دهم.

منبع: وبلاگ یاس کبود

قرار دل بی‌قرارم

نوشته شده توسطسایه 4ام اردیبهشت, 1398

طلبه شدم تا از ضلالت و تباهی به هدایت و روشنایی و از سیاهی جهل و نادانی به روشنی عقل و دانایی برسم. طلبه شدم تا سراج نیر ولایت بر سر راهم نورافشانی کند و دست محبت پدری بر سرم بکشد و خضر راهم شود. طلبه شدم تا سرباز امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف باشم و چتر حمایتش پناه و قرار دل بی‌قرارم شود. طلبه شدم تا از حضیض ذلت بردگی خلق به اوج عزت بندگیِ حق نائل شوم و تنها راه سعادت را با نور هدایت آیات الهی در کنار اهل بیت عصمت و طهارت طی کنم و با عزت و شرف بندگی در مسیر حقیقت و عبودیت، طی طریق کنم و از حب دنیا رها و به طریق عقبی آشنا شوم. خلق‌وخوی محمدی بگیرم و حیاتم حیات محمد و آل محمد، و مماتم ممات محمد و آل او شود. طلبه شدم تا زیر چادر عفت و عصمت که امانت مادرم زهراست تکیه بر ستون محکم خیمه‌ی پنج تن آل عبا بزنم و از میدان ادعا راهیِ میدان عمل شوم. دست در دست مادرم زهرا بیرق حب الامام سفینه‌الانام را به دست بگیرم. طلبه شدم تا با خلق خوش حسین علیه السلام بر گردن زشتی‌ها، رسن افکنده باشم و با صبر و حلمِ وجودش پروانه‌ای شوم گرد شمع وجودش. طلبه شدم تا سوار بر سفینه‌النجاة حسین فتح کنم ساحل این فلاح و رستگاری را. طلبه شدم تا با تأسی از سجده‌های طولانی زین‌العابدین سید‌الساجدین، باخواندن زبور آل محمد صل الله علیه و آله در طور سینای بندگی زین‌العابدین شوم و در بحر علم، باقرالعلوم، خضر راهم شود و مکتب صادق آل محمد صل الله علیه و آله پناهگاهم. طلبه شدم تا حلم و صبر کاظم آل محمد خشم و غضب جاهلیتم را فرونشاند و ضمانت امام رضا علیه السلام عالم آل محمد آهوی دلم را در صحرای علم و ایمان آرام کند. طلبه شدم تا جود امام جواد علیه السلام مهر پیشانیم شود وهدایت امام هادی امانی از موج پریشانیم. طلبه شدم تا لشکری شوم برای امام حسن عسگری علیه السلام و پرچم صلح و دوستی و رستگاری را در دستان فرزندش، مهدی‌الامم، بقیه الله الاعظم، به نظاره بنشینیم و از آن پس پا‌به‌پای مولایم و سرورم امام‌المنتظر،قدم به وادی ایمن نهاده و زنجیر بردگی خلق را وانهم و تاج عزت و بندگی حق بر سر نهم و خلعت شریف خلیفه اللهی بر قامتم پوشانده و در طور سینای طاعت حق به نظاره‌ی تجلی نور حقم نشانده و از غم نیستی و پستی به فرح و شادی هستی و دوستی‌ام کشانده و در وادی فناء فی الله بر سینه‌ام حک کند نشان درخشان آیت الله، عبدالله، خلیفة الله، عین الله، أذُنُ الله، یدالله.
خدایا از دریای پر تلاطم ارعابم برهان و در پناه امام زمان عجل الله به سلامت عقبا و ساحل امنم برسان!
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَکَ لَمْ اَعْرِف نَبِیَّکَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَکَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَکَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَکَ ضَلَلْتُ عَنْ دینى
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة و النصر واجعل عواقب امورنا خیرا

پری‌ناز کاکلکی

خودت را که یافتی...

