بهشت حوزه

نوشته شده توسطسایه 30ام خرداد, 1398

سالها قبل از اینکه وارد سرای آزمایش بشوم دقیقا زمانی که مادرم سر سفره عقد نشسته بود و همزمان با خواندن خطبه عقد زیر لب دعا میکرد برای فرج امام زمان(عج) ، خوشبختیش و درخواست فرزندانی که عاقبت بخیر دنیا و‌آخرت باشند و اینکه یاری خوایتن از خدا تا فرزندانی صالح و صالحه داشته باشم و البته دعای همیشگیش اینکه فرزند پسری داشته باشد که طلبه شود. سالها گذشت. روزهای اول مهر که مصادف با روزهای اول محرم شده بود من متولد شدم. یک دختر. بعد ازمن دختری دیگر و‌ بعد پسر و پسری دیگر. دو دختر و‌دو پسر.
مادرم در تربیت دینی ما کوشش فراوان داشت نماز،روزه،احکام،حجاب، اما تلاشش برای طلبه شدن برادرانم تقربیا دائمی بود.
دراین بین البته بعد از اتمام درس دبیرستان و‌اخذ دیپلم بمن چند بار پیشنهاد داد که برای ادامه تحصیل حوزه علمیه را انتخاب کنم اما من بلافاصله جذب بازار کار شدم و البته علاقه‌ای به تحصیلات حوزوی نداشتم چون می‌ترسیدم از برخورد بعضی طلاب ترسیده بودم. خشک، تند، منزوی که اصلا با روحیه اجتماعی من سازگار نبود اما نمی‌توانستم علاقه‌ام ‌را به علوم دینی تکذیب کنم شاید بتوانم به جرأت بگویم تمام‌ حقوقم صرف خرید کتب دینی می‌شد و ساعت‌ها فقط وقت استراحتم را صرف مطالعه می‌کردم اما خب خیلی از واژه‌ها را متوجه نمی‌شدم و اصلا درک نمی‌کردم
صفات فعلی خدا!!!!
صفات فاعلی خدا!!!
دلایل عقلی و نقلی!!!!
استصحاب!!!!!
و خیلی مطالب دیگر….
سال‌ها از تولد برادرانم گذشته بود و هر دو‌ برخلاف میل مادرم وارد کار فنی شدند و هرکدام در کار خود استادی باانصاف و‌ خداترس و‌ مردم‌ دار، اما خب خواسته مادرم فراتر از اینها بود. با این وجود هرگز خواسته قلبی‌اش را با اجبار نخواست.
من هم در یکی از ادارت شاغل بودم و تازه مدارکم را جهت رسمی شدن تحویل داده بودم اما قلبا راضی و‌ خوشحال نبودم چون گمشده‌ای داشتم که با کار و پول و خرید و‌ مطالعه کتب دینی و تفاسیر حل نشده بود من دنبال حقایق دین بود حقایقی که با دلیل و‌ برهان برایم تبدیل به اعتقاد قلبی شود خیلی جستجو کردم تا راهی برای رسیدن گمشده‌ام بیابم اما نشد که نشد. تنها راهم ورود به تحصیلات علوم دینی بود یعنی حوزه!!!!
حوزه!!!!!
نه من با حوزه و قوانین خشک آن کنار بیا نیستم ضمنا در شرف رسمی شدن بودم. جنگ بپا شد بین حب دنیا و مال و حب دین.
تصمیم خودم را گرفتم و اول از هر کاری استعفای خودم را به ادراه مربوطه ارائه دادم که البته خیلی سخت پذیرفته شد و بعد ثبت نام در حوزه و آزمون ورودی و مصاحبه و آغاز تحصیل.
وقتی وارد بهشت حوزه شدم نه خشکی دیدم نه انزوا و افراط و‌ تفریط .
همه چیز عالی بود و چقدر برایم لذت بخش بود دست یافتن به گمشده‌ام و یافتن براهین اعتقادی و چه زیبا دروس اخلاق و… .
سطح 2 تمام شد.
بلافاصله در حوزه محل تحصیلم جذب کار شدم برایم‌ جالب بود به خاطر دین و‌تحصیلات دینی کارم را رها کردم اما با ورود به حوزه هم تحصیلات دینی را داشتم هم‌کار و اکنون علاوه بر تحصیل در رشته تفسیر و‌علوم قرانی سطح سه به عنوان معاون آموزش توفیق خدمت به طلاب مکتب امام جعفرصادق علیه السلام را دارم.

لیلا عبدیانی

کیمیای محبت

نوشته شده توسطسایه 23ام خرداد, 1398

برای کنکور درس می خواندم و هر روز به کتابخانه می‌رفتم ، تصمیم داشتم هر طور شده پزشکی قبول شوم، مخصوصاً این که یک دوره کامل امدادگری را گذرانده بودم علاقه‌ام به پزشکی بیشتر شده بود .

سر پر سودایی داشتم و دلم می‌خواست زمین و زمان را تغییر دهم، برای خودم اصول و ضوابطی داشتم و اگر از اصولم خارج می‌شدم خودم را تنبیه می‌کردم ، همه چیز را با عقلم می‌سنجیدم ، مردها را مانع پیشرفت زن‌ها می‌دانستم . خودم را آزاد از هر چیزی می‌دانستم و شاد بودن برایم مهمترین اصل اساسی زندگی به شمار می‌رفت .

یک روز به پیشنهاد یکی از دوستانم به عنوان مربی تزریقات به مسجدی که در نزