« قصه های طلبه شدن ما | اولین طلبه زن خاندان » |
صفر تا صد زندگی طلبگی
نوشته شده توسطعین. کاف 14ام تیر, 1396استان اصفهان، خور و بیابانک
درس هام عالی بود. رشته تجربی، یه دختر پرشور و همیشه در صحنه؛ اما همیشه یه چیزی آزارم میداد و میده و اون رفتار بچه مذهبیای دور و برم بود. مسجد محل پاتوق دائمی ما بود با کلی برنامههای فرهنگی. خودم مجری بودم و فعال. وقتی میدیدم بچه ها فقط با هم تیپ های خودمون صمیمی میشن و بقیه رو با تیپ های دیگه غریبه میدونن خیلی ناراحت میشدم. آخه دبیرستان ما پر بود از دخترکان بدحجابی که منتظر بودند زنگ بخوره و بدوند و برند پیش دوستی که منتظرشونه، دوستی از جنس مخالف.
اما من باکی نداشتم که با این تیپ بچه ها هم انس بگیرم. راستش بیشتر دوستام غیر مذهبی بوده و هستند. اینا مینشستند و از اخلاق و خوبیهای دوست پسرشون میگفتن و از کادوهایی که گرفتن و حرف هایی که شنیدن و چون من به قول خودشون حزب اللهی بودم آخرش میپرسیدن حالا این کارا گناهه؟ و حالا نوبت من بود که نرم و زیرکانه از آسیب ها و افات این رابطه بگم. بعد چند ماه کم کم حرفام نتیجه میداد و همون دختر بی حجاب با پشیمونی از کارش میشد یه دوست صمیمی که کنارم توی نمازخونه مینشست. الان هم دفتر گوشی تلفنم پر از اسم هاییه که با اون خانوما تو فضای مجازی آشنا شدم و گاهی باهام درد دل میکنن و منم شاید وسیلهام که حرف دین و خدا رو بهشون برسونم.
شده بودم سنگ صبور دخترای مدرسه و فامیل و محله. مادرم خیلی خوشحال بود. میگفت من وقتی تو رو شیر میدادم، محرم که میرفتم هیئت اشک میریختم و میگفتم خدایا بچه م برام باقیات الصالحات باشه. شاید من اونطور که مادرم آرزو داشت نشدم؛ ولی همینم که هستم مدیون ایشونم. خلاصه دختر درسخونی که آرزوی دندانپزشک شدن داشت با اون روابط اجتماعی بالا، باید امسال کنکور میداد.
پیش دانشگاهی بودم که یه روز پدرم روزنامه به دست از سرکار برگشت. اون روز وقتی پدر به خونه برگشت روزنامه رو گرفتم و بدون هدف خاصی ورق میزدم که چشمم به یه اطلاعیه افتاد. حوزه علمیه خواهران جامعه الزهرا (س) طلبه میپذیرد. کنجکاو شدم…طلبگی… چرا تا بحال به فکر خودم نرسیده بود؟ اگه دندونپزشک میشدم مگه چقدر میتونستم در انتقال مفاهیم دینی موفق باشم؟ اصلا برای تبلیغ باید مجهز به علوم دینی بود. اما جامعه الزهرا از شهر ما خیلی دور بود و منم یه دختر 18 ساله.
وقتی به پدرم گفتم مخالفتی نکرد، فقط گفت باید بیشتر تحقیق کنه. بقیه اما مخالف بودن و میگفتن من حتما کنکور با رتبه خوب قبول میشم و حیفه؛ اما من دیگه آروم و قرار نداشتم. انگار منتظر یه جرقه بودم تا راه رو پیدا کنم. پدرم با یکی از دوستان روحانیشون صحبت کرد و ایشون گفته بود جامعه الزهرا عالیه، البته درس هاش سخته. ولی من ترسی از سختی درسها نداشتم. بالاخره از فرمولهای شیمی و فیزیک که سخت تر نبود.
