یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد

نوشته شده توسطسایه 29ام تیر, 1398

هرسال دعای عرفه مرز خسروی با کاروان حاج آقا ابوترابی غوغا می‌شد. خدا رحمتشان کند حال عرفانی عجیبی به همه می‌دادند. سال  78 خواهرهای بسیج طبق هر سال درخدمت زائرین بودند، من هم به عنوان خادم درکنار بچه‌ها بودم. نزدیکی‌‌های مرز خسروی بچه‌های طلبه را دیدم. یکی از خواهرهای طلبه روی زمین نشسته بود و گریه می‌کرد؛ چه گریه‌ای! دلم را ریش ریش کرد؛ ازبس با سوز یابن الحسن می‌گفت. امام زمان راصدا می‌کرد! غبطه خوردم و با حسرت گفتم خوش به حالش ای کاش من هم طلبه بودم.
از آن روز همه‌اش به فکر این بودم چه جوری طلبه بشوم. سا‌ل‌ها گذشت من همچنان آرزوی طلبه شدن را داشتم ولی هر کاری می‌کردم نمی‌شد. دو تا رشته دانشگاهی را تمام کردم ولی طلبه نشدم.
با این حال همیشه با حوزه در ارتباط بودم و به عنوان مربی آسیب‌های فضای مجازی و مسائل روز دعوت می‌شدم هر بار که می‌رفتم با حسرت می‌گفتم خوش به حالتان دعا کنید من هم طلبه شوم.
دقیقا یادم است که در مرحله نوشتن پایان نامه ارشدم بودم، بچه‌های طلبه هم در مراسم اعتکاف بودند. من مربی  کلاس “علت تغییر پوشش در جامعه” بودم، آن جا واقعا دلم شکست گفتم امام زمان دارم به سربازهایت خدمت می‌کنم پس کی برگه ورود من را امضاء می‌کنی؟
روز بعد یکی ازپایگاه‌های مسجد کلاس داشتم بچه‌های طلبه برای جذب و تبلیغ آمده بودند. یکی از بچه‌ها گفت “خانوم معینی‌فر شما حوزه نمیای؟”
گفتم چراکه نه با دل و جان. بعد از آن اعتکاف بود که من و همه بچه‌های پایگاه یک یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد.

 

فرشته معینی فر

خودش سرباز هایش را انتخاب می‌کند؟!

نوشته شده توسطسایه 26ام تیر, 1398

داستان تکراریست!
اوایل طلبگی این داستان را با زبانی ساده تر سر هم کرده بودم. اما این از آن روایت‌هایی است که هیچ وقت تکراری نمی‌شود.
داستان، از یک دخترک شیطون و بازیگوش شروع می‌شود ، از همان دختر‌هایی که صدای خنده‌هایشان کل کوچه را می‌گیرد و زمین و زمان از دستشان شاکیست!
دخترک از غوغای جهان فارغ و غرق در آرزو‌های دور و دراز خود بود، قهرمان‌های زندگی‌اش شخصیت‌های رمان‌ها و فیلم‌ها بود.  تمام انگیزه‌اش از زندگی قبولی در دانشگاه افسری تهران!
در این پانزده بهاری که از خداوند عمر گرفته بود اسم حوزه را نشنیده بود! اما به پیشنهاد پدر ،شوق عجیبی برای حضور در این مکان غریبه داشت.
خبر رفتنش به حوزه نه تنها در مدرسه بلکه در کل فامیل مثل بمب ترکید، هرکس که می‌شنید: «فاطمه می‌خواهد برود حوزه» یک جواب می‌داد: “فاطمه بره حوزه ،حوزه کجا بره؟!”
دخترک که تا آن روز یک روز با چادر بود و چهار روز بی چادر و ست کیف و کفش و شال و شلوارش در کل فامیل زبان‌زد بود حال می‌خواست شیخ شود!
مخالفینش زیاد بودند، از مدیر و معلم و مشاور مدرسه تا دایی و خاله و عمو وعمه!
اما تا به خود آمد، خود را در محیط بیگانه‌ای دید که می‌گفتند در و دیوارش با ایات قران آمیخته شده است. نه از ائمه می‌دانست نه از دین، بچه هیئتی بود اما، در نماز و روزه کاهل بود.
در بدو ورودش به دخترک گفتند: میدانی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف خودش سرباز هایش را انتخاب می‌کند؟! تو انتخاب شده‌ی اقا هستی!
تلنگر که می‌گویند همین است. فکر و خیالش برای اولین بار در گیر امام معصوم غریبی شد که می‌گفتند انتخاب شده‌ی همان امام است!
کنجکاویش ادامه داشت تا اینکه رسید شبی که مهمان مجلس روضه‌ی اباعبدالله بود، در آن شب قلبش سنگین شده بود. حس غریبی داشت، حسی دردناک و سنگین که برایش عجیب سخت بود. نوای آرامی که نام مقدس دختر سه‌ساله‌ی ابا‌عبدالله را صدا می‌زد باعث شد افکار سر درگمش تبدیل به خیسی گونه‌هایش شود!
آن سنگینی قلبش چیزی جز شرمندگی نبود، شرمنده‌ی امامی بود که شنیده بود برای گناهان او عذا دار است.
با خودش می‌گفت:  درد از دست دادن جدش برایش کم دردناک است، که حالا من نیز باعث التهاب قلبش بشوم؟!
عهد بست که نشود نمک بر زخم یار.کنار گذاشت هر انچه که مانع بین او و حبیبش بود. فاطمه‌ای جدیدی ساخت!
فاطمه‌ای که چادر را عشقی سر نمی‌کرد، فاطمه‌ای که دیگر نمک گیر این تبار محترم شده بود.