نوشته شده توسطسایه 30ام فروردین, 1398

خودت را که یافتی، خودت را که شناختی، خودت را که متقی کردی، زره لازم را که پوشیدی، از خودت که مطمئن شدی، از خودت که عبور کردی؛ دغدغه‌هایت رشد می‌کند. تعلقاتت شدیدتر می‌شود. نسبت به اطرافت حساس‌تر می‌شوی. از میدان عمل به میدان اقامه وارد می‌شوی. از پذیرفتن هدایت و ولایت به حمل هدایت و ولایت برای دیگران می‌رسی. به فکر ایجاد بستر برای هدایت مردم می‌افتی. رشد کلمه‌ی توحید در سراسر عالم برایت مهم می‌شود. اقامه‌ی ولایت در عالم هم. به وادی حمل تمامی حجت‌ها و تکالیف الهی بر دوشت ورود می‌کنی. به این می‌رسی که آرمان ولی خدا را به واقع نزدیک‌تر کنی. به اینکه خودت را وقف اهداف ولی خدا کنی. می‌رسی به نام مقدس و والای طلبگی. به نامی که نور ولایت را در وجودش دارد و عالم را با این نور نورانی می‌کند. این گونه شد که‌ ما، مزین به این نام گشتیم.

ان‌شاءالله که نسبت به وظایفمان آگاه باشیم و همواره متضرعانه از خداوند بخواهیم ما را در این مجاهده یاری نماید که در هر حال غیر از خداوند کاری از کسی بر نمی‌آید.

إنه‌ ولی التوفیق

مطهره عباسی

چیزی فراتر از آرزو!

نوشته شده توسطسایه 30ام فروردین, 1398

به نام خالق هستی
سیزده ساله بودم که لباس سفید عروسی به تن کردم و شدم خانم خانه. آن موقع بود که همه‌ی آرزوهایم را بغچه کردم و گوشه‌ی صندوقچه‌ی دلم گذاشتم. گوشه‌ای که هر وقت تنها می‌شدم، سراغش می‌رفتم؛ آرزویی برمی‌داشتم و غرق رؤیا می‌شدم البته میان آن همه آرزو، یکی را بیشتر دوست داشتم ولی از ترس این که مبادا هیچ‌وقت بهش نرسم سراغش نمی‌رفتم. یک روز دلم خیلی هوایش را کرده بود. رفتم سراغ صندوقچه. درش را بازکردم. آرزویم را برداشتم و گوشه‌ای نشستم و باهاش کلی خوش گذراندم. آن‌قدر که متوجه گذر زمان نشدم. به خودم آمدم. دیدم سال‌ها از آن روزها می‌گذرد و من دارم در کنارِ بهتر از آرزویم، در واقعیت زندگی می‌کنم. با این حال همیشه به لباس عروسی‌ام غر می‌زدم که چرا زود آمدی و از درس و مشق و مدرسه جدایم کردی؟! دوست داشتم یک جوری رویَش را کم کنم. برای همین دست به کار شدم. تصمیم گرفتم کاری بکنم خواندن و نوشتن ازیادم نرود. انگار همین دیروز بود. یک دفتر بزرگ خیاطی برداشتم. دفتری که وقتی نگاهش می‌کنم یاد دفتر ملّاهای قدیم می‌افتم. از تفسیر سوره‌ی حمد شروع کردم تا سوره‌ی اعراف. انواع دعاها و شأن نزول آیه‌ها و… . حالا چرا از قرآن و دعا شروع کردم، نمی دانم. شاید اراده‌ی خداوند بر این بوده. گوشه‌‌ی دفترم، یادداشتی عجیب هم، خودنمایی می‌کند؛ یادداشتی دعایی درحق خودم! «خدایا! می‌دانم سرنوشت من به دست توست. پس، از تو درخواست می‌کنم مرا موفق گردانی که بتوانم در راه رضای تو گام بردارم. خدایا! مرا با ائمه معصومین(ع) آشنا کن. خدایا! مرا کمک کن بتوانم قرآن تو را بفهمم، به آن عمل کنم تا به تو نزدیک شوم و توشه‌ای برای آخرتم قرار گیرد.» با خواندن این یادداشت احساس می‌کنم مرغ آمین از همان لحظه‌ی آغاز نوشتن، نغمه‌ی آمین سرداده و همچنان ادامه می‌دهد و آمین می‌گوید.
پانزده سال بعد، من دیگر دختر سیزده ساله‌ی پرآرزو نبودم. همه‌ی زندگیم همسر و بچه‌هایم شده بود. شکوفه‌های باغ زندگی‌ام، دختر و پسرم، بزرگ شده بودند. باید می‌رفتند مهد. ثبت نامشان کردم. مهدشان، مهد قرآنی بود که هم‌زمان با کلاسِ بچه‌ها برای مادرها کلاس قرآن برگزار می‌کرد. من هم شرکت کردم. یک روز نوبت به من رسید که چند آیه قرآن بخوانم. خواندم. خانم همتی، معلم کلاس، خیلی خوشش آمد. تشویقم کرد و به خانم آقایی، مسؤل کلاس های عربی معرفی‌. ایشان هم من را در کلاس‌های نحو و صرف ثبت نام کرد. کلاس‌ها هم‌زمان با ساعت مهد، سه روز در هفته برگزار می‌شد. این هماهنگی همسرم را قانع می‌کرد با کلاس رفتنم مخالفتی نداشته باشد تا من هم بتوانم با آرامش به یاد قدیم، سر کلاس درس بنشینم. اشتیاقم به یادگیری آن‌قدر زیاد بود که همه چیز را زود یاد می‌گرفتم. انگار فیلَم یاد هندوستان کرده بود و نمی‌خواست ازش بگذرد. برای همین سعی می‌کردم حتی یک جلسه را از دست ندهم. شش ماه گذشته بود و همه چیز خوب پیش می‌رفت. تا این‌که، چند هفته مانده به عید اعلام کردند:«بعد از عید ثبت نام رسمی داریم وکلاس‌ها هرروز برگزارمی‌شود.» پرسیدم:« ثبت نام رسمی یعنی چه؟» گفتند:« یعنی شما رسما می‌شوید طلبه!» چشم‌هایم برق می‌زد. دلم از فرطِ خوشحالی جیغ می‌کشید. به خودم گفتم:«یعنی من دارم به آرزویم می‌رسم؟! وااای خدایا شکرت!» غرق شادی بودم که به یاد همسرم افتادم:
_ پس شوهرم چه؟!
_چطور راضی‌اش کنم؟!
_نکند بگوید نرو…
خودم را جمع‌‌وجور کردم و راه خانه را پیش گرفتم. یکی دو ساعت بعد درحالی‌ که کلی استرس داشتم، موضوع را به همسرم گفتم. انگار از دلم خبر داشت. نگاه عمیقی کرد و بعد از چند لحظه گفت:«شما که تا این مرحله رفتی، بقیه‌اش را هم برو تا ببینیم خدا چه می‌خواهد.»
باورم نمی‌شد همه چیز دست به دست هم داده بود تا من به آرزویم برسم. آرزو که نه، چیزی فراتر از آرزو! دعایی که درسن کمِ سیزده سالگی به لطف خدا در حق خودم کرده بودم، داشت به اجابت می‌رسید. راستش همسرم زیاد با بیرون رفتن زن از خانه موافق نبود، چه شد که قبول کرد الله اعلم!
آن روز، من، قشنگ ترین عیدی زندگی‌ام را از خدا گرفتم. لباس سفید عروسی، تنهایی، آرزوها، رؤیا و… همه چیز دست به دست هم داد تا من دعایی کنم و مرغ آمین، آمین بگوید و بشود آن چه خدا می‌خواست. ازخوشحالی درپوست خودم نمی‌گنجیدم. بعد از تعطیلات عید برای ثبت نام رفتم. و حالا نزدیک به 20 سال است که من، رسما طلبه‌ام و تصمیم دارم تا پایان عمر هم، طلبه بمانم، ان شاء الله.

خدایا! تو را سپاس به خاطر لباس سفید عروسی، تو را سپاس به خاطر همسری عاقل و فهمیده، تو را سپاس به خاطر فرزندانی که واسطه‌ی رسیدنِ من به تو شدند.
و خدایا! تو را سپاس که مرا به خادمی دین خود پذیرفتی. شکراً لله.

مرضیه عموچی فروشانی 

دوست ‌داره با آخوند ازدواج کنه...

نوشته شده توسطسایه 18ام فروردین, 1398

 دندانم درد می‌کرد. نه پُر می‌شد نه عصب کشی. فایده‌‌ای نداشت. فقط باید می‌کشیدمش و خلاص!

بخاطر دندانم غیبت کردم. وقتی برگشتم شاگرد اول کلاسمان که آن موقع خیلی رو می‌گرفت و من ساق پوشیدن را از او یاد گرفتم، پرسید:«کجا بودی؟» شیطنتم گُل کرد. فکری به سرم زد. گفتم:« مراسم بله برونم بود. اسمش مصطفی ست و ساکن قم. الانم مامانم اینا رفتن تحقیق!» اول بله برون، بعد تحقیق! از آن حرفها بود. ادامه دادم و جوری از مصطفای خیالی که یک عالمه ریش داشت و مذهبی بود و تسبیح به دست، برایش تعریف کردم که آخرِ الهی و آخی گفتن‌های غلیظش اشکش درآمد.

بعد از چند روز که مدام حال آقا مصطفی را می‌پرسید. با ناراحتی گفتم:«آزمایش دادیم جور در نیومد.» کلی ناراحت شد. چقدر این بنده خدا را سرکار گذاشته بودم. دلم برایش سوخت. حقیقت را بهش گفتم . حالش دگرگون شد. این شد که یک روز در جواب معلم منطق‌مان که سوالش را یادم نیست، گفت:«خانوم،این (یعنی من) دوست ‌داره با آخوند ازدواج کنه.»

داشت اذان مغرب می‌گفت. درس تمام شده بود. منتظر زنگ مدرسه بودیم که دوستم گفت:« تو که دوست‌ داری با آخوند عروسی کنی برو حوزه » گفتم:« حوزه کجاست؟! » جوابش را یادم نیست ولی من را به یکی از بچه های مدرسه معرفی کرد که او هم می‌خواست حوزه برود. و من رفتم حوزه اما دیگر، هدفم ازدواج با یک روحانی نبود.

فاطمه خدایاری

خوش شانسی

نوشته شده توسطسایه 16ام فروردین, 1398

دقیقاً روبروی آموزشگاه خیاطی‌مان، مدرسه علمیه شهر قرار داشت که البته زیاد حواسم به آن نبود. تابستان بود که تعدادی از طلبه‌ها از طرف مدرسه آمدند آموزشگاه، خیاطی یاد بگیرند. من هم  چند سالی می‌شد کلاس خیاطی می‌رفتم. تعریف از خود نباشد، در این هنر نیمچه استادم؛ شدم کمک مربی و به طلبه‌ها آموزش دادم. در طول دوره خیلی با طلبه‌ها صمیمی شدم. یک روز یکی‌ از آنها گفت: «چرا نمیای حوزه؟». گفتم:«من؟!». گفت:« بله، حوزه خیلی خوبه» و یک عالمه از حوزه تعریف کرد. گفتم: «بله میدونم خوبه، ولی شنیدم درساش خیلی سنگینه، دروس عربی زیاد داره، منم که عربیم افتضاحه.»

جواب داد: «کی گفته درساش سنگینه؟! اتفاقا درساش هم ساده‌ست، هم شیرین! عربی هم سه چهارتا بیشتر نیست که خیلی آسونه. اصلاً ببینم سخت هم باشه، این همه رشته‌ها و درسای سختِ پزشکی و غیره که داریم؛ کسی نمیره بخونه؟! سخت هست ولی با سعی و تلاش از عهده‌ش میشه براومد. اگه قرار باشه همه بگن سخته و نمیریم بخونیم که واویلا میشه…» حرفهایش منطقی بود و من دختر خوب و حرف گوش کن؛ پس کمی تا قسمتی مجاب شدم. دوستان طلبه دوباره اصرار کردند. از محاسن حوزه و حال‌ و‌ هوایش گفتند و مرا هوایی کردند. رودربایستی را کنار گذاشتم و موضوع دوم را به آنها گفتم! البته جسارت نشود، همه‌ی طلبه‌ها روی چشم من جا دارند! گفتم:«آخه میگن حوزویا خشک و  متعصبند، وااااااااااای حجابشونو نگووووو…». چشم‌هایشان از حدقه بیرون زد. گفتند:« ما هممون طلبه‌ایم، خشکیم؟! خیلی متعصبیم؟! بداخلاقیم؟!». گفتم:«نه، شماها که ماهین، ماه!». خدایی در آن مدتِ کوتاه، خیلی جذب اخلاق خوب‌شان شده بودم. حجاب آنها خیلی قشنگ و کامل بود ولی خب نگاه جامعه و مردم به آنها به چشم آدم‌های متعصب و خشکِ مذهب بود و من از همان مردم بودم دیگر.

یادم هست همان روز یکی از طلبه‌ها به من گفت:« عزیزم حجاب صحیح و حد پوشش همین پوشش حوزه‌هاست، از بس بی‌حجابی و بدحجابی تو جامعه زیاد شده، دیگه طبیعی و عادی شده در عوض نوع صحیح حجاب و حد پوشش شرعی غیر طبیعی شده و ما طلبه‌ها شدیم غیر عادی، شدیم عجیب غریب.» به نظرم حق با آن طلبه بود.

گفتم:« ببخشید ولی آخه میگن تو حوزه مغز آدم رو شستشو میدن» یکی از طلبه‌ها در جواب این حرف من گفت:«شستشوی مغز یعنی چی عزیزم؟! تو حوزه بد رو می‌گن، خوب رو هم می‌گن، انتخاب راه با خودته! رسالت حوزه، آگاهی و روشنگریه، هیچ اجباری نیست!»

سوالات زیاد دیگری در مورد درس، محیط مدرسه، اساتید و… پرسیدم و بچه‌ها با صبر و حوصله جواب دادند. با حرف‌های بچه‌ها کم کم داشتم به حوزه علاقه‌مند می‌شدم و دوست داشتم از نزدیک تجربه‌اش کنم! به‌ آنهاگفتم:«خیلی دلم میخواد بیام حوزه» آنها هم گفتند:«اتفاقاً الآن دارن ثبت نام میکنن، ثبت نامت کنیم؟» خیلی خوشحال شدم و با کمال میل قبول کردم! قرار شد اسم من را بنویسند و برای امتحان و مصاحبه خبرم کنند. چند روز گذشت، چند روز پراسترس. منتظر خبر بچه‌ها بودم و به شدت نگران.

روزی که رفتم آموزشگاه و دوباره بچه‌ها را دیدم فهمیدم نگرانی‌ام بی مورد نبود. چون مهلت ثبت نام حوزه‌های علمیه تمام و سایت بسته شده بود و مدرسه نمی‌توانست من را ثبت نام کند. خیلی ناراحت شدم. دنیای جدیدی که در این چند روز برای خودم ساخته بودم، روی سرم آوار شد. بچه‌ها دلداریم دادند که«اشکالی نداره، انشالله سال آینده، حتماً قسمت نبوده!»

حدوداً یک ماهی از این اتفاق گذشت و من داشتم حوزه را فراموش می‌کردم. آموزشگاه بودم که همان دوستان حوزوی تماس گرفتند و گفتند حوزه هستند و خبرخیلی خوبی برای من دارند. گفتم:«چی شده؟»

گفتند: «خیلی خوش شانسی! معاون آموزشی حوزه گفته سایت ثبت نام مجدداً بازشده و اگر کسی تمایل به ثبت نام داره با مدارک صبح بیاد حوزه» گوشی را قطع کردم. خیلی خوشحال بودم. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. برای این که مثل دفعه قبل نشود تا رسیدم خانه کپی مدارک و عکسم را آماده کردم.

فردا صبح زود با یک دنیا امید راهی حوزه شدم، مدارک را تحویل دادم و چندتا فرم پر کردم. قرار شد عصر، ساعت سه برای مصاحبه بروم. اسم مصاحبه را که شنیدم اضطراب همه وجودم را فرا گرفت! رفتم خانه و تا عصر، فقط خدا می‌داند تو چه شرایطی بودم. عصر که شد سریع آماده شدم و با بابا رفتیم حوزه.

