پرواز در آتش/ قسمت دوم

نوشته شده توسطمحب حیدر 1ام آذر, 1396

استان خوزستان

تا اینکه…

یه روز یکی از دوستام در مورد علایقش برام صحبت می کرد، بین حرفهاش گفت:"امام زمان(عج) رو خیلی دوست داره”

این جمله منو به فکر فرو برد، تو دلم گفتم: آیا منم امام زمانم رو دوست دارم؟ شاید ظاهرا دوستش داشتم اما اعمالم گویای این مطلب نبود. اون روز خیلی فکر کردم و متوجه شدم واقعا و از ته قلبم علاقه ای که باید به امام زمان(عج) داشته باشم رو ندارم، هیچوقت برای ظهورش دعا نکرده بودم، خوب می دونستم تا اون روز اعمالی رو انجام ندادم که باعث رضایت امام زمان(عج) بشه. با خودم گفتم: هانیه! تو که راه درست رو میشناسی، چرا به واجبات دینت عمل نمی کنی؟ تا کی می خوای اینطوری ادامه بدی و بین راه خوب و بد معلق بمونی؟

من اکثر واجبات دینم رو انجام نمی دادم، چون حکمت و فلسفه شون رو نمی دونستم، دلیل وجوبشون برام قابل درک نبود برای همین بهشون ایمان نداشتم. اما اون روز تصمیم گرفتم لااقل به واجبات دینم فکر کنم و درباره شون تحقیق کنم تا فلسفه وجوبشون رو بدونم.

راستش اول از حجاب شروع کردم چون بیشتر به خانم ها ربط داره. درباره ش کتاب می خوندم، به قرآن مراجعه کردم و مزایا و معایب حجاب و بدحجابی رو باهم مقایسه می کردم، هر قدر بیشتر به فلسفه ی حجاب و بد حجابی پی می بردم بیشتر بهش علاقه مند می شدم. بالاخره تصمیم گرفتم حجابم رو رعایت کنم.

اوایل یکم برام سخت بود و فقط بیرون از خونه رعایت می کردم و توی خونه جلوی نامحرم حجاب کاملی نداشتم چون نمی خواستم از سوی خانواده ام مورد تمسخر قرار بگیرم و متاسفانه هنوز اونقدر درایت نداشتم که حرف مردم رو به خواست خدا ترجیح ندم.

تابستون همون سال مسافرت رفتیم زادگاهم…

پرواز در آتش/ قسمت اول

نوشته شده توسطمحب حیدر 29ام آبان, 1396

استان خوزستان

از بچگی علاقه و حس خاصی نسبت به چادر داشتم؛ همیشه تو بازی هام چادر مامانم رو سرم می کردم، می رفتم جلوی آینه و با خودم می گفتم: چقدر خانم شدم. دوست داشتم زودتر بزرگ شم و مثل خانمها، مانتو و چادر بپوشم. وقتی بزرگتر شدم به جای چادر مامانم چادر سفید جشن تکلیف خودم رو سرم می کردم و مادر مهربون عروسک هام بودم اما…

خانواده من مذهبی نبودن و طبیعتا منم مذهبی بار نیومدم و چادر فقط تو خاطرات بچگیم جا خوش کرد…!

وقتی یک سالم بود پدرم به خاطر موقعیت شغلیش مجبور شد محل سکونتمون رو تغییر بده و از اون موقع از زادگاه و اقوامم دور بودم. سالی یک بار و گاهی دو سال یک بار همدیگه رو می دیدیم، تو همون دیدارهای معدود با اقوام، روز به روز از علاقه ای که از بچگی نسبت به چادر داشتم کاسته می شد، از رفتار و اعمال اقوامی که اکثرا مذهبی نبودن یاد می گرفتم هر کس خوشگل تره خانوم تره و بدحجابی یعنی خوشتیپی و باکلاس بودن.