این فاطمه ی جدید را دوست دارم:)
شده کار حبیب من..سحر ها بهر گناهان من توبه!

فاطمه جهانی

فقط دانشگاه !

نوشته شده توسطسایه 24ام تیر, 1398

راستش من اهل نماز و روزه بودم ولی خیلی آدم مقیدی نبودم. وقتی اسم حوزه را می بردند مسخره می‌کردم می‌گفتم حوزه نمی‌روم. مخالف سرسخت حوزه بودم. بلاخره پیش دانشگاهی تمام شد و من با سعی و تلاش فراوان بیشتر کتاب‌ها را می‌خواندم و خودم را آماده کنکور می‌کردم تا روز موعود فرا رسید و من امتحان کنکور دادم به نظرم سخت بود اما باخودم می‌گفتم قبول می‌شوم.
نتایج اولیه اعلام شد و من قبول شدم مرحله اول انتخاب رشته کردم و منتظر نتیجه‌اش شدم. ایام اعتکاف بود که یکی از دوستان حوزویم گفت که حوزه بروم بیخیال دانشگاه بشوم. من حرف خودم  را می‌زدم می‌گفتم فقط دانشگاه!

بعداز کلی اصرار و حرف زدن راضی شدم که ثبت نام کنم. به آنها می‌گفتم من می‌دانم که آخر به دانشگاه می‌روم این ثبت نام کردن الکیه! اما دوستانم می‌گفتند هر چی خدا بخواهد!

هنوز جواب نتایج انتخاب رشته‌ام نیامده بود که از حوزه با من تماس گرفتند که بروم برای مصاحبه. با کلی اصرار مصاحبه دادم و خانه برگشتم روزها گذشت تا نتیجه‌ی مرحله‌ی دوم کنکور اعلام شد و من رشته‌ی زیست شناسی روزانه دانشگاه زاهدان قبول شدم. خیلی خوشحال شدم هر چند رشته‌ی دل‌خواهم نبود ولی زیست هم رشته‌ی خوبی بود و در آینده موقعیت کاری برایم داشت. چند روز بعد که می‌خواستم برای ثبت نام دانشگاه بروم یکی از دوستانم به من خبر داد که حوزه قبول شده‌ام. من گفتم تصمیمم را گرفته‌ام  و دانشگاه می‌روم.

هرچی اصرار کردند قبول نکردم. اواخر شهریور با پدرم رفتیم دانشگاه ثبت نام کنیم تمام هزینه‌ی یکسال خوابگاه را پرداخت کردم و برگشتم. شب چهارم مهر بود خیلی هیجان داشتم برای دانشگاه رفتن. وسایل و چمدانم را آماده کرده بودم که فردا عازم دانشگاه بشوم خیلی در فکر و رویا بودم. آن شب دیر وقت خوابیدم.  به سختی به خواب رفتم. یک خواب عجیب دیدم یک خانم نورانی یک برگه به دستم دادند و گفتند این برگه را امضا کن. من برگه را که پایینش نوشته بود حوزه علمیه حضرت زینب(س) امضا کردم. یک چادر مشکی هم به من دادند ، چه بوی عطری داشت از خواب بیدارشدم. از آن شب تصمیمم عوض شد. می‌خواستم فقط حوزه بروم. خانواده‌ام خیلی مخالفت کردند. یک تنه جلوی همه ایستادم و گفتم الا وبالله فقط حوزه و بس!

