« دوست داره با آخوند ازدواج کنه... | خانم مهندس » |
خوش شانسی
نوشته شده توسطسایه 16ام فروردین, 1398دقیقاً روبروی آموزشگاه خیاطیمان، مدرسه علمیه شهر قرار داشت که البته زیاد حواسم به آن نبود. تابستان بود که تعدادی از طلبهها از طرف مدرسه آمدند آموزشگاه، خیاطی یاد بگیرند. من هم چند سالی میشد کلاس خیاطی میرفتم. تعریف از خود نباشد، در این هنر نیمچه استادم؛ شدم کمک مربی و به طلبهها آموزش دادم. در طول دوره خیلی با طلبهها صمیمی شدم. یک روز یکی از آنها گفت: «چرا نمیای حوزه؟». گفتم:«من؟!». گفت:« بله، حوزه خیلی خوبه» و یک عالمه از حوزه تعریف کرد. گفتم: «بله میدونم خوبه، ولی شنیدم درساش خیلی سنگینه، دروس عربی زیاد داره، منم که عربیم افتضاحه.»
جواب داد: «کی گفته درساش سنگینه؟! اتفاقا درساش هم سادهست، هم شیرین! عربی هم سه چهارتا بیشتر نیست که خیلی آسونه. اصلاً ببینم سخت هم باشه، این همه رشتهها و درسای سختِ پزشکی و غیره که داریم؛ کسی نمیره بخونه؟! سخت هست ولی با سعی و تلاش از عهدهش میشه براومد. اگه قرار باشه همه بگن سخته و نمیریم بخونیم که واویلا میشه…» حرفهایش منطقی بود و من دختر خوب و حرف گوش کن؛ پس کمی تا قسمتی مجاب شدم. دوستان طلبه دوباره اصرار کردند. از محاسن حوزه و حال و هوایش گفتند و مرا هوایی کردند. رودربایستی را کنار گذاشتم و موضوع دوم را به آنها گفتم! البته جسارت نشود، همهی طلبهها روی چشم من جا دارند! گفتم:«آخه میگن حوزویا خشک و متعصبند، وااااااااااای حجابشونو نگووووو…». چشمهایشان از حدقه بیرون زد. گفتند:« ما هممون طلبهایم، خشکیم؟! خیلی متعصبیم؟! بداخلاقیم؟!». گفتم:«نه، شماها که ماهین، ماه!». خدایی در آن مدتِ کوتاه، خیلی جذب اخلاق خوبشان شده بودم. حجاب آنها خیلی قشنگ و کامل بود ولی خب نگاه جامعه و مردم به آنها به چشم آدمهای متعصب و خشکِ مذهب بود و من از همان مردم بودم دیگر.
یادم هست همان روز یکی از طلبهها به من گفت:« عزیزم حجاب صحیح و حد پوشش همین پوشش حوزههاست، از بس بیحجابی و بدحجابی تو جامعه زیاد شده، دیگه طبیعی و عادی شده در عوض نوع صحیح حجاب و حد پوشش شرعی غیر طبیعی شده و ما طلبهها شدیم غیر عادی، شدیم عجیب غریب.» به نظرم حق با آن طلبه بود.
گفتم:« ببخشید ولی آخه میگن تو حوزه مغز آدم رو شستشو میدن» یکی از طلبهها در جواب این حرف من گفت:«شستشوی مغز یعنی چی عزیزم؟! تو حوزه بد رو میگن، خوب رو هم میگن، انتخاب راه با خودته! رسالت حوزه، آگاهی و روشنگریه، هیچ اجباری نیست!»
سوالات زیاد دیگری در مورد درس، محیط مدرسه، اساتید و… پرسیدم و بچهها با صبر و حوصله جواب دادند. با حرفهای بچهها کم کم داشتم به حوزه علاقهمند میشدم و دوست داشتم از نزدیک تجربهاش کنم! به آنهاگفتم:«خیلی دلم میخواد بیام حوزه» آنها هم گفتند:«اتفاقاً الآن دارن ثبت نام میکنن، ثبت نامت کنیم؟» خیلی خوشحال شدم و با کمال میل قبول کردم! قرار شد اسم من را بنویسند و برای امتحان و مصاحبه خبرم کنند. چند روز گذشت، چند روز پراسترس. منتظر خبر بچهها بودم و به شدت نگران.
روزی که رفتم آموزشگاه و دوباره بچهها را دیدم فهمیدم نگرانیام بی مورد نبود. چون مهلت ثبت نام حوزههای علمیه تمام و سایت بسته شده بود و مدرسه نمیتوانست من را ثبت نام کند. خیلی ناراحت شدم. دنیای جدیدی که در این چند روز برای خودم ساخته بودم، روی سرم آوار شد. بچهها دلداریم دادند که«اشکالی نداره، انشالله سال آینده، حتماً قسمت نبوده!»
