« از زبان ایتالیایی و فرانسه تا زبان دینعنایت حضرت زهرا(س) »

حوزه و پریدن خواستگار

نوشته شده توسطعین. کاف 23ام اسفند, 1396

استان اصفهان، شهر اصفهان

 

از این همه درس خواندن خسته شده بودم. 

12 سال…! کم نیست.

مجبور بودم شب های امتحان کتاب را باز کنم و بخوانم که البته صفحه های سی تا چهل کتاب بود که به عالم زیبای خواب سفر می کردم. اصلاً شب های امتحان خواب معنای دیگری داشت. پیش دانشگاهی، آخرین امتحان. بال در آوردم. چی از این بهتر. خداحافظی با کتاب هایی که نمی گویم تمامش، اما حداقل نیمی از آن به دردم نخورد. هر چه داشتم از مطالعات غیر درسی ام بود.

یادم می آید هفته های آخر سال تحصیلی یکی از دوستانم گفت:«تو که از این درس ها خسته شدی بیا بریم جامعة القرآن. اون جا قرآن حفظ می کنیم. خوبه دیگه. نه؟»

بدم نیامد، اما باید مثل همیشه با مادرم مشورت می کردم.مادرم با شنیدن پیشنهاد دوستم گفت: خوب چرا حوزه نمی ری؟

- وای نه! حوزه درساش سخته. تازه بداخلاق هم هستند. می دونی مامان وقتی می گی حوزه چی توی ذهنم نقش می بنده؟ یه کتاب عربی قطور با رنگ قرمز تیره و یه خانم بد اخلاق.

- نه دخترم حوزه خیلی خوبه.

- نه مامان تازه بقیه مسخره ام می کنن. همه میگن عصمت حاج خانوم شده. ساکت شدم و نگاهش کردم. البته توی دلم گفتم هر چی خواستگارم دارم می پره و این از همش بدتره.

مادرم با ناراحتی گفت: باشه برو همون جامعةالقرآن که می گی. 

از فردا با دوستم راهی جامعة القران شدیم برای حفظ قرآن. برای کنکور هم ثبت نام کردم. اما کتابهایم داخل کارتن مرتب شده بودند. حیف بود به هم می ریختمشان. یادم می آید شب کنکور یکی از دوستانم زنگ زد و با ناراحتی گفت: وای عصمت نتونستم کتاب منطق رو کامل بخونم. من هم گفتم: اه پس همه ی کتاب ها رو خوندی؟ گفت: آره، به جز همین یکی. پیش خودم گفتم: پس چرا من بی خیالم! چیزی نخوندم!

کنکور  تمام شد. با رتبه ی در خشان بنده، تنها پیام نور راهم می دادند. من هم با کلی کلاس در بین اعضای خانواده گفتم: من درس روبرای علم می خونم نه مدرک. پیام نور هم فقط مدرک داره. پس باید سال دیگه دوباره کنکور بدم.

کلاس های جامعة القرآن را ادامه می دادم. بعد از چند ماه دختر خانمی به کلاسمان اضافه شد. عقب ماندگی هایش را از من می پرسید و من هم کمکش می کردم. دیگر دوست شده بودیم از نوع صمیمی. این دختر خانم فارغ التحصیل حوزه بود. یک بار پرسیدم: معدلت چند شد؟ گفت: نوزده و نیم.

برای مادرم همه چیز را تعریف کردم و گفتم: این دختر حوزویه، ولی خوش اخلاقِ و البته باهوش. اما خوب نشون میده درسهای حوزه اون طور که فکر می کردم، سخت هم نیست. مادرم با خوشحالی گفت: خوب بذار من از 118 شماره حوزه خانوم ها رو بگیرم ، ببینم چی میشه. زنگ زد: آدرس را پرسید. خیلی دور بود. مادرم گوشی را گذاشت.

-عزیزم مسیرش طولانیه ولی خانومه خیلی خوش اخلاق بودا. 

- نه مامان، راهش دوره اذیت می شم. 

مادرم سکوت کرد. 

یک روز ماجرای علاقه مادرم به حوزه رفتنم را برای دوستم تعریف کردم. او هم استقبال کرد و گفت هم برای حوزه و هم دانشگاه امتحان بده. هر کدوم رو که قبول شدی بسم الله.

ذهنم پر بود از جملات تمسخرآمیزی که فکر می کردم فامیل با شنیدن نام حوزه بر زبان می آورند. دیدی نتونست بره دانشگاه رفت روضه خون شد. تازه با بداخلاقی حوزویا چیکار کنم. خواستگارام…

با این افکار به خانه رسیدم. همان موقع تلفن زنگ زد. دوستم بود. 

- عصمت یه حوزه پیدا کردم، نزدیک خونتون. پیاده ده دقیقه راهه. مدیرش هم خیلی خوبه. تعریفش رو از بچه های اونجا شنیدم.

گوشی را گذاشتم. چه کنم؟ مَردم … خدا … مَردم… خدا …. علمِ دین… وظیفه ی انسانی … 

به مادرم گفتم: مامان  فردا میرم حوزه ای که دوستم گفت.

مادرم چقدر خوشحال بود.

فردا شد. راست می گفت. پیاده ده دقیقه ای رسیدم به آن جا. دفترچه آزمون را گرفتم.

روز امتحان، دانشکده علوم پزشکی دانشگاه اصفهان.

بدک نبود! فقط من نام رئیس جمهمور وقت افغانستان را نمی دانستم. از اخبار متنفر بودم. حمله آمریکا به افغانستان، آن جا را کرده بود سر تیتر خبرها.باید می دانستم در بخش اطلاعات عمومی باید از این سوال ها بیاید. به هر حال قبول شدم. آن هم اولویت اولم؛ یعنی همان حوزه نزدیک خانمان! 

مرحله بعد، خان مصاحبه بود. آن هم با موفقیت سپری شد.

ورودی 84، حالا باید 25 شهریور در افتتاحیه شرکت می کردم.

سالن اجتماعات، تزئین شده بود برای ما تازه وارد ها. گوشه ای کز کرده بودم. فضا نامأنوس بود. گروهی برای خواندن سرود آمدند. گوش می دادم. اما ناهماهنگ بودند هر کس چیزی می خواند. نگاهشان کردم. به هم نگاهی کردند. ناگهان منفجر شدند و بلند بلند خندیدند. خنده ام گرفت. 

با خودم گفتم: خدا می خواستی صمیمیت و خوش اخلاقیشان را به رخم بکشی. ممنونتم.

حالا سال 96، فارغ التحصیل سطح سه حوزه.

ازدواج با فردی که دوستم داشت و دوستش دارم.

عزتی که در بین خانواده یافتم و عزیزتر شدم.

الحمدالله رب العالمین

نشانی همین مطلب در وبلاگ نویسنده

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از:  

سلام
خوشبخت باشید

1397/10/03 @ 10:00
نظر از: حضرت مادر (س) [عضو] 
5 stars

سلام جالب بود

1397/03/08 @ 05:52
نظر از: نسیم [عضو] 

عالی بود.التماس دعا.من سطح۲هستم ان شاءالله اونطور که باید به پایان برسونم.

1396/12/26 @ 18:45


فرم در حال بارگذاری ...