موضوع: "سرآغاز قصه های طلبگی"
خوابی که تعبیر شد
نوشته شده توسطسایه 11ام بهمن, 1397مدتی بود از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودم و در به در دنبال کار میگشتم، اما کاری که هم مناسب یک خانم باشد و هم به رشتهی تحصیلی من که عربی بود مربوط باشد پیدا نکردم. با هر کسی هم در این مورد مشورت میکردم من را مسخره میکرد و میگفت:«مگه رشته قحط بود که رفتی عربی خوندی».
تازه اینکه جای خود دارد، خانواده هم من را تحت فشار قرار میدادند و میگفتند:«بهت گفتیم که روانشناسی بخون، خودت قبول نکردی».
کاملا نا امید شده بودم. ولی از تصمیمی که برای دانشگاهم گرفته بودم راضی بودم، و به تصمیمم افتخار میکردم. من باید عربی می خواندم. از دوران بچگی، از همان زمانی که پدرم من را به کلاس قرآن میبرد سوالات زیادی در ذهنم بود و من جواب این سوالات را در رشتهی عربی میدیدم اما تازه فهمیده بودم که اشتباه کردم، زبان عربی هم یک زبان مثل بقیهی زبانهای دنیا بود.
اما قرآن فرق میکرد، یک نور و یک آرامش خاصی در قرآن بود، که نظیرش را جای دیگر نمیشد پیدا کرد. در این زمان بود که پدرم به من پیشنهاد کرد که برای پیدا کردن جواب سوالاتم حوزه ثبت نام کنم. من هم قبول کردم ولی زیاد مطمئن نبودم که میخواهم بروم یا نه!
به همهی دوستانم گفته بودم، که میخواهم بروم حوزه اما هنوز هم توی دلم حس عجیبی داشتم. تا این که یک بار از خدا خواستم که اگر صلاح من رفتن به حوزه هست خودش کمکم کند و راه درست را به من نشان بدهد. همین طور سرگردان و حیران بودم، تا این که یک شب خواب عجیبی دیدم خوابی که باعث شد مطمئن بشوم راهی که انتخاب کردهام راه درستی هست. در خواب دیدم:” مقابل درب ورودی دانشگاهی ایستادهام و میخواهم بروم داخل اما من را راه نمیدهند و میگویند هنوز صاحب این دانشگاه نیامده باید از ایشان اجازه بگیری. آخرش نا امید شدم و رفتم روی یک صندلی سنگی نشستم ناگهان متوجه فردی شدم که بالای سرم ایستاده بود. بلند شدم و نگاه کردم. حضرت آیت الله خامنهای بودند به من گفتند: «دخترم چرا داخل دانشگاه نمیری».
گفتم آقا جان من را راه نمیدهند، ایشان گفتند: «دنبال من بیا ».
با ایشان رفتم ولی چیزی را که میدیدم باور نمیکردم پشت آن در آهنی یک باغ بسیار زیبا بود باغی که نظیرش را هیچ جایی ندیده بودم. آقا به من گفتند: «این جا مخصوص ماست، و من دوست دارم که شما اینجا در کنار ما باشید». بعد اسبی را به من نشان دادند و گفتند:«سوار این اسب شو و برو که زودتر به صاحبمان حضرت مهدی (عج) خواهی رسید». “
همان موقع از خواب پریدم و همان روز رفتم حوزه ثبت نام کردم و سجده ی شکر به جا آوردم و از خداوند تشکر کردم که راه درست را توسط بهترین بندگانش به من نشان داد و من را به راه درست هدایت کرد و الان آرزو دارم که بتوانم سرباز خوبی برای رهبر عزیزم باشم.
قصه های طلبه شدن ما
نوشته شده توسطعین. کاف 22ام تیر, 1396سی گانه نخست
می خواستیم به سادگی و شیرینی یک گفتگوی دوستانه، گعدهای مجازی داشته باشیم و بگوییم چی شد که طلبه شدیم. با مکثی کوتاه به پشت سرمان نگاهی بیندازیم و ببینیم با کدام جرقه و نگاه، دعای سحرگاهی مادر و گذر از چه پستی و بلندی هایی اکنون با افتخار قامت افراشته ایم و خودمان را مرهون نور روشنی می دانیم که در راهرو و کلاس های حوزه بر قلبمان پاشیده.