“حجاب کامل” براشون معنایی نداشت حتی چادری های فامیل محجبه نبودن، چادری بودن اما بدحجاب! مامانم هم با این که چادری بود محجبه نبود و من یه نوجوان مسلمان که حجاب کامل برام هیچ مفهومی نداشت، نمی تونستم درکش کنم، برام مهم نبود موهام دیده بشه و لباسم جلوی نامحرم های فامیل آستین کوتاه باشه.

مدت ها این روال ادامه داشت تا اینکه……

خوف خدا و طلبه ای از پاکستان

نوشته شده توسطعین. کاف 15ام آبان, 1396

گفت اسم کوچکم را هم ننویس. فقط بگو خانم طلبه‌ای از پاکستان که از خدا می‌ترسید. بعد از هشت سال سکونت در ایران، گذراندن دوره زبان فارسی و تحصیل به این زبان می‌تواند فارسی را به خوبی صحبت کند اما نوشتن برایش کمی مشکل است. با خنده می‌گوید هنوز هم نمی‌داند اول فعل‌ها «می» بگذارد یا آخرشان را با «است» تمام کند یا نه. خاطره طلبه شدنش را از این جمله شروع کرد که از خدا می‌ترسید. همیشه توی دلش راه درست و خطا را تشخیص می‌داده و خوف از خدا داشته؛ اما وقتی مادرش از او می‌خواهد که نمازهایش را سروقت بخواند با آنکه تمام خانواده شیعه بودند، می‌گوید ترجیح می‌دهد به شیوه اهل سنت نماز بخواند که راحت‌تر باشد! که مادرش فعلا راضی شود دخترکش نمازی می‌خواند و او هم به بازیگوشی‌های دوران نوجوانی‌اش برسد.

در پاکستان رسم بر این است که سردر خانه‌ها پرچم حضرت عباس نصب می‌کنند و به آن ارادت خاصی دارند. پای پرچم به آن حضرت متوسل می‌شوند و دعا می‌کنند و این رسم اختصاص به ایام محرم و صفر ندارد. یک روز که پرچم را در دست گرفته بود و از گوشه چشمش اشکی سرازیر شده بود، حضرت ابوالفضل را می‌بیند. تاکید می‌کند که در بیداری این اتفاق افتاده و حضور ایشان را (بدون مشاهده چهره) حس می‌کند. ابلیس و چاهی ظلمانی هم پیش چشمش مجسم می‌شود و همین تجربه و مشاهده نور و ظلمت باعث می‌شود از آن روز مسیر زندگی‌اش تغییر کند. چهار سال در یکی از حوزه‌های پاکستان درس می‌خواند. در سفری که به ایران داشته به جامعه الزهرا مراجعه می‌کند و بعد از پر کردن فرم‌های مربوطه و گذراندن یک مصاحبه مختصر می‌گویند مدتی بعد ویزا برایش صادر می‌شود و می‌تواند بیاید ایران برای ادامه تحصیل. از دوران تحصیلش در پاکستان راضی نبود و رابطه‌اش را با اطرافیان و خانواده سرسنگین کرده بود. اما از روزهای خوابگاه و سکونت در شهر قم به نیکی یاد می کرد. می‌گفت در پاکستان خیلی نیاز به مبلغ هست و طلبه‌ای که برای تبلیغ می‌خواهد به کشورش برگردد باید همه کار بلد باشد. از سخنرانی و مداحی گرفته تا غسل مس میت. حتی خواهرزاده‌هایش که هفده سال دارند و بعد از او، اولین طلبه فامیل، تصمیم گرفتند طلبه شوند را توصیه می کند که غسل مس میت بلد باشند چون ممکن است در روستا یا شهری هیچ طلبه ای جز آنها نباشد که احکام را خوب بداند و این کار برایشان به واجب کفایی تبدیل شود.