وقتی حوزه آمدم تابلوی حوزه‌ی شهرمان را دیدم. اشکهایم ریخت رو تابلو نوشته بود حوزه علمیه حضرت زینب(س) . من قبل از این خواب حتی اسم حوزه را نمی‌فهمیدم. الان بعداز گذشت سه سال از حوزه آمدنم خیلی خوشحالم و خیلی موفق هستم. خداراشاکرم که راه درست را  به من نشان داد.

حالا وقتی معلم‌های دبیرستانم من را می‌بینند از من می‌پرسند کجایی؟  تا می‌گویم حوزه‌ درس می‌خوانم با تاسف می‌گویند حیف این همه استعداد، همه را تلف کردی. با افتخار به آنها می‌گویم آینده من و سرنوشت من حوزه آمدن بود که خداراشکر آمدم. هیچ وقت پشیمان نمی‌شوم چون انتخاب درست کردم و پیشرفت بالایی خواهم داشت ان شاالله.

سعیده کرمی

هر حاجتی دارید، از آقا ابوالفضل بخواهید...

نوشته شده توسطسایه 23ام تیر, 1398

از زمانی که یک دختر بچه راهنمایی بودم به کلاس‌های قرآن و شرکت در برنامه‌های بسیج خیلی مشتاق بودم. همیشه سعی می‌کردم در این کلاس‌ها شرکت کنم.
سال سوم راهنمایی بودم که از اساتید حوزه برای تبلیغ به روستایمان آمدند و در مورد ثبت نام و شرایط حوزه گفتند. از آن زمان بود که به حوزه علاقه پیدا کردم، اما چون سنم کم بود نمی‌توانستم شرکت کنم.
به دبیرستان که رفتم، باز هم برای تبلیغ به مدرسه‌ی ما می‌آمدند، آن موقع من پیش دانشگاهی بودم، اما خانواده‌ام اجازه ندادند که به حوزه بروم. چون حوزه‌ای که من می‌خواستم بروم دور بود.

من حاجتم خودم را از اهل بیت علیه السلام گرفتم. خاله‌ای دارم که هر سال برای آقا ابوالفضل سفره نذری می‌اندازد. هفتم اسفند ماه بود که خاله‌ام سفره‌اش راپهن کرد، سر سفره بودیم که مداح می‌گفت: هر حاجتی دارید، از آقا ابوالفضل بخواهید که واسطه شود و دعای شما را مستجاب کند. آن لحظه فقط از ایشان خواستم که دستم را بگیرد و اگر می‌خواهد عاقبت به خیر شوم کمکم کند. آن لحظه واقعا دلم شکست و شروع به گریه کردن کردم.

خیلی خوب یادم می‌آید، سه روز بعد یکی از دوستانم که مربی بسیج بودند و مربی خودم بودند، گفتند: ثبت نام حوزه‌ قصرشیرین شروع شده است، من هم از ذوق نمی‌دانستم چه کار کنم!؟ شماره‌ی حوزه را به من دادند. تماس گرفتم، بعد از دو روز برای ثبت نام رفتم.
الان به خاطر طلبه بودنم از خدا و آقا حضرت ابوالفضل یک دنیا ممنونم. واقعا حضرت عباس هیچ وقت دست رد به سینه‌ی هیچ کس نمی‌زند.  ایشان واسطه شدند که این افتخار را داشته باشم و جزء سربازان امام زمان( عج) باشم.

پریسا نوری

هرچه که بودیم طلبه شدیم

نوشته شده توسطسایه 13ام تیر, 1398

خیلی اتفاقی بنر پذیرش حوزه خواهران را دیدم، بدون هیچ آمادگی و اطلاع از فضا وارد ساختمان شدم، اولین چیزی که دیدم این بود لطفا با وضو وارد شوید.
یعنی چه؟! براى من که اصلا با فضاى مذهبى آشنا نبودم، حرف خنده‌دارى بود، رفتم و با لطف خدا پذیرفته شدم. الان چهار سال از آمدنم می‌گذرد، در این مدت با تمام وجود به تقدس این مکان پی‌بردم. رد پای مولا و عطر وجودش همیشه احساس می‌شود، روزهایی که با سلام و اذن وارد نمی‌شوم، حال خوبی ندارم و پیام آن روز را درک مى‌کنم که مکانى مقدس است، طهارت ظاهر مى‌خواهد.