خداراشکر برخورد مصاحبه کننده‌ها خیلی خوب بود. مهربانی و ملایمتشان آرامش عجیبی به وجودم سرازیر کرد جوری که استرس فراموشم شد. جلسه مصاحبه به خوبی و خوشی تمام شد. گفتند:«اگه قبول شدی باهات تماس می‌گیریم.»

فکرکنم سه شنبه همان هفته حوزه افتتاحیه داشت. یکی از مصاحبه کننده‌ها که من بعدها فهمیدم مدیر حوزه است. گفت:«اگه دوست داری تشریف بیار، ولی خدای نکرده نمی‌خوایم اگه قبول نشدی بخوره تو ذوقت و ناراحت بشی.»

من هم چون ته دلم امیدی زیادی به قبولی نداشتم. گفتم:«برم چکار؟ و نرفتم!»

مدتی گذشت. ظهر بود. داشتم از کلاس حسابداریِ فنی‌حرفه‌ای بر می‌گشتم که شماره‌ای ناشناس، روی نمایشگر گوشیم افتاد. با دودلی جواب دادم. خانم رجبی نژاد، معاون آموزشی حوزه بود. با تکیه کلام همیشگی‌اش گفت:«عزیز! چرا سرکلاسات حاضر نمی‌شی؟یه هفته اس غیبت داری! » من که حسابی گیج شده بودم، گفتم:«کلاسای چی؟ مگه من قبول شدم؟» گفت:« کلاسای حوزه…بله!»

از خوشحالی تو پوست خودم نمی‌گنجیدم. با این حال، متعجب پرسیدم:« آخه کی؟ چطوری؟ چرا کسی به من خبرنداده!». گفت:«بیا حوزه. کلاسا تو شرکت کن دیگه هم حق غیبت نداری و الا حذف می‌شی! »

فردای آن روز با یک دنیا عشق، امید، آرزو و شادی راهی حوزه شدم. برنامه کلاسی‌ام را گرفتم و رفتم سرکلاسِ شهیده بانو رقیه رضایی ولی کلاس خالی بود. بچه‌ها رفته بودند گلزار و تا یک ساعت دیگر بر نمی‌گشتند. باید منتظر می‌شدم. آن موقع مدرسه برای نقل مکان به حوزه جدید اسباب کشی داشت.

 اول رفتم کتابخانه. آنجا سال بالایهای که تو آموزشگاه خیاطی دیده بودم مجدداً زیارت کردم و کمک کردم کتاب‌ها را بسته‌بندی کنند. یکی‌از آنها داشت برای کار فرهنگی گل لاله درست می‌کرد. رفتم و حسابی کمکشان کردم. آن هم چه کمکی! همش خرابکاری بود؛ چون سایه زدن با مداد شمعی را بلد نبودم. در حال هنرنمایی بودم که مدیر هنرمند حوزه آمد. اینجا که من اولین درس حوزه‌ام را گرفتم و فهمیدم چطوری باید گل‌های لاله را سایه زد. یک ساعت بعد بچه‌ها برگشته بودند. کلاس از انرژی و سروصدای شادی دوستانم به هوا رفته بود. اولین ساعت حضورم در کلاس، صرف یک داشتیم با استاد غفوری گرامی.

از همان لحظه اول آشنایی به دلم نشست و تا ابد در قلب من ماندگار است. حالا حوزه‌ی علمیه‌ی ام‌ابیها(سلام الله علیها) خانه‌ی دوم و محل آرامش من است که نمی‌توانم از آن دل بکنم.