وبلاگمان مزین شد به سی خاطره از سی طلبه عزیز. از دختر خجالتی آخر کلاس، مهندس و حقوق دانی که طلبه شدند، طلبه هایی که می خواستند نقاش و پزشک شوند و دست تقدیر آنها را به سمت حوزه کشاند، دختری که با مطالعه و تحقیق شیعه شد و طلبه، دختران بازیگوش و بدحجابی که مسیر زندگی شان تغییر کرد، مادربزرگی که در سن هشتاد سالگی تصمیم می گیرد در حوزه ادامه تحصیل بدهد و جامع المقدمات خواندن دخترک هشت ساله ای از دهه چهل. با بعضی خاطرات خندیدیم و گریستیم و برخی ما را به فکر فرو برد.
طلبگی، نه صرف یک تصمیم و اراده شخصی است و نه با سنگ اندازی های دیگران از سرنوشتمان خط می خورد. طلبگی خودِ خودِ دعوت است و طلبیده شدن. دوستان عزیزی از طلاب غیرایرانی می شناسم که با قصه های غریب تر و شنیدنی تر، ترک وطن کرده اند و سال هاست به درس و بحث حوزه مشغول اند. روحانیان معززی که با انتخاب راه طلبگی، سبک زندگی و معاش خانواده شان دستخوش تغییرات اساسی شده و رنج آن را به جان خریده اند. هزاران هزار قصه ناگفته طلبگی هنوز در سینه هاست که مشتاقیم بشنویم و به گوش دیگران برسانیم.
حدود صد خاطره دیگر در صف بررسی داریم که به مرور در وبلاگ و کانال «چی شد طلبه شدم» منتشر می شوند. اگر هنوز دست به قلم نشده اید یا از میان بستگان و آشنایان افرادی را می شناسید که قصه طلبه شدنشان می تواند چراغ راه نوطلبه های در حال تصمیم باشد، دریغ نکنید؛ بی اجر و پاداش نمی ماند.
راه ارتباطی با ما از طریق قسمت نظرات وبلاگ http://talabeshodam.kowsarblog.ir/ و پست الکترونیک به نشانی زیر است:
Chi.shod.talabe.shodam@gmail.com
منتظریم
سرآغاز قصه های طلبگی
نوشته شده توسطعین. کاف 25ام بهمن, 1395طلبه که شدیم، گمان می کردیم شاید بعد از چند سال درس خواندن و دود چراغ خوردن،بتوانیم مبلغ این راه شویم. اما همان ابتدا، همین که رسالت طلبگی را پذیرفتیم باید به خاطر این تصمیم بزرگ به اطرافیان جواب پس می دادیم غافل از این که همین سوال و جوابها، اولین گامهای تبلیغ راه روشنی بود که در پیش داشتیم.
-چی شد طلبه شدی؟
-دانشگاه قبول نشدی که رفتی حوزه؟
-بابات روحانیه؟
-راستی اگه منم بخوام بیام حوزه درس بخونم چه جوریه؟!
حتما شما هم با واکنشهای سرشار از تعجب، پرسش، یا حتی اعتراضی خانواده و دوستان نسبت به طلبه بودن خود مواجه شدهاید. همکلاسیهای قدیمی که انتظار داشتند امروز شما را در قامت یک خانم مهندس یا دکتر ببینند، خانمهای مسجدی که از خوشرویی شما با کودکان بازیگوش تعجب میکنند و از خانمهای مذهبی جز روی گرفته و سگرمههای در هم چیزی ندیدهاند. دختر جوان امروزی که یک نیمروز در کوپه قطار همسفرش بودید و سفره دلتان را برای هم باز کردید، وقت خداحافظی با شنیدن طلبه بودن شما، از تعجب، خشکش زده و با هول و ولا زلف پریشانش را زیر روسری مخفی کرده؛آنهایی که در فضای مجازی با جستجوی اسم و رسم طلبگی به صفحه شما رسیدهاند و با گپ و گفتی مجازی دو دنیای متفاوت را به هم پیوند زدهاند. اینها همه تجارب تبلیغی و فرصتهای ارزشمندی است که با قدم گذاشتن در حوزه علمیه به ما روی میآورند. چه بسیار افرادی که چند خط صحبت دوستانه شما، مسیر زندگیشان را چرخانده باشد همین اطراف، به یکی از همین حوزههای علمیه سراسر کشور…
راستی، شما خودتان طلبه شدنتان را مدیون کدام دوست و فامیل هستید؟ چه کسی برای اولین بار شما را با فضای حوزه آشنا کرد و چگونه به این خانواده بزرگ پیوستید؟
بعد از اینکه طلبه شدید یادتان هست چند نفر را به خواندن درس طلبگی تشویق کردهاید؟ برای تبلیغ پذیرش حوزه خواهران چه کارهایی کرده اید و مسیر زندگی چه افرادی با تبلیغات شما به سمت تحصیل در حوزه تغییر کرده؟