« بهشت حوزهآرزوی پدرم »

کیمیای محبت

نوشته شده توسطسایه 23ام خرداد, 1398

برای کنکور درس می خواندم و هر روز به کتابخانه می‌رفتم ، تصمیم داشتم هر طور شده پزشکی قبول شوم، مخصوصاً این که یک دوره کامل امدادگری را گذرانده بودم علاقه‌ام به پزشکی بیشتر شده بود .

سر پر سودایی داشتم و دلم می‌خواست زمین و زمان را تغییر دهم، برای خودم اصول و ضوابطی داشتم و اگر از اصولم خارج می‌شدم خودم را تنبیه می‌کردم ، همه چیز را با عقلم می‌سنجیدم ، مردها را مانع پیشرفت زن‌ها می‌دانستم . خودم را آزاد از هر چیزی می‌دانستم و شاد بودن برایم مهمترین اصل اساسی زندگی به شمار می‌رفت .

یک روز به پیشنهاد یکی از دوستانم به عنوان مربی تزریقات به مسجدی که در نزدیکی کتابخانه بود رفتم‌، این اولین باری بود که به پایگاه بسیج می‌رفتم، در پایگاه مسجد همه جور آدمی می‌آمدند.

پایگاه یک کتابخانه کوچک داشت که کتاب‌های جالب و خواندنی در آن چیده بودند. از مسئول پایگاه که خانم موجهی بود اجازه گرفتم تا بعضی از کتاب‌ها را به امانت ببرم . اولین کتابی که نظرم را جلب کرد اصول کافی بود جلد اول را برداشتم و با خود به منزل بردم، هر حدیثی که می‌خوانم دنیای جدیدی به رویم گشوده می‌شد برخی از احادیث را هم نمی‌فهمیدم آنها را رها کرده و به سراغ حدیث بعدی می‌رفتنم . آنقدر این کتاب برایم جذابیت داشت که وقتی غرق در مطالعه می‌شدم گذر زمان را متوجه نمی‌شدم .

کتاب بعدی که به امانت گرفتم تذکره الاولیای عطار بود؛ این کتاب برای من بیش از هرچیزی خواندنی بود آن روزها به علاوه خواندن درس‌ها و تست زدن مطالعه کتاب‌های جانبی برایم تفریح شده بود .

چند جلسه بیشتر از کلاس‌های تابستانی نمانده بود و من می‌دانستم که دیگر چنین فرصتی برای مطالعه و استفاده از این کتاب‌ها را نخواهم داشت به خاطر همین باز هم سر قفسه کتاب‌ها رفتم و این بار به کتاب کیمیای محبت برخوردم، این کتاب احوالات شیخ رجبعلی خیاط را توصیف کرده بود، اصول کافی و تذکره الاولیا کم حال و هوای من را تغییر نداده بود حالا این کتاب هم به آن اضافه شده بود. برای من که از دین فقط مقید به خواندن نماز اول وقت بودم و می‌گفتم هرچه شدم نماز اول وقت نباید از دست برود خواندن نکات اخلاقی بسیار بسیار تاثیرگذار بود، کتاب‌ها روحیاتم را چنان تغییر داده بود که اطرافیان متوجه تغییرات رفتارم شده بودند؛ برای آنها من یک آدم دیگری بودم .

خواندن این چند کتاب تمامی محاسبات ذهنی من از زندگی را به هم ریخته بود، یک روز در کتابخانه با بی‌حوصلگی تست می‌زدم یکی از دوستانم آمد کنارم نشست و گفت من کنکور نمی‌دهم . با تعجب نگاهش کردم و گفتم پس می‌‎خواهی چه کنی؟ گفت: می‌خواهم برم حوزه. سرو صدای بچه‌ها در آمد که حرف نزنید، بلند شده و رفتیم داخل نمازخانه نشستیم.

دوستم گفت از دنیا خسته شدم می‌خواهم بروم حوزه. گفتم: که چه شود؟

گفت طلبه می‌شوم، با اینکه با واژه خانم طلبه نآشنا نبودم و مربی خیاطی خواهرم هم یک خانم طلبه بود اما با تمسخر گفتم: فکر کن زنها عمامه بگذارند، بیخیال درسَت را بخوان یک دکتر خوب از تو در می‌آید.

دوستم گفت تو که همیشه فلسفی حرف میزنی بیا برویم حوزه می‌خواهم برم دفترچه بگیرم‌، با بی‌اهمیتی شانه‌ام را بالا انداختم و چیزی نگفتم .

آن روز گذشت و من با فکر اینکه بروم حوزه یا نه چند روز را گذراندم، با خودم می‌گفتم حوزه دیگر چیست باید برم دانشگاه، کمی مردد شده بودم که به حوزه بروم یا درس خواندن برای کنکور را ادامه دهم بالاخره تصمیم گرفتم همینطور که برای کنکور درس می‌خوانم دفترچه حوزه را نیز بگیرم ، سنگ مفت گنجشک مفت، شاید قبول شدم و شاید توانستم با درس خواندن در حوزه برای سؤال‌هایم پاسخی پیدا کنم. در آزمون شرکت کردم و قبول شدم، اما متاسفانه دوستم که باعث شد دفترچه بگیرم قبول نشد…

منبع: عبدی متین

 

 


فرم در حال بارگذاری ...