« نقاش ازل نقش مرا خوب کشیده | شرکت در کلاس حوزه برای ورود به دانشگاه » |
صندلی خالی شریف
نوشته شده توسطعین. کاف 15ام اسفند, 1395استان خراسان. مشهد
سال ۱۳۸۱ با عجله شال سفیدو روی سرم انداختم و همان طور که دستامو تو آستین مانتو جا میدادم به طرف در دویدم. پستچی نتایج آزمون گزینه دو آورده بود. مامان ببین تو کشور رتبه م شش شده، باورت مشه؟ مامان که برق چشمهاش خوشحالی رو فریاد میزد حالت جدی به خودش گرفت و گفت با همین امل بازیات میخای رو صندلی دانشگاه شریف هم بشینی!!
امتحانا نزدیک بود. نمیتونسم روی کتاب تمرکز کنم. مدام ذهنم صحنه های اردو رو مرور میکرد چرا رفتن؟ چی دیدن تو اون خاک ها؟ چطو دل کندن؟ اونایی که رو خاکهای طلاییه چادراشونو کشیده بودن تو صورتشون و گریه میکردن، مرضیه که روبروی اروند صورتش خیس اشک بود، آقای حسن زاده که چپ و راست تذکر میداد اینجا فقط برای تفریح نیومدیم. میگفت اینا رفتن که شما بمونید.
شب های امتحان صفحه صفحه کتابام به جای حل مساله دلنوشته و خاطره و شعر بود. دلم هوای تنفس میخواست. تو این سرمای دنیای آلوده دلم گرمای معنویت میخواست. اما کجا؟ چطور؟ بی حوصله میان برگه های شلوغ و نامنظم تابلو اعلانات دنبال نمرات امتحانات نهایی سوم ریاضی بودم که چشمم روی یک برگه آ۵ خشک شد ” حوزه علمیه خواهران خراسان از میان واجدین شرایط طلبه میپذیرد “
با قطره قطره اشکم التماس میکردم. حتی نمیخواستند حرفهامو بشنون
ـ میخای آبروی مارو تو فامیل ببری؟ آینده خودتو با این بچه بازی ها خراب نکن.
فضای خونه برام سنگین بود. فردا آخرین روز ثبت نامه. از لباسهای بایگانی شده چادر مشکی ای که هنوز بوی خاک شلمچه میداد را سرم کردم و از زیر نگاه های سنگین مامان بی هدف از خونه زدم بیرون.سر کوچه که رسیدم گنبد طلایی امام رضا ـ ع ـ مسیرمو مشخص کرد تمام راه تا حرم پیاده رفتم و بی تفاوت به نگاههای متعجب اطرافم اشک ریختم.
سلام کردم. مامان که معلوم بود اوضاع چندان خوبی نداره و میان خواسته تنها دخترش و خواسته و آرزوهای خودش سرگردونه آهسته ازم پرسید: مگه بدون پیش دانشگاهی هم میشه ثبت نام کرد؟
دختر لوسی که کسی جرات اشاره به ابروی بالای چشمش نداشت الان باید جلوی تیر کلمات اطرافیان مقاومت میکرد. مسخره و گاهی توهین و تحقیر اما… اما چقدر زیبا بود نفس کشیدن در هوایی که عطر خدا داشت. گرمای آرامش نشستن کنار دوستانی که رنگ آسمان گرفته بودند. همون هایی که تمام دغدغه شان رضایت مولا بود و به کنیزی اش میبالیدن. نه از تولد و پارتی های به ظاهر شاد و در واقع پر از تنش خبری بود نه از عشق و عاشقی های شکست خورده. اونجا همه عاشقی میکردند اما معشوقشان عاشقتر بود.
زمانی زندگی برایم زیباتر شد که افتخار همسری یکی از بهترین سربازان آقا نصیبم شد.و زیباتر آن زمانی بود که قد کشیدن سه فرزندم را در این خانواده پر از آرامش میدیدم که همه اش را مدیون نگاه پر از لطف خدا بودم و گرنه من نه لیاقتش را داشتم نه توان رسیدن به اینجا. به لطف و عنایت خدا مسیر زندگی خانواده و بسیاری از فامیل عوض شد. من هم کنار کارهای فرهنگی و تدریس، سطح دو و سه را آهسته آهسته خواندم و الان که دانشجوی دکترا هستم با افتخار خود را همان طلبه روزهای اول میدانم که تمام وجودش فریاد میزند: آقا جان سر به هوا هستم رهایم کنی سخت زمین میخورم.
این ترم کلاسی با دکتر گلشنی در دانشگاه صنعتی شریف داریم. بعد از چهارده سال امروز روی همان صندلی دانشگاه شریف نشستم که روزی به خاطر یک هدف بزرگتر از آن گذشته بودم.
بسیار عالی و جذاب روایت کردن حکایت شیرین طلبه شدنشون رو
ردپای دعوت و گزینش و نوعی تغییر سرنوشت با ورود به این عرصه در اغلب حکایات وجود داره
جدا حوزه به وجود نخبگانی اینچنین نیاز داشته و دارد
کار شما هم در جمع اوری این حکایات بسیار عالی و تاثیر گذاره
انشاء اله برای انتشارش هم فکری بشه
تشکر از اینکه مهمون این وبلاگ شدید مدتی و مطالب رو مطالعه کردید.
فوق العاده زیبا
علی یارت
فرم در حال بارگذاری ...