بعد از اتمام سطح دو حوزه ازدواج کرده و هر سال با همسرش در ایام تبلیغی به پاکستان می روند، به زبان اردو و سِندی مقاله می نویسد و ترجمه می کند، مربی مهدکودک برای بچه های هندی و پاکستانی در قم بوده و کارشناس پاسخ به سوالات اعتقادی زائران اردو زبان در مسجد مقدس جمکران است. بعضی محرم ها پیش آمده که هفت سخنرانی در یک روز داشته باشد و باز هم احساس کند باید خیلی بیشتر از این مردم کشورش را نسبت به دین و مذهب آگاه کند. برای افزایش اطلاعاتش در مقطع کارشناسی ارشد رشته شیعه شناسی در حال تحصیل است و تصمیم دارد بعد از اتمام تحصیل خودش و همسرش برای تبلیغ به پاکستان بازگردند. وقتی اینها را می گوید شوخ طبعی، سرزندگی و شوق آموختن و تبلیغ در چشمانش موج می‌زند. پرسید عنوان خاطره ام را چه می نویسی؟ گفتم خودت بگو. گفت: خوف خدا

اشتباه دوست داشتنی

نوشته شده توسطعین. کاف 31ام مرداد, 1396

استان تهران، تهران

دوم راهنمایی بودم که پسر دایی مادرم به دنبال همسری بود که بتونه شرایط سخت زندگی با یه جانباز رو تحمل کنه و زینب وار در کنارش باشه. بالاخره بعد از کلی جست و جو با خانم فاضله و مومنه ای که مدیر یکی از حوزه های علمیه تهران بود ازدواج کرد و ازدواج آسمونی اونها برای من خاطره انگیز ترین خاطره ی دوران نوجوانیم شد.

بسیار از آشنایی با این خانم مشعوف بودم. گویا گمشده‌ام رو در وجودشون پیدا کردم . اسوه ی صبر و استقامت در ذهنم جلوه گر شد . ازشون راهنمایی می‌گرفتم و اصرار داشتم که حتما من رو به حوزه ببرن؛ ولی ایشون گفتن خیلی برام زوده و باید پیش دانشگاهی رو تمام کنم.

گذشت تا اینکه در آزمون شرکت کردم. خیلی امیدوار به قبولی بودم ولی بهم گفتن قبول نشدم. به مادرم گفتم من مطمئنم که قبول شدم بیا باهم بریم حوزه من باید خودم لیست رو ببینم. وقتی وارد حوزه شدم از من اصرار و از مسئولین انکار تا اینکه بالاخره راضیشون کردم. وقتی نگاه کردم دیدم مثل همیشه نام خانوادگیم اشتباهی  ثبت شده. باور کنید اولین بار بود از یک اشتباه این قدر خوشحال شدم و تو پوست خودم نمی گنجیدم. خدا رو شکر این ترم هم ترم آخر سطح 3 رو گذروندم. و همه ی این ها از فضل خداست.

رئیس جمهور آینده با چشمان آبی

نوشته شده توسطعین. کاف 18ام مرداد, 1396

مهران، استان ایلام

هر وقت که هوا تاریک میشد از شهرم مهران تا نجف، حوزه کنار حرم امام علی -علیه السلام- را طی الارض می‌کردم. آنجا سر کلاس درس در حجره‌های برادران می رفتم، از دروس حوزه و اساتید نجف استفاده  می کردم و یک ساعت مانده به اذان صبح به خانه باز می گشتم.

