« بهترین روزهای زندگی من | خوابی که تعبیر شد » |
ربیع جوانی و بندگیام
نوشته شده توسطسایه 22ام بهمن, 1397فکرش را که میکنم میبینم، شاید کلید عنایت طلبگیام صدها سال پیش زده شد؛ زمانی که در پی آزار و اذیتهای روسهای کمونیست، پدربزرگم، محمود بدیراُف، عزم هجرت از شهر و دیارش، باکو را در پیش رو گرفت و شد مش ولی تنیده، ساکن بندرانزلی! هجرتی که با پشت سر گذاشتن داراییهایش، از زندگی در آپارتمان و سرکارگری در معدن گرفته تا بستگان دور و نزدیک سختیهای بسیاری به دنبال داشت! پدربزرگی که پازل شخصیتاش تنها از خدارحمت کندهای اطرافیان و خاطرات مادر، برایم شکل گرفته! از اینکه مجبور بودند برای روزه گرفتن در ماه مبارک، پتو از پنجرهها آویزان کنند تا کسی از روسهای لائیک، متوجه بیداری سحر آنها نشوند و به دنبالش، آزار و اذیت و تمسخر مسلمانان! بگذریم…
حالا این من بودم که بعد از سالها از فوت مش ولی، به عنوان ذریهای از نسل او دنبال جوابهایی نه سهل، نه سخت میگشتم؛ جواب سوالهایی از جنس چرایی و چیستی؛ آخرش که چی، چرا بدنیا آمدم، چرا این همه پستی و بلندی، بالاخره آخر زندگی چی میشود، چرا چرا چرا… . گویی که آیه فألهمها فجورها و تقواها درونم موج میزد! نفسم در گیر و دار فجور و تقوا بود! میدانستم که درونم چیزی به غیر از حال میخواهد؛ در حالی که ماهیتِ این « غیر» برایم روشن نبود و جایگاهش در بایگانی داشتههایم پوشهای خالی بود! ندایی از جنس وجدان صدایم میکرد؛ میل بیدار شدن از خواب زمستانی بیست سالهای داشت! میل کامل شدن حفرههای خالی درون! در عین حال سنگینی روح که عطر و بوی مادیاش آزارم میداد توان جسم را بریده بود… بشریتم را در شرق جستجو میکردم؛ در لابلای انسانهایی که مسلمان بودند و نبودند؛ گاهی عبد بودند گاهی آزاد؛ با خود میگفتم: همه چیز در زندگیات داشته باشی! آخرش که چی؟! بازهم یک خلاء خاصی را احساس میکردم! به دنبال آرامشی بودم که تنها از چشمه معرفت و معنویت میتوانست بجوشد؛ اما جاهل بودم ؛ به قول طلبهها جهل هم به حکم بود و هم موضوع! نمازی میخواندم اما کم تعقیبات و گاهی بیتعقیبات! روزهای در حد گرسنگی و نخوردن غذا!…
دوستی داشتم به نام سیدمریم ما از کودکی باهم آشنا بودیم؛ باهم به یک مدرسه میرفتیم؛ حدود سه چهار سالی از من و خواهرم بزرگتر بود! با وادی مذهب و شریعت به معنای خاصش اولین بار با سیدمریم آشنا شدم؛ خیلی مسائل دین را جذاب بازگو میکرد! نوک زبانی صحبت میکرد و پرحرارت! بصورت مکاتبهای در حوزه قم درس میخواند! در کنارش حال دلم خوب بود…
به آن سالها که میاندیشم آسمان زندگیام را پُر میبینم از آیات الهی که نم نَمَک از وادی رحمانیت به سمت رحیمیت خداوندی پَرمیکشیدند و این منِ سرگردان، غرق در این همه لطف بیکران بودم! لطفی که لایق عبدی چون من نبوده و نیست! وارد شدن به حریم مقدس طلبگی که با تمام سختیهایش برایم مقدسترین قضا و قدر الهیست! حدود چهارسالی بود که دیپلم ریاضی فیزیک را گرفته بودم اما از آنجا که علاقه خاصی به هنر داشتم رشتههای مختلفی مثل معرق کاری، قالی بافی و… را بصورت آزاد دنبال میکردم؛ اما همیشه علاقه خاصی به درس و تحصیل داشتم!
