« رئیس جمهور آینده با چشمان آبیقصه های طلبه شدن ما »

یه عمر تغییر در سه روز

نوشته شده توسطعین. کاف 15ام مرداد, 1396

استان فارس. شیراز

همه از دستم عاصی بودن. بس که دختر بد عنق و مغروری بودم. به حرف هیچکس گوش نمیدادم. حرفم با خونواده همیشه به دعوا میکشید. یه روز از بین تمام دوستان و آشناهایی که داشتیم اسباب کشی کردیم و رفتیم به یه محله ی دیگه. اونجا برام ترسناک بود. یجورایی حس تنهایی شدیدی میکردم. حالا هنوز همون دخترک مغروری بودم که با هیچکس دوست نمیشد مگر اینکه کسی میومد طرفش و باب آشنایی رو باز میکرد اما این بار تنها، تو محله ی غریب، باوجود اینکه اخلاق خوبی نداشتم اما چون تو خانواده پدری اولین نوه دختر و تو خانواده مادری اولین نوه بودم همه دوستم داشتن. هیچکس چیزی بهم نمیگفت. هیچی درس نمیخوندم اما معدلم همیشه ۲۰ بود. همه میگفتند تو باید پزشک بشی. خلاصه گذشت و گذشت من چند تا دوست تو مدرسه پیدا کردم. شده بودیم اراذل مدرسه!!! البته نه به اون معنا ولی خب هفت نفر بودیم که کلا مدیر و معاونا از دستمون عاصی بودن.

چادر نمیپوشیدم ولی هر از گاهی دوس داشتم بپوشم چون همه میگفتن خیلی بهم میاد. از اعتکاف تصویری تو ذهنم نبود اما یه چند باری در موردش شنیده بودم. دوس داشتم یه بار برم تجربه کنم. دختر عمه هام؛ یعنی همون دوستای دوران بچگیم که یه روزی به طور ناگهانی از هم دور شدیم، رفته بودن برای اعتکاف ثبت نام کنن. بهم زنگ زدن گفتن میای بریم دور هم خوش میگذره! منم که از خوشحالی پر درآوردم که قراره سه روز با اونا باهم باشیم و بهمون خوش بگذره و هم اینکه اعتکافو تجربه کنم.

خلاصه رفتیم اعتکاف و من وقتی وارد شدم با یه نور فوق العاده روبرو شدم. همونجا تصمیم گرفتم تو این سه روز یخورده با خودم خلوت کنم. کمتر با دوستام میگفتم و میخندیدم. یهویی فهمیدم دارم با همه مهربون برخورد میکنم. همه از رفتارای من متعجب شده بودن. راستشو بخواین خودمم از خودم تعجب میکردم!!! تا بحال اینطوری با خدا خلوت نکرده بودم. تازه فهمیدم لذت عبادت و خلوت با خدا چقدر شیرینه. تو این سه روز اندازه یه عمر تغییر کرده بودم. دوس نداشتم این سه روز تموم بشه. خیلی غصه دار بودم. اما تصمیم گرفته بودم عوض شم، از همون جا، از همون اعتکاف. 

همه متوجه تغییرم شده بودن. خانواده م میگفتن تو رو اونجا عوضت کردن و یه آدم دیگه تحویل دادن. تا اون موقع انقدر خوب بودن رو تجربه نکرده بودم. نمیدونستم بوسیدن دست مادر و دست به سینه بودن برا پدر چه لذت و برکتی داره. برا خدا مهربون بودن و مهربونی کردن؛ و برای خدا زندگی کردن…

وقتی اومدم خونه به پیشنهاد مادرم توی بسیج محله مون ثبت نام کردم. چه طعم خوشمزه ای داشت با رفقای دینی هم نشینی کردن و خدارو پیدا کردن. از همون جا بود تصمیم گرفتم اولویت اول زندگیم شناختن دینم باشه. بایکی از دوستام که حوزوی بودن صحبت کردم و نحوه ثبت نام و… رو پرسیدم. خانواده قبول نمیکردن و میگفتن باید کنکور بدی. ما روی تو یه حساب دیگه باز کردیم. تو باید پزشک بشی! گفتم هم دفترچه کنکور میگیرم و هم حوزه؛ هرکدوم که قبول شدم میرم. قبول کردن. از خدا که پنهون نیست از شماهم نباشه، فقط درسایی رو میخوندم که برای حوزه نیاز بود. و این شد که توی کنکور رتبه م شد عین شماره شارژ تلفن همراه!!! و خداروشکر حوزه قبول شدم.

این گونه شد که وارد دنیای حوزوی ها شدم.


فرم در حال بارگذاری ...