هر روز به خودم تلنگر می‌زنم، حواست را جمع کن، همانطور که استاد می‌گویند:” همه دعوت شده‌ایم، نکند کم کاری کنید، مسئولیتى سنگین را به دوش دارید". حتی نزدیکانت اعمالت را زیر نظر دارند. مادر، فرزند و … . هرجا غفلت کردی می‌گویند:” اول خودت عمل کن بعد به ما بگو؛ امان از شما طلبه‌ها!! “.آخر کجای کارم، کم کاری کردم، آن‌روز نباشد که من وجهه طلبه‌ها را خراب کنم، خدا مرا ببخشد.
دوستان درهر بازدید سوال می‌کنند، کی مجتهد و ملا می‌شوی؟؟ گاهى به تمسخر مى‌گیرند و گاهى مى‌گویند:"شما دلتان پاک است برایمان دعا کنید".
هرچه که بودیم طلبه شدیم و حالا با آرم سربازى شناخته مى‌شویم.
آقاجان، تو خودت می‌دانی که ما ممکن الخطاییم، کمک کن پایمان نلغزد و رو سیاه‌تر نشویم.التماس دعاى خیرو شفاعتتان را داریم.

بهاره شیرخانی

امیدت به خدا باشد

نوشته شده توسطسایه 11ام تیر, 1398

به نام اوکه بهترین راه‌های زندگی‌ام را به من نشان داد.
گوشه‌ای نشسته‌ام و خیالم پرواز می‌کند به سمت گذشته‌ام و یک سوال ذهنم را پر می‌کند چی شد که طلبه شدم؟
حدودسه سال پیش که درسم در مقطع پیش دانشگاهی به پایان رسید با امید به اینکه در کنکور موفق خواهم شد و حتی بهترین رشته دانشگاه هم قبول می‌شوم به سر جلسه کنکور رفتم اما چندان از کنکور خود راضی نبودم و در آخر هم دانشگاه دولتی قبول نشدم و مجبور به خانه نشینی شدم. روزها می‌گذشت و من هر روز از خانه نشینی خسته‌تر می‌شدم چون عادت به درس نخواندن و بیکاری نداشتم. با وجود اینکه تدریس خصوصی انجام می‌دادم اما کسب علم برای من لذت خاصی داشت. به مرور زمان احساس افسردگی شدید پیدا کردم. دیگر ناامید شده بودم از اینکه به دانشگاه که آرزوی چندین ساله‌ی من بود برسم.
هرچقدر باخانواده‌ام صحبت کردم که راضی به دانشگاه شوند نه پدر و نه مادرم راضی نمی‌شد. تا اینکه یک روز، یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت یک دانشگاه پزشکی درحال ثبت نام دانشجویان، بدون آزمون است.
شوقی که باشنیدن این خبر به دلم وارد شد غیر قابل توصیف است. زمانیکه موضوع را با خانواده‌ام درمیان گذاشتم باز هم مخالفت کردند ولی به خودم قول دادم که حتما باید یک تصمیم جدی برای آینده‌ام بگیرم و این انگیزه‌ای برای برداشتن یک قدم جدی درزندگی‌ام بود.
با گرفتن خبر از دوستانم متوجه شدم یکی از شبکه‌های تلویزیونی در یک ساعت مشخص درباره‌ی همین دانشگاه برنامه دارد. منتظر برنامه نشستم که یک آگهی بازرگانی از حوزه علمیه خواهران بامضمون «حوزه علمیه خواهران طلبه می‌پذیرد» پخش شد به شوخی به خانواده‌ام گفتم: نظرتون چیه برم حوزه ثبت نام کنم؟
اما آنها حرفم را جدی گرفتند و بسیار خوشحال شدم خبر داشتم که آرزوی آنها طلبه شدن خواهر بزرگم بوده اما خواهرم علاقه‌ای به حوزه نداشت. پس تصمیم گرفتم به خاطر خانو اده‌ام کمی در مورد حوزه علمیه تحقیق کنم.
چیزهایی که می‌شنیدم با تصور‌های خودم کاملا متفاوت بود،درپی این تحقیق‌ها با بعضی از طلاب هم آشنا شدم که بسیار مؤثر‌ درتصمیم بزرگم داشت.
کم کم فکر دانشگاه کم رنگ وفکرحوزه علمیه در ذهنم پررنگ شد و  هدف جدیدی در زندگی خودم پیدا کرده بودم که هرطور شده بتوانم درمرحله‌ی مصاحبه قبول بشوم.
دراین روزها خانه‌ی ما حال و هوای دیگری داشت. پدر و مادرم بسیار خوشحال بودند که قدم در راه اسلام گذاشتم وامیدوار بودندکه باعث سربلندی آنها خواهم شد. روزی پیامی به گوشی‌ام آمد و تاریخ روز مصاحبه درآن مشخص شده بود. با دیدن این پیام اضطراب شدیدی در من به وجود آمد و اعتماد به نفسم را ازدست دادم و هرلحظه به خودم تلقین می‌کردم که توکجا؟ حوزه کجا؟ آنهاتورانمی‌پذیرند.
شب قبل از مصاحبه تاصبح قرآن، انواع ادعیه، نمازشب خواندم و تا صبح تمام کتاب توضیح المسائل را خواندم، از ترس اینکه سوالی پرسیده شودو من قادر به پاسخگویی آن نباشم. با اینکه آن شب بسیار طولانی بود اما تا صبح خواب به چشمانم نمی‌آمد.
زمانی که وارد حوزه شدم آرامش عجیب و عمیقی پیدا کردم. وقتی نوبت مصاحبه‌ی من شد وارد اتاق مصاحبه شدم،3نفر از اساتید محترم پشت میز نشسته بودند، سلامی کردم و روبروی آنها نشستم.
وقتی مصاحبه تمام شد.هیچ‌وقت یادم نمی‌رود وقتی خواستم از اتاق بیرون بیایم از اساتید پرسیدم: «امیدی به قبولی هست؟» و جواب شنیدم: «امیدت به خداباشد». به خدا توکل کردم و حالا یک سال ونیم از آن روز می‌گذرد و من نتیجه‌ی توکل بر خدا را با تمام وجودم احساس کردم ودر حال حاضر ترم سوم حوزه علمیه هستم.
دراین روزها چقدر از خانواده‌ام متشکرم که با رفتن من به دانشگاه مخالفت کردند و برای ثبت نام در حوزه علمیه تشویقم کردند.
امیدوارم خداوند، پیامبر وائمه معصومین(علیهم السلام) از من راضی باشند.
 اَللّهمَ وَفِقْنا لِمَا تُحِبْ وَ تَرْضَی

 

هاجر طرفاوی مینابی

به اندازه‌ یک ذره

نوشته شده توسطسایه 11ام تیر, 1398

به نام دگرگون کننده ی احوالها
گاهی یک تلنگر زندگی‌ات را زیر و رو می‌کند، باعث می‌شود تو دو راهی زندگی، مسیرت را درست انتخاب کنی.گاهی در وجودت یک جای خالی حس میکنی که با هیچ چیز پر نمی‌شود جز آن چیزی که باید باشد.

آدم معتقدی بودم، علاقه‌ی زیادی به مطالعه در مباحث دینی داشتم ولی این مطالعه کردن‌ها روحم را سیراب نمی‌کرد. دلم می‌خواست علاوه برخودم بتوانم روی بقیه هم تاثیر بگذارم، وقتی می‌دیدم مردم چه دیدگاهی نسبت به بعضی از اشخاصی که خودشان را منتسب به امام زمان می‌دانند دارند، نمی‌توانستم قبول کنم. وقتی می‌دیدم امام زمان(عج)چقدر بین مردم زمانه‌ی من غریب هست دلم راضی نمی‌شد. دلم می‌خواست جایی باشم که بتوانم هم خودم را از هر لحاظ تقویت کنم و هم بتوانم به این دیدگاه‌ها وسوال‌ها جواب بدهم. روزها و سالها از پی هم می‌گذشتند و هر لحظه این نیاز در وجودم شدیدتر می‌شد.
تااینکه یکی از روزها دوستم پیشنهاد داد که حوزه ثبت نام کنم و این پیشنهاد جرقه ای شد در ذهنم. رفتم سایت برای ثبت نام. دیدم وقت ثبت نام گذشته خیلی ناراحت شدم گفتم دیگر نمی‌شود. فردای آن روز، صبح اولِ وقت با حوزه تماس گرفتم که بپرسم ببینم سال‌های بعد چطور باید ثبت نام کنم، که گفتند وقت ثبت نام تمدید شده است. بی نهایت ازشنیدن این خبرخوشحال بودم. لحظه شماری می‌کردم روز مصاحبه بیاید. اصلا استرس نداشتم دیگر مطمئن شده بودم خدا خودش هوایم را دارد. بالاخره این لیاقت نصیب من شد و توانستم پا بگذارم به جایی که منتصب به امام زمان(عج) هست، خودم میدانم این عنایت خدابود، یک دعوت نامه بود.
ان شإ الله که بتوانم لایق باشم و خدا لطفش را شامل حالم کند و بتوانم در راه خدا برای رضای خدا قدمی بردارم و بتوانم برای ظهور حتی شده به اندازه‌ یک ذره هم کاری انجام داده باشم.

فهیمه سالاری یاغلان تپه