« پرواز در آتش/ قسمت پنجمپرواز در آتش/ قسمت سوم »

پرواز در آتش/ قسمت چهارم

نوشته شده توسطمحب حیدر 7ام آذر, 1396

استان خوزستان

ماه ها گذشت…

تعطیلات نوروز بود و ما راهی سفر به زادگاهمون شدیم. اقوامم با دیدن حجاب من با اینکه مانتویی بودم سرزنشم می کردن و با تمسخر بهم می گفتن: با حجاب چقدر شبیه عقب مونده ها میشی! بهم می گفتن: مادر شهید، شیخ، حجت الاسلام و می خندیدن! به پدر و مادرم می گفتن: هانیه چرا اینطوری لباس می پوشه؟ هنوز بچه ست، اینا چیه دور خودش می پیچه! از اونجایی که پدرم برای حرف مردم اهمیت زیادی قائل بود با شنیدن اظهارنظرهای فامیل درمورد حجاب من، برخوردش خیلی بد شده بود و بخاطر حجابم پرخاشگری می کرد و بهم فحش می داد، می گفت: با این شیخ بازی هات آبرومون رو جلو فامیل بردی! تو مایه ننگ این خانواده ای!

همون تعطیلات یکی از پسرعمه هام ما رو برای شام دعوت کرد خونش. قبل از رفتن به مهمانی، خونه پدربزرگم بودیم و من تقریبا حاضر شده بودم، توی اتاق داشتم شالم رو محجبه می پوشیدم که پدرم اومد تو و دید که دارم حجابم رو کامل رعایت می کنم، عصبانیت تو چهره اش موج می زد، چند تا فحش بهم داد، خیلی ناراحت شدم، با ترس گفتم: مگه من کار بدی کردم که اینطوری باهام رفتار می کنید؟! بعدش رفتم توی راهرو، می خواستم کفش بپوشم که یهو پدرم از پشت سر با لگد منو پرت کرد روی بالکن تمام بدنم درد گرفت اشک تو چشمام جمع شد دلم می خواست یه عالمه گریه کنم اما از ترس پدرم به زور جلو اشکامو گرفتم، دوست نداشتم با اون چهره وحشت زده برم مهمانی اما باید می رفتم چون در غیر اینصورت با واکنش های بدتری از سوی پدرم مواجه می شدم.

از وقتی با حجاب شدم خانواده ام مدام منو با دخترای فامیل مقایسه می کردن و تو این مقایسه ها همیشه من تحقیر می شدم. تو سن حساسی بودم رفتارهای اطرافیانم باعث می شد روز به روز زودرنج تر بشم و نسبت به حرف ها و رفتارهای تمسخرآمیزشون واکنش نشون بدم و گریه کنم. تا وقتی تو زادگاهم بودم هر شب با گریه خوابم می برد.

 با اینکه از لحاظ روحی خیلی اذیت می شدم اما علاقه ام به حجاب و چادر کم نشد چون این بار درک درستی ازشون داشتم و همچنان بر درستی عقایدم پافشاری می کردم. از اینکه چادر نداشتم ناراحت بودم و هر روز از مامانم خواهش می کردم برام چادر بخره اما اون مخالفت می کرد، می گفت: الان سنت واسه چادری شدن خیلی کمه هر وقت شوهر کردی چادری شو! می گفت: تو که می دونی بابات بدش می یاد پس اصرار نکن. من با این بهانه ها قانع نمی شدم و هر روز خواسته ام رو تکرار می کردم اما اصرار من هیچ فایده ای نداشت. چادر برام آرزو شده بود، اون موقع فقط  تو رویاهام خودمو چادری می دیدم.

بر خلاف پدر و مادرم، برادرام موافق چادری شدنم بودن و همیشه بخاطر تقید به حجاب تشویقم می کردن. رابطه ام با برادرهام خوب بود، یه روز برادر بزرگترم صدام زد…

 

 

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: گمنام [بازدید کننده]
گمنام
5 stars

سلام خواهری خداقوت
اونجایی ک توسط باباتون تحقیرشدین خیلی دردناک بود حس کردم شمارو..ان شاالله سربلندباشید

1396/09/08 @ 12:26
نظر از:  

اللهم صل على محمد وال محمد وعجل فرجهم
#الحمدلله_علی_کل_نعمه_کانت_او_هی_کائنة
خواهرم
لطفا به وبلاگ ما هم سربزنید
http://p-esmatie.kowsarblog.ir/
http://baha.kowsarblog.ir/
http://peykebesharat.kowsarblog.ir/
http://ramisa.kowsarblog.ir/

1396/09/07 @ 21:44


فرم در حال بارگذاری ...