حدوداً یک ماهی از این اتفاق گذشت و من داشتم حوزه را فراموش میکردم. آموزشگاه بودم که همان دوستان حوزوی تماس گرفتند و گفتند حوزه هستند و خبرخیلی خوبی برای من دارند. گفتم:«چی شده؟»
گفتند: «خیلی خوش شانسی! معاون آموزشی حوزه گفته سایت ثبت نام مجدداً بازشده و اگر کسی تمایل به ثبت نام داره با مدارک صبح بیاد حوزه» گوشی را قطع کردم. خیلی خوشحال بودم. نمیدانستم باید چه کار کنم. برای این که مثل دفعه قبل نشود تا رسیدم خانه کپی مدارک و عکسم را آماده کردم.
فردا صبح زود با یک دنیا امید راهی حوزه شدم، مدارک را تحویل دادم و چندتا فرم پر کردم. قرار شد عصر، ساعت سه برای مصاحبه بروم. اسم مصاحبه را که شنیدم اضطراب همه وجودم را فرا گرفت! رفتم خانه و تا عصر، فقط خدا میداند تو چه شرایطی بودم. عصر که شد سریع آماده شدم و با بابا رفتیم حوزه.
خداراشکر برخورد مصاحبه کنندهها خیلی خوب بود. مهربانی و ملایمتشان آرامش عجیبی به وجودم سرازیر کرد جوری که استرس فراموشم شد. جلسه مصاحبه به خوبی و خوشی تمام شد. گفتند:«اگه قبول شدی باهات تماس میگیریم.»
فکرکنم سه شنبه همان هفته حوزه افتتاحیه داشت. یکی از مصاحبه کنندهها که من بعدها فهمیدم مدیر حوزه است. گفت:«اگه دوست داری تشریف بیار، ولی خدای نکرده نمیخوایم اگه قبول نشدی بخوره تو ذوقت و ناراحت بشی.»
من هم چون ته دلم امیدی زیادی به قبولی نداشتم. گفتم:«برم چکار؟ و نرفتم!»
مدتی گذشت. ظهر بود. داشتم از کلاس حسابداریِ فنیحرفهای بر میگشتم که شمارهای ناشناس، روی نمایشگر گوشیم افتاد. با دودلی جواب دادم. خانم رجبی نژاد، معاون آموزشی حوزه بود. با تکیه کلام همیشگیاش گفت:«عزیز! چرا سرکلاسات حاضر نمیشی؟یه هفته اس غیبت داری! » من که حسابی گیج شده بودم، گفتم:«کلاسای چی؟ مگه من قبول شدم؟» گفت:« کلاسای حوزه…بله!»
از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم. با این حال، متعجب پرسیدم:« آخه کی؟ چطوری؟ چرا کسی به من خبرنداده!». گفت:«بیا حوزه. کلاسا تو شرکت کن دیگه هم حق غیبت نداری و الا حذف میشی! »
فردای آن روز با یک دنیا عشق، امید، آرزو و شادی راهی حوزه شدم. برنامه کلاسیام را گرفتم و رفتم سرکلاسِ شهیده بانو رقیه رضایی ولی کلاس خالی بود. بچهها رفته بودند گلزار و تا یک ساعت دیگر بر نمیگشتند. باید منتظر میشدم. آن موقع مدرسه برای نقل مکان به حوزه جدید اسباب کشی داشت.
اول رفتم کتابخانه. آنجا سال بالایهای که تو آموزشگاه خیاطی دیده بودم مجدداً زیارت کردم و کمک کردم کتابها را بستهبندی کنند. یکیاز آنها داشت برای کار فرهنگی گل لاله درست میکرد. رفتم و حسابی کمکشان کردم. آن هم چه کمکی! همش خرابکاری بود؛ چون سایه زدن با مداد شمعی را بلد نبودم. در حال هنرنمایی بودم که مدیر هنرمند حوزه آمد. اینجا که من اولین درس حوزهام را گرفتم و فهمیدم چطوری باید گلهای لاله را سایه زد. یک ساعت بعد بچهها برگشته بودند. کلاس از انرژی و سروصدای شادی دوستانم به هوا رفته بود. اولین ساعت حضورم در کلاس، صرف یک داشتیم با استاد غفوری گرامی.
از همان لحظه اول آشنایی به دلم نشست و تا ابد در قلب من ماندگار است. حالا حوزهی علمیهی امابیها(سلام الله علیها) خانهی دوم و محل آرامش من است که نمیتوانم از آن دل بکنم.
مهدیه شریفی اردانی
فرم در حال بارگذاری ...