« پرواز در آتش/ قسمت آخرپرواز در آتش/ قسمت ششم »

پرواز در آتش/ قسمت هفتم

نوشته شده توسطمحب حیدر 19ام آذر, 1396

استان خوزستان

رفتار پدر و مادرم روز به روز با من بدتر می شد…

خونه برام نه آرامش داشت نه آسایش، خیلی وقت ها چون نمی خواستم گناه کنم کتک می خوردم، گاهی مامانم اونقدر با سیخ کباب کتکم می زد که از بازوهام خون می یومد، روزی نبود که اشکمو در نیارن. برای اینکه کمتر اذیت بشم ترجیح می دادم خودم رو تو اتاق حبس کنم. همیشه تو دعاهام به خدا می گفتم: گناه من چیه؟ اینکه نمی خوام مرتکب گناه بشم؟ احترام و محبت حق من بود اما این حق فدای خودخواهی و کج فکری والدینم شد، پدر و مادرم اونقدر جلوی دیگران منو کوچیک می کردن که بابت دنیا اومدنم از خدا شکایت می کردم.

وقتی از مدرسه برمی گشتم خونه، پدرم با دیدن من و در جواب سلامم می گفت: سگ سیاه اومد! بخاطر عقایدم منو سگ خطاب می کرد و منظورش از سیاه، سیاهی چادرم بود. حتی جلوی نامحرم می گفت: تف به خودت و چادرت و اونها هم می خندیدن! برام خیلی سخت بود که نامحرم بهم بخنده. بشدت از پدر و مادرم می ترسیدم برای همین نمی تونستم توی خونه احساساتم رو نشون بدم و توی مدرسه گریه می کردم، معلم ها می گفتن: هانیه چرا اینطوری شدی؟ وقتی چهره ات رو می بینیم ناراحت می شیم! سر کلاس نمی تونستم تمرکز داشته باشم و مدام گریه می کردم و این باعث افت تحصیلیم شد.

بشدت زودرنج شده بودم و با هر انتقادی از سوی دوستام ممکن بود پرخاشگری کنم، احساس می کردم هیچ کس دوستم نداره! دیگه به کسی اعتماد نداشتم و ترجیح می دادم تنها باشم. اعتماد به نفسم بشدت پایین اومده بود، رفتارهای کوبنده و قضاوت های غیرمنطقی خانواده ام باعث شده بود روز به روز بیشتر احساس حقارت کنم و این حس باعث می شد خجالتی و مضطرب بشم. از همه چیز خسته شده بودم و احساس پوچی و بیهودگی می کردم، دلم می خواست یه روزی از همه کسانی که آزارم دادن انتقام بگیرم.

مدام آهنگ های غمگین گوش می دادم و گریه می کردم و نمی دونستم دچار افسردگی شدم، اون روزها نه خواب داشتم نه خوراک، تا اینکه یه روز وقتی تو اینترنت موسیقی غمگین سرچ می کردم کلیپی به اسم “پرواز در آتش” دیدم، اسمش برام جالب بود ودانلودش کردم، کلیپ روایتی از مقاومت “شهید محمد رضا سبحانی” در مقابل دشمن بود. با دیدنش اشکم سرازیر شد، چندبار کلیپ رو نگاه کردم و خیلی گریه کردم، دلم برای شهید سبحانی می سوخت اما وقتی خوب فکر کردم متوجه شدم باید دلم برای خودم بسوزه نه شهدا. منی که بخاطر برخی مشکلات، داشتم از خدا نا امید می شدم!

وقتی خودمو با شهدا مقایسه کردم از خدا و شهدا و خودم خجالت کشیدم. اون کلیپ برای من خیلی تاثیرگذار بود و باعث شد با قهرمانی آشنا بشم که با ایستادگیش مسیر زندگیم رو تغییر داد، به خودم اومدم و تصمیم گرفتم تمام افکار منفی رو از ذهنم بیرون بریزم.

سعی کردم صبر و استقامت رو از شهدا یاد بگیرم و با توکل به خدا تونستم با مشکلاتم کنار بیام و به مرور زمان همه چیز عادی شد و بالاخره راهی دانشگاه شدم…

                         

                                                                  

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: نرگس [بازدید کننده]
نرگس

مثل همیشه عالیـ..
با توکل همه چی درست میشه

1396/10/11 @ 16:14
نظر از: چشم انتظار [بازدید کننده]
چشم انتظار
5 stars

خیلی جالب شد بقیش رو کی میذاری؟ من از کجا بفهمم ادامه رو گذاشتی که بیام بخونم؟

1396/10/04 @ 02:35
پاسخ از: محب حیدر [عضو] 

ممنون از حضورتون
قسمت آخر گذاشته شد، اگر وبلاگ دارید و آدرس وبلاگتون رو گذاشته بودید بهتون اطلاع میدادم.

1396/10/17 @ 22:55


فرم در حال بارگذاری ...