کلید واژه: "چادر"

پرواز در آتش/ قسمت آخر

نوشته شده توسطمحب حیدر 17ام دی, 1396
استان خوزستان بالاخره راهی دانشگاه شدم… تو خوابگاه دانشجویی دخترای پاکی رو می دیدم که متاسفانه به وسیله دوستان ناباب مسیر زندگیشون تغییر می کرد و در راهی قدم میزاشتن که انتهاش چیزی جز ندامت و پشیمانی نبود، دلم می خواست بهشون کمک کنم اما نمی تونستم. دیدن… بیشتر »

پرواز در آتش/ قسمت هفتم

نوشته شده توسطمحب حیدر 19ام آذر, 1396
استان خوزستان رفتار پدر و مادرم روز به روز با من بدتر می شد… خونه برام نه آرامش داشت نه آسایش، خیلی وقت ها چون نمی خواستم گناه کنم کتک می خوردم، گاهی مامانم اونقدر با سیخ کباب کتکم می زد که از بازوهام خون می یومد، روزی نبود که اشکمو در نیارن. برای… بیشتر »

پرواز در آتش/ قسمت ششم

نوشته شده توسطمحب حیدر 14ام آذر, 1396
استان خوزستان وقتی رسیدم خونه… پدرم بشدت عصبانی بود، اومد سمتم و گفت: با این کارهات آبرومون رو جلو فامیل بردی حالا نوبت مدرسه است؟ و بهم سیلی زد، سرم رو انداختم پایین، پدرم همچنان که داد می زد از اتاق رفت بیرون، منم نشستم و شروع کردم به گریه کردن،… بیشتر »

پرواز در آتش/ قسمت پنجم

نوشته شده توسطمحب حیدر 12ام آذر, 1396
استان خوزستان یه روز برادر بزرگترم صدام زد… وقتی رفتم پیشش یه مقدار پول تو دستش بود،گرفت سمتم و گفت: فقط به قدری کار کردم که پول خرید یه چادر واسه تو گیرم بیاد. باورم نشد چون اون محصل بود و درآمدی نداشت، پرسیدم: کار کردی؟ چه کاری؟ گفت: یادته بعد… بیشتر »

پرواز در آتش/ قسمت چهارم

نوشته شده توسطمحب حیدر 7ام آذر, 1396
استان خوزستان ماه ها گذشت… تعطیلات نوروز بود و ما راهی سفر به زادگاهمون شدیم. اقوامم با دیدن حجاب من با اینکه مانتویی بودم سرزنشم می کردن و با تمسخر بهم می گفتن: با حجاب چقدر شبیه عقب مونده ها میشی! بهم می گفتن: مادر شهید، شیخ، حجت الاسلام و می… بیشتر »

پرواز در آتش/ قسمت سوم

نوشته شده توسطمحب حیدر 4ام آذر, 1396
استان خوزستان رفتیم زادگاهم… می دونستم اگه اونجا محجبه باشم کلی سرزنش و تمسخر در انتظارمه، نتونستم بر احساسات بی اساسم غلبه کنم و متاسفانه حجابم رو کنار گذاشتم. اون مدت که تو زادگاهم بودم فراموش کردم که می خواستم محجبه باشم! مسافرت به اتمام رسید و… بیشتر »

پرواز در آتش/ قسمت اول

نوشته شده توسطمحب حیدر 29ام آبان, 1396
استان خوزستان از بچگی علاقه و حس خاصی نسبت به چادر داشتم؛ همیشه تو بازی هام چادر مامانم رو سرم می کردم، می رفتم جلوی آینه و با خودم می گفتم: چقدر خانم شدم. دوست داشتم زودتر بزرگ شم و مثل خانمها، مانتو و چادر بپوشم. وقتی بزرگتر شدم به جای چادر مامانم… بیشتر »