مهدیه شریفی اردانی

خانم مهندس

نوشته شده توسطسایه 13ام اسفند, 1397

سالها پیش بعداز گرفتن دیپلم باپیشنهاد دخترخاله‌ام تصمیم گرفتم به حوزه بروم. برای ثبت نام هم رفتیم اما با دانشگاه قبول شدنم، رفتن به دانشگاه را ترجیح دادم چون واقعا قبول شدن دردانشگاه آن زمان خودش یک غولی بود کنکور و بی خوابی و…
اما خانواده‌ام به دلیل مذهبی بودن وتربیت فرزتدانشان به شرط عدم تغییر هویت راضی به رفتن دانشگاه بودند من هم قول دادم که کاری برخلاف رضایت خانواده‌ام انجام ندهم.
4 سال عمردانشگاه به سرعت برق وباد گذشت و من آرزوی مهندس شدن داشتم که در کارخانه‌ای به عنوان مهندس مشغول به کار شوم وبه قول معروف: «واسه خودم کسی باشم»
اما انگار دست روزگار با من همراه نبود و کاری پیدا نکردم هر چه بیشتر این طرف و آن طرف رفتم کمتر به نتیجه رسیدم. انگار خدا نمی‌خواست من در کارخانه یا یک شرکت مهندس بشوم.
یک کار غیرمناسب با رشته‌ام در یک اداره دولتی یافتم اما یکی دوسال که گذشت دیدم با روحیات من سازگاری ندارد‌ در محیط کاری، آقایان هم بودند و من راحت نبودم. بالاخره عطای کار را به لقایش بخشیدم و خانه نشینی را اختیارکردم
از این کلاس به آن کلاس کار روزانه‌ام بود.
اما یک چیزی در درونم بود که مرا کفایت نمی‌کرد خودم هم نمی‌دانستم به دنبال چی هستم. مدتی بود که شب و روز دلم آشوب بود اما چرایش را نمی‌دانستم فقط گریه می‌کردم و از خدا کمک می‌خواستم. انگار ندای خفته درونم بیدار بیدار شده بود و درخواست عاجزانه از خدا داشت. هیچ کتابی، هیچ کلاسی و هیچ چیز مرا راضی نمی‌کرد.
بالاخره بعد ازآشنا شدن با جامعه الزهرا از طریق رسانه‌ها آنجا ثبت نام کردم اما به دلیل عدم سکونت درقم پذیرفته نشدم و دوره معارف غیرحضوری را دنبال کردم.
همزمان باجامعه ازطریق یکی از آشنایان نیز با حوزه علمیه شهرمان آشنا شدم. ثبت نام کردم و به دلیل داشتن مدرک دانشگاهی معاف از آزمون شدم و دعوت به مصاحبه شدم. روز مصاحبه به من چه گذشت بماند برای سکانس‌های بعدی که اگر بتوانم تعریف می‌کنم. بالاخره در حوزه پذیرفته شدم.
در آسمان بودم فقط و فقط حوزه را برای رسیدن به آن چیزهایی که در دلم بود می‌خواستم.
اصلا تا چندین ماه که حوزه می‌رفتم نمی‌دانستم که باید امتحان بدهیم، مدرک می‌دهند و اینکه چندساله هست فقط و فقط معنویات حوزه را می‌خواستم وحاضرنبودم باچیزی آن را عوض کنم.
چندین بار موقعیت‌های بسیارعالی شغلی متناسب با رشته دانشگاهی‌ام پیش آمد اما من حاضر به ترک حوزه نشدم. لحظه‌ای فکر کردن به تنفس در بیرون از فضای حوزه نبوده و نخواهم بود توسط خیلی از اطرافیان مورد تمسخر واقع می‌شدم که چرا حوزه رفتی؟
ولی خب من حوزه را باتمام وجودم دوست داشتم و دارم. به یاری خدا سال چهارم که بودم ازطرف مدیریت سطح3 پیشنهاد کار در آموزش به من داده شد و بعد از تمام شدن سطح2 بلافاصله درسطح 3 پذیرفته شدم. وهم اکنون نیز به لطف خدا ویاری امام زمان در سطح 2 نیزچندین واحد تدریس دارم. بسیارخرسندم که شاگرد مکتب امام صادق علیه السلام هستم وتوفیق خدمتگزاری در حوزه علمیه را دارم
امیدوارم که بتوانم برای همیشه طلبه باقی بمانم و خدمتگزار و حداقل مفید برای جامعه اسلام باشم.
به امیدپروردگار تعالی

 

بهنوش اجودانی