« کاش مثل امام، آخوند میشدم | چادری شدم و طلبه » |
وروجک! بزرگ شدی برو حوزه
نوشته شده توسطعین. کاف 9ام خرداد, 1396استان هرمزگان، بندرعباس
نه ساله بودم و ماه رمضان بود. من میخواستم روزه بگیرم؛ ولی چون خیلی جثه ریز و قد کوتاهی داشتم مادربزرگم نمیذاشت، میگفت میمیری! منم برای اینکه مجبورم نکنه روزهام رو بشکنم بعد از مدرسه خونه نمیرفتم. میرفتم مسجد محله تا افطار بشه و بعد برم خونه.
ظهرا تو مسجد خانما کلاس قرآن داشتن. استادشون یه حاج آقا بود که البته سید هم بودن. منم با اونا کلاس قرآن میرفتم. اون حاج آقا همیشه بهم میگفت وروجک تو بزرگ که شدی برو حوزه علمیه، حوزه به دردت میخوره. من که نمیدونستم حوزه چیه و کجاست به بابام گفتم. بابام هم گفت خیلی خوبه صبر کن بزرگ که شدی میفرستمت بری حوزه.
اون حاج آقا همیشه تو یادم بود و هست تا اینکه بعد از دیپلم دفترچه حوزه رو گرفتم و ثبت نام کردم. هم آزمون رو قبول شدم وهم مصاحبه.؛ چون حوزه تو شهر خودمون نبود من بندرعباس ثبت نام کردم که نزدیک به شهرمون بود وباید بهم خوابگاه میدادن؛ ولی وقتی اومدم گفتن خوابگاه نداریم. همه جا رفتم. پیش امام جمعه، پیش رییس حوزه و هر کسی که میدونستم میتونه بهم کمک کنه؛ ولی هیچ کس برام کاری نکرد و حوزه رفتنم کنسل شد.
خیلی دلم شکسته بود، خیلی. آبان ماه همون سال، یعنی دقیقا یکماه بعدش، یکی از فامیلهامون که بندرعباس زندگی میکرد اومد خواستگاریم، ما خیلی زود ازدواج کردیم و من شدم ساکن بندرعباس. ولی دیگه نمیشد برم حوزه؛ چون یک ماه ونیم گذشته بود. انقدر دلم از حوزه و مسوولاش گرفته بود که فکر حوزه اومدن از سرم بیرون رفت، زود باردار شدم و دخترم زینب به دنیا اوم.
سال بعدش دختر دومم بشری خانم دنیا اومد و من دیگه هیچ امیدی به حوزه رفتن نداشتم،تا اینکه اسفند سال93رفتیم قم زیارت. جاتون خالی. اونجا حال و هوای عجیبی داشتم. همهش گریه میکردم و دخترای چادری رو که میدیدم به حضرت معصومه -س-گفتم کاری کنین که بتونم دخترامو خوب بار بیارم وپیش شما شرمنده نشم.
وقتی که برگشتیم بندر، روز بعد از مسافرت کاری داشتیم و از خیابون جلوی حوزه علمیه بندرعباس رد شدیم که زینب دخترم حوزه رو نشون داد و گفت: «مامان من اینجا درس خوندم قبلا» داشتم سکته میکردم که این بچه از کجا میدونه اینجا جایی هست که درس میخونن و مکان آموزشی هست. بلافاصله شوهرم ترمز زد و گفت برو ببین ثبت نام حوزه کی هست، برو ثبت نام کن. باورم نمیشد. رفتم داخل گفتن سه روز دیگه فرصت هست. دفترچه رو گرفتم و ثبت نام کردم.
خدا رو شکر همون سال قبول شدم و الان طلبه هستم. دخترام هم دارن تو مهد کودک حوزه آموزش میبینن. این هم از برکات حضرت معصومه-س- بود که دعامو مستجاب کرد.
با سلام و احترام
ضمن تشکر نوشته حاضر در طلبه نوشت نشریه بر خط درج گردید
موفق باشید.
————-
http://online.whc.ir
سلام دوست پر تلاشم فقط کافیه از خدا و ائمه اطهار علیهم السلام عاجزانه درخواست کنیم…طلبگی این راه پر شکوه بر شما مبارک.
روز اول ماه مبارک رمضان است .وقتی از خواب بدار شدم هوا روشن شده بود وپرتوهای خورشید مانند تیری براق بر در هوا پرتاب میشد
مادرم گفت عزیزم بیا صبحانه آماده کردم نوش جان کن!
با تعجب !مامان ماه رمضان است! زدم زیر گریه چرا مرا بیدار نکردید ؟!
#من بزرگ شدم-میخوام روزه باشم.
باشه عزیزم از امشب بیدارت میکنیم
خوشبحالت
برا مام دعا کن قدر حوزه رو بدونیم و تا عمر دارم ازش جدا نشم
چققققدر زیبا
فرم در حال بارگذاری ...