رفتم دنبال منابع آزمون و شروع کردم به خوندن. کنکور کاملا یادم رفت چون هدفم کاملا روشن بود. منابع از کتب انسانی بود و منم تجربی بودم و از عربی سر در نمیاوردم. برام سخت بود اما کار نشد نداره. کتابها رو بارها خوندم. البته تنوعی کنکور هم دادم که نمیدونم قبول شدم یا نه!!!
بالاخره اون روز بزرگ رسید ومن با پدر و مادرم رفتیم قم و در آزمون پذیرش جامعه الزهرا شرکت کردم و سال 82 طلبه شدم.دیگه روی ابرها راه میرفتم. اسم طلبگی اینقد سنگین و متین بود که من فکر میکردم سرباز مخصوصی شدم که نباید از فرمانده سرپیچی کنه.
بعد از قبول شدن در مصاحبه وسایلم رو جمع کردم و راهی خوابگاه شدم. شور و شوق وصف نشدنی بچه ها، جمکران، زیارت حرم و … باعث میشد من هر روز شکوفاتر بشم. شبهای قشنگ خوابگاه یادم نمیره. قرار نماز شب با بچه ها، چله های ترک گناه، سخنرانی مراجع و بزرگان، دلتنگی های غریبی و… .
خوابگاه مجاور ما بچه های بین الملل بودن که از کشورها و قاره های مختلف اومده بودن. منم که همون چند روز اول با همه رفیق شده بودم، وقتی پای حرفشون مینشستم ،وقتی از سختی های طلبه شدنشون میگفتن، من مصمم تر میشدم. یه دوست صمیمی پیدا کردم بودم که میگفت از تانزانیا چند تا کشور هواپیما فرود میاد و طی چند مرحله میرسه ایران. سالی یه بار میرفت کشورش. وقتی تعریف میکرد که توی فرودگاهها بخاطر چادرش بهش میگن تروریست و بعضیا ازش میترسن، با اشک هام همراهیش میکردم.
تازه ترم دوم بودم و مشغول به درس و بحث که از خونه گفتن یه خواستگار خیلی سمج اومده. بله دیگه هر چی گفتم نه ،نشد. بالاخره با 14 تا سکه عقد کردیم و شرط ادامه تحصیل من. آقا رفت حجره خودش و من رفتم خوابگاه. یه ترم گذشت دیدیم درس هامون داره افت میکنه. مدام یا حرم بودیم یا جمکران. یه عروسی جمع و جور گرفتیم و یه زیرزمین در قم اجاره کردیم و زندگی مشترک شروع شد.
همسرم میگفت درس بخون ولی اولویت با خونه و زندگی و من خودم این حرفو همیشه به طلبه ها میگم. یه سال خوندم تا حسینم ظهر عاشورا به دنیا اومد. بخاطر بچه سه ترم مرخصی گرفتم. بعد دوباره راهی شدم. اما فقط صبح ها تا ظهر میرفتم که میشد نیمه وقت. وقتی حسین به دنیا اومد خیلی مشغله زیاد شد. یادمه صبح ساعت 4 بیدار میشدم و درس میخوندم و همزمان ناهار درست میکردم تا ساعت 6/5 برم حوزه. هر طور بود سطح 2 داشت تموم میشد که راهی تبلیغ شدیم. دو ترم آخر رو غیرحضوری کردم. بالاخره با معدل خوب سطح 2 رو تموم کردم.
دوباره عزممو جزم کردم و چون عاشق تفسیر بودم رشته تفسیر سطح 3 غیرحضوری جامعه الزهرا (س) پذیرفته شدم. چون ما مدام بخاطر تبلیغ از این شهر به اون شهریم و اثاث منزلم شهر خودمونه و جابجا نمیکنیم گاهی خسته میشم چون با امکانات اولیه زندگی میکنیم. ولی وقتی به مسئولیت خطیر یه طلبه فکر میکنم اروم میشم و با وجود اینکه زینب کوچولوم خیلی بازیگوشه، با هم کنار میایم.
من این روزا درس میخونم و بهتره بگم درس رو جرعه جرعه مینوشم اینقد که عاشقم. دوست دارم تا روزی که زنده ام تحت هر شرایطی ادامه بدم. اینا رو گفتم و خسته تون کردم تا بگم طلبگی یعنی عاشقی. من هر وقت با طلبه ها حرف میزنم اشکام در میاد. میگم بچه ها بخدا تو این هیاهوی روزگار قدر خودتونو بدونین. طلبگی یعنی پای ورقهت امضا شده. یعنی تلاش کن شرمنده آقا نشی. اگه بخوام یه حرف خواهرانه به عنوان خواهر کوچیک همه تون بگم اینه که شاه کلید این راه اول توکل به خداست .بعد عشق و بعد تلاش. اگه این سه تا باشه آدم کوه رو جابجا میکنه و براش سهله. ان شاالله همه عاقبت بخیر باشیم و سرباز نمونه آقا.
اللهم عجل لولیک الفرج
موفق باشید
عزیزم بسیاز زیبا بود کلی حالم خوب شد با خوندن مطالب زیبایی که نوشتی… انشالله خداوند متعال حسین جان و زینب جان رو برای شما و خانواده ی قشنگتون رو برای هم حفظ کنه.. منم دو هفته پیش مصاحبه دادم بی صبرانه منتظر جوابشم دعا کنید قبول شم
❤اللهم عجل لولیک الفرج❤
باسلام خدمت همه خواهرای طلبه ومومن خودم
به عنوان یک طلبه ویک خواهرکوچکتر یک خواهش دارم.خواهرای گلم حجاب فقط چادرنیست.فقط مقنعه چونه دارنیست.فقط روگرفتن درحدی که نوک دماغ بیرون باشه نیست.خواهرای گلم حجاب پاهم خیلی مهمه.واقعا جای تاسف داره که بین خواهرای حوزه و طلبه.خواهرای مومن ونمازشب خون.خواهرای اهل سوز وناله افرادی باشن که جوراب بدن نما یارنگ پا بپوشن.از من وشمای طلبه بیشترازاینهاانتظارهست.خواهرم بیاید یک قراربگذاریم واون اینکه ضمن اینکه خودمون رعایت میکنیم و جوراب مشکی ضخیم میپوشیم به بقیه هم پیشنهاد بدیم و حتی جوراب مشکی بهشون هدیه بدیم.من خودم اینکاروشروع کردم ونتیجه گرفتم.ضمن اینکه عرض کنم خودم هم جوراب مشکی ضخیم وهمیشه دوجفت میپوشم.التماس دعا.یازهرا س
سرگذشت زندگی خودتون بود؟ الان ایم نویسنده رو دیدم!
اینجا وبلاگ گروهیه و مطالب از افراد مختلفی نقل می شه.
با عرض سلام و احترام
خیلی عالی بود، متن تون و البته تصمیم بزرگی که برای زندگی تون گرفتید، خیلی دلم خواست لحظات زیبایی که ار خوابگاه تعریف کردید رو تجربه می کردم، چقدر زیبا توصیف کردید، تمام متن تون دلنشین بود. إن شاالله که لایق باشیم.
همچنین انتخاب اسم فرزندانتون هم قابل ستایش است. احسنت به شما.
براتون آرزوی موفقیت و سربلندی دارم.
جالب بود
موفق و موید باشید
http://saghalain.kowsarblog.ir/
با سلام واحترام
ضمن تشکر مطلب شما در منتخب ها درج گردید
موفق باشید.
———
مقام معظم رهبری: 24 آذر 1387
«… همین سردار عالیمقام، جاوید نشان، آقای حاج احمد متوسلیان که من از نزدیک این مرد برجسته را میشناختم و کار او، روحیهی او و تلاش او را دیدهام و او یکی از برجستگان دفاع مقدس بود - به نظر من بخصوص شما جوانهای عزیز، شرح حال این برجستگان را که خیلی درسها به ما میآموزد، بخوانید؛ خصوصاً در آن بخشی که مربوط به عملیات این سردار عزیز هست؛ چه در غرب، چه در فتحالمبین، چه در بیتالمقدس …»
به اميد موفقيت هاي روز افزون
فرم در حال بارگذاری ...