اولین کتاب مذهبی که من را جذب روایت و احادیث معصومین کرد حلیة المتقین بود! کتابی که هنوز هم حلاوت و شیرینی مطالبش از ذائقه ذهنم محو نگشته! کتاب بعدی توحید مفضل بود؛ کتابی که به تعبیر خودم نخواندمش؛ بلکه بخش بخش کتاب با لذت تمام در روحم هضم میگشت و حب امام صادق علیهالسلام درونم شعله ور میگشت.
زمستان آن سال برف سنگینی آمده بود؛ عبور و مرور سخت شده بود؛ تقریبا درختها زیر برف رفته بودند… نمیدانستم در یکی از همین روزهای سرد و برفی قرار است جوانههایی از بذر ایمان در زندگیم جوانه بزند! طبق مقدرات الهی، سردترین فصل سال، شد ربیع جوانی و بندگیام! مقلب القلوب، حال دلم را حولنایی بخشید که هنوزهم سرمست از تحولش حیرانم! قبل از غروب بود؛ بخاطر سنگینی بارش برف، تاکسی کم در خیابان دیده میشد؛ من و خواهرم سوار اتوبوس شدیم؛ نیمههای راه چشمم خورد به یکی از دوستان دوران ابتداییم درون اتوبوس؛ چادری شده بود! فکر میکردم این رسم ادب است که حکم میکند به سمتش گام بردارم؛ اما گویا ماجرا چیز دیگری بود؛ باهم که صحبت کردیم متوجه شدم طلبه شده! در آن چند دقیقه از محیط حوزه و طلبگی و صمیمیت همکلاسیهایش برایم گفت و اینکه سال اولی است که حوزه داخل شهرمان تاسیس شده.
دقایقی در زندگی هستند که نامشان را دقیقههای هدایت و حکمت باید خواند! زمانهای مقدس کوتاهی که همچون سوزن بانی دلسوز، مسیر قطار زندگیات را به سمت صراط مستقیم هدایت میکنند! زمان گرفتن دفترچه آزمون حوزه فرارسید و بالاخره بعد از حدود چهار ماه من به همراه خواهرم رفتیم به مرکز استان و در آزمون ورودی حوزه شرکت کردیم. حدود یک ماه بعد جواب آزمون آمد… من طلبه شده بودم! اما خواهرم سال بعد درآزمون ورودی قبول شد. حس عجیبی داشتم؛ نمیدانستم خوشحالم یا ناراحت! شناخت کاملی از وادی طلبگی نداشتم… تابستان آن سال، قبل انجام مصاحبه حضوری با همراهی خواهرم و سیدمریم مشرف شدم به قم مقدس! بارگاه سراسر نور فاطمه معصومه(س) که سلام خدا بر او… چند روز بعدش ۲۷ مرداد تولدم بود… زیباترین هدیهای که میشد از جانب امامت دریافت نمایی این بود: تلاقی نیمه شعبان، روز میلاد پربرکت منجی بشریت با روز تولدم! برای اولین بار بود که پا به مسجد مقدس جمکران میگذاشتم! درست در اولین سال شروع طلبگیم! احساس میکردم که قرار است عهدی بسته شود! با کسی که اولین بار در لابلای نوارهای مرحوم کافی، حیّ بودنش را حس کردم: یابن الحسن… تابستان سال ۸۷ مملو از لحظه های است که بدون ثبت در دفترچه خاطرات، همواره میتوانم با جزییات مرورشان کنم! سالی که اذن ورود به وادی مقدس طوای حضرت داده شد بی آنکه فاخلع نعلیکی از ما بخواهد… اینبار قرار شد بیاییم و بعد که نفسی تازه کردیم، سال به سال غبارهای درونمان زدوده شود… زنگارها صیقلی بخورند… تا نم نمک انسانیتی از زیر آوار درون، برون شود… آری، طلبه شدم به اذن او… برای او…اللهم عجل لولیک الفرج
سلام و رحمت خدا
احسنت عجب متنی :))))
چه پری چه دمی چه رنگی… خخخخ(تعریف از خود)
مزاح بود
مضاح
مظاح
مذاح
ولی سوای از مزاح، خدا رحمت کنه پدربزرگم رو خیلی سختی کشید بعد از هجرتش….
ممنونم یارمهدی جانم
خداوند همه اموات رو قرین رحمت خودش بکنه
و اجداد پاک شمارو…
فرم در حال بارگذاری ...