کلید واژه: "چی شد طلبه شدم"

بهترین روزهای زندگی من

نوشته شده توسطسایه 29ام بهمن, 1397
با اینکه درسم خوب بود، زمانی که دیپلم گرفتم بابا با ادامه‌ی تحصیلم مخالفت کرد. مثلا می‌خواست بین فرزندانش عدالت را برقرار کند، چون آبجی‌هایم را دانشگاه نفرستاده بود. خب، من هم شاغل شدم. نُه سال از تحصیل جا ماندم. آن سالها با آرزوی ادامه تحصیل گذشت تا… بیشتر »

ربیع جوانی و بندگی‌ام

نوشته شده توسطسایه 22ام بهمن, 1397
فکرش را که می‌کنم می‌بینم، شاید کلید عنایت طلبگی‌ام صدها سال پیش زده شد؛ زمانی که در پی آزار و اذیت‌های روس‌های کمونیست، پدربزرگم، محمود بدیراُف، عزم هجرت از شهر و دیارش، باکو را در پیش رو گرفت و شد مش ولی تنیده، ساکن بندرانزلی! هجرتی که با پشت سر… بیشتر »

خوابی که تعبیر شد

نوشته شده توسطسایه 11ام بهمن, 1397
مدتی بود از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودم و در به در دنبال کار می‌گشتم، اما کاری که هم مناسب یک خانم باشد و هم به رشته‌ی تحصیلی من که عربی بود مربوط باشد پیدا نکردم. با هر کسی هم در این مورد مشورت می‌کردم من را مسخره می‌کرد و می‌گفت:«مگه رشته قحط بود که… بیشتر »

پرواز در آتش/ قسمت هفتم

نوشته شده توسطمحب حیدر 19ام آذر, 1396
استان خوزستان رفتار پدر و مادرم روز به روز با من بدتر می شد… خونه برام نه آرامش داشت نه آسایش، خیلی وقت ها چون نمی خواستم گناه کنم کتک می خوردم، گاهی مامانم اونقدر با سیخ کباب کتکم می زد که از بازوهام خون می یومد، روزی نبود که اشکمو در نیارن. برای… بیشتر »

پرواز در آتش/ قسمت ششم

نوشته شده توسطمحب حیدر 14ام آذر, 1396
استان خوزستان وقتی رسیدم خونه… پدرم بشدت عصبانی بود، اومد سمتم و گفت: با این کارهات آبرومون رو جلو فامیل بردی حالا نوبت مدرسه است؟ و بهم سیلی زد، سرم رو انداختم پایین، پدرم همچنان که داد می زد از اتاق رفت بیرون، منم نشستم و شروع کردم به گریه کردن،… بیشتر »

پرواز در آتش/ قسمت پنجم

نوشته شده توسطمحب حیدر 12ام آذر, 1396
استان خوزستان یه روز برادر بزرگترم صدام زد… وقتی رفتم پیشش یه مقدار پول تو دستش بود،گرفت سمتم و گفت: فقط به قدری کار کردم که پول خرید یه چادر واسه تو گیرم بیاد. باورم نشد چون اون محصل بود و درآمدی نداشت، پرسیدم: کار کردی؟ چه کاری؟ گفت: یادته بعد… بیشتر »

پرواز در آتش/ قسمت چهارم

نوشته شده توسطمحب حیدر 7ام آذر, 1396
استان خوزستان ماه ها گذشت… تعطیلات نوروز بود و ما راهی سفر به زادگاهمون شدیم. اقوامم با دیدن حجاب من با اینکه مانتویی بودم سرزنشم می کردن و با تمسخر بهم می گفتن: با حجاب چقدر شبیه عقب مونده ها میشی! بهم می گفتن: مادر شهید، شیخ، حجت الاسلام و می… بیشتر »