اندکی به عقب برگردیم، سال 65 ، روزی ک با صدای میگ های دشمن بعثی پای به عرصه هستی نهادم. اردوگاه، کلمه همیشه آشنای دوران کودکیم  بود. من میدیدم شهودهای خفته ای که نیامده می رفتند و میماندند، مادرانی در خاک و خون غلطیده، سرهای جدا شده از بدن، به کدامین جرم ؟ من از نسل سوخته ام …

وارد دبستان و اول ابتدائی شدم؛ دنیایی پر از تاریکی. حق نداشتم زودتر از همه وارد مدرسه شوم، باید با تاخیر می رفتم؛ چون در شهر ایلام آن زمان معتقد بودند چشم آبی نحس است، نباید اول صبح با چشم رنگی های اجنبی برخورد کنی و گرنه کل روزت خراب میشود و نحسی دامنت را می گیرد. و این آغاز نفرتم از مدرسه شد، آغاز حس نژادپرستی‌ام و تنفر از چشم قهوه ای ها. ناگفته نماند بعدها نظر مردم کاملا چرخید و نظر من هم …

گذشت و گذشت تا سوم راهنمایی. علاقه ای به تحصیل نداشتم، کتاب ها را کاغذ پاره ای بیش نمیدانستم، معتقد بودم وقتی می شود نه سال تحصیل را می شد در سه سال آموزش داد، چرا وقت یک انسان را می گیرند؟ ما نیامده ایم به دنیا ک سرگرم شویم.

در همان سال ها می خواستم در آینده ریس جمهور شوم و تبعیض را ریشه کن کنم تا ایران هیچ وقت شاهد نسل سوخته نباشد. با قبول شدن در کنکور وارد رشته فقه و حقوق شدم. دیگر نمی خواستم ریس جمهور شوم، تصمیم جدی داشتم تا نماینده مجلس شورای اسلامی شوم، استان مظلومم را از کنار نقشه ایران به وسط نقشه بکشم، رنج مردمم را کم کنم، ریس مجلس شوم و اشرافی گری و فاصله طبقاتی را بردارم، وضع حجاب را سر و سامان بدهم و نظام را از نابودی برهانم، ایران چنان قدرتمند شود که توی دهن آمریکا بزند.

مدرکم را گرفتم اما حس خلاء آرامم نمی گذاشت. ارشد حقوق را رها کرده و دنبال فیزیک هسته ای رفتم، رها کردم و علوم سیاسی، باز رها کرده و آخر کنج عزلت اختیار کرده به مدت سه چهار سال.

خواب میدیدم  هر وقت که هوا تاریک می شد از شهرم مهران تا نجف، حوزه کنار حرم امام علی -علیه السلام- را طی الارض میکردم. آنجا سر کلاس درس در حجره های برادران می رفتم، از دروس حوزه و اساتید نجف استفاده می کردم و یک ساعت مانده به اذان صبح به خانه باز میگشتم.

تا قبل از خوابم با حوزه علمیه آشنایی نداشتم و حتی اصلا نمیدانستم برای خواهران هم حوزه علمیه هست. شهر ما حوزه علمیه نداشت و من اصلا حوزه ای ندیده بودم. فکر می کردم فقط شهر قم حوزه علمیه دارد آنهم تنها برای برادران.

گذشت تا سفری به همراه خانواده به کربلا مهیا شد. از مهران تا کربلا سه ساعت با ماشین فاصله است، سه ساعت در ون را تحمل کردیم و به کربلا و سپس نجف رسیدیم. جل الخالق! همان خوابم، آری این همان حوزه است. ولی نگذاشتند وارد شوم تا داخلش را هم ببینم، دقیقا همان برادران و اساتید و محیط و …

وقتی رسیدیم مهران برادرم گفت حوزه علمیه ای در مهران قرار است باز شود. ثبت نام کرده اند و مهلت تمام شده، اما اسمت را نوشتم. فقط مدارک را زودتر ببر.

من وارد حوزه شدم. مکان رویایی من، جایی که از لحاظ علمی و معنوی پیشرفت خواهم کرد و خلاء درونیم و این رنج پایان می پذیرد. اما حوزه های امروز تفاوت چندانی با دانشگاه ندارد. یک طلبه شیعه رو با یک وهابی بسنجید، او قادر است از دینش دفاع کند و صدها تن را به پذیرش دینش ترغیب کند؛ اما من شیعه چه؟ خروجی حوزه امروزی را با قدیم مقایسه کنید. در قدیم طلبه طی الارض داشت و طلبه ای که نداشت طلبه محسوب نمی شد.
 نمی دانم احساس خلاء درونی باعث شد ک من طلبه شوم و یا خوابم و یا اصلاح جهان از راه حوزه. واقعا نمی دانم. برداشت آزاد است.

یه عمر تغییر در سه روز

نوشته شده توسطعین. کاف 15ام مرداد, 1396

استان فارس. شیراز

همه از دستم عاصی بودن. بس که دختر بد عنق و مغروری بودم. به حرف هیچکس گوش نمیدادم. حرفم با خونواده همیشه به دعوا میکشید. یه روز از بین تمام دوستان و آشناهایی که داشتیم اسباب کشی کردیم و رفتیم به یه محله ی دیگه. اونجا برام ترسناک بود. یجورایی حس تنهایی شدیدی میکردم. حالا هنوز همون دخترک مغروری بودم که با هیچکس دوست نمیشد مگر اینکه کسی میومد طرفش و باب آشنایی رو باز میکرد اما این بار تنها، تو محله ی غریب، باوجود اینکه اخلاق خوبی نداشتم اما چون تو خانواده پدری اولین نوه دختر و تو خانواده مادری اولین نوه بودم همه دوستم داشتن. هیچکس چیزی بهم نمیگفت. هیچی درس نمیخوندم اما معدلم همیشه ۲۰ بود. همه میگفتند تو باید پزشک بشی. خلاصه گذشت و گذشت من چند تا دوست تو مدرسه پیدا کردم. شده بودیم اراذل مدرسه!!! البته نه به اون معنا ولی خب هفت نفر بودیم که کلا مدیر و معاونا از دستمون عاصی بودن.

چادر نمیپوشیدم ولی هر از گاهی دوس داشتم بپوشم چون همه میگفتن خیلی بهم میاد. از اعتکاف تصویری تو ذهنم نبود اما یه چند باری در موردش شنیده بودم. دوس داشتم یه بار برم تجربه کنم. دختر عمه هام؛ یعنی همون دوستای دوران بچگیم که یه روزی به طور ناگهانی از هم دور شدیم، رفته بودن برای اعتکاف ثبت نام کنن. بهم زنگ زدن گفتن میای بریم دور هم خوش میگذره! منم که از خوشحالی پر درآوردم که قراره سه روز با اونا باهم باشیم و بهمون خوش بگذره و هم اینکه اعتکافو تجربه کنم.

خلاصه رفتیم اعتکاف و من وقتی وارد شدم با یه نور فوق العاده روبرو شدم. همونجا تصمیم گرفتم تو این سه روز یخورده با خودم خلوت کنم. کمتر با دوستام میگفتم و میخندیدم. یهویی فهمیدم دارم با همه مهربون برخورد میکنم. همه از رفتارای من متعجب شده بودن. راستشو بخواین خودمم از خودم تعجب میکردم!!! تا بحال اینطوری با خدا خلوت نکرده بودم. تازه فهمیدم لذت عبادت و خلوت با خدا چقدر شیرینه. تو این سه روز اندازه یه عمر تغییر کرده بودم. دوس نداشتم این سه روز تموم بشه. خیلی غصه دار بودم. اما تصمیم گرفته بودم عوض شم، از همون جا، از همون اعتکاف. 

همه متوجه تغییرم شده بودن. خانواده م میگفتن تو رو اونجا عوضت کردن و یه آدم دیگه تحویل دادن. تا اون موقع انقدر خوب بودن رو تجربه نکرده بودم. نمیدونستم بوسیدن دست مادر و دست به سینه بودن برا پدر چه لذت و برکتی داره. برا خدا مهربون بودن و مهربونی کردن؛ و برای خدا زندگی کردن…

وقتی اومدم خونه به پیشنهاد مادرم توی بسیج محله مون ثبت نام کردم. چه طعم خوشمزه ای داشت با رفقای دینی هم نشینی کردن و خدارو پیدا کردن. از همون جا بود تصمیم گرفتم اولویت اول زندگیم شناختن دینم باشه. بایکی از دوستام که حوزوی بودن صحبت کردم و نحوه ثبت نام و… رو پرسیدم. خانواده قبول نمیکردن و میگفتن باید کنکور بدی. ما روی تو یه حساب دیگه باز کردیم. تو باید پزشک بشی! گفتم هم دفترچه کنکور میگیرم و هم حوزه؛ هرکدوم که قبول شدم میرم. قبول کردن. از خدا که پنهون نیست از شماهم نباشه، فقط درسایی رو میخوندم که برای حوزه نیاز بود. و این شد که توی کنکور رتبه م شد عین شماره شارژ تلفن همراه!!! و خداروشکر حوزه قبول شدم.

این گونه شد که وارد دنیای حوزوی ها شدم.

قصه های طلبه شدن ما

نوشته شده توسطعین. کاف 22ام تیر, 1396

سی گانه نخست

می خواستیم به سادگی و شیرینی یک گفتگوی دوستانه، گعده‌ای مجازی داشته باشیم و بگوییم چی شد که طلبه شدیم. با مکثی کوتاه به پشت سرمان نگاهی بیندازیم و ببینیم با کدام جرقه و نگاه، دعای سحرگاهی مادر و گذر از چه پستی و بلندی هایی اکنون با افتخار قامت افراشته ایم و خودمان را مرهون نور روشنی می دانیم که در راهرو و کلاس های حوزه بر قلبمان پاشیده.

وبلاگمان مزین شد به سی خاطره از سی طلبه عزیز. از دختر خجالتی آخر کلاس، مهندس و حقوق دانی که طلبه شدند، طلبه هایی که می خواستند نقاش و پزشک شوند و دست تقدیر آنها را به سمت حوزه کشاند، دختری که با مطالعه و تحقیق شیعه شد و طلبه، دختران بازیگوش و بدحجابی که مسیر زندگی شان تغییر کرد، مادربزرگی که در سن هشتاد سالگی تصمیم می گیرد در حوزه ادامه تحصیل بدهد و جامع المقدمات خواندن دخترک هشت ساله ای از دهه چهل. با بعضی خاطرات خندیدیم و گریستیم  و برخی ما را به فکر فرو برد.

طلبگی، نه صرف یک تصمیم و اراده شخصی است و نه با سنگ اندازی های دیگران از سرنوشتمان خط می خورد. طلبگی خودِ خودِ دعوت است و طلبیده شدن. دوستان عزیزی از طلاب غیرایرانی می شناسم که با قصه های غریب تر و شنیدنی تر، ترک وطن کرده اند و سال هاست به درس و بحث حوزه مشغول اند. روحانیان معززی که با انتخاب راه طلبگی، سبک زندگی و معاش خانواده شان دستخوش تغییرات اساسی شده و رنج آن را به جان خریده اند. هزاران هزار قصه ناگفته طلبگی هنوز در سینه هاست که مشتاقیم بشنویم و به گوش دیگران برسانیم.

حدود صد خاطره دیگر در صف بررسی داریم که به مرور در وبلاگ و کانال «چی شد طلبه شدم» منتشر می شوند. اگر هنوز دست به قلم نشده اید یا از میان بستگان و آشنایان افرادی را می شناسید که قصه طلبه شدنشان می تواند چراغ راه نوطلبه های در حال تصمیم باشد، دریغ نکنید؛ بی اجر و پاداش نمی ماند.

راه ارتباطی با ما از طریق قسمت نظرات وبلاگ  http://talabeshodam.kowsarblog.ir/ و پست الکترونیک به نشانی زیر است:

Chi.shod.talabe.shodam@gmail.com

منتظریم

چی شد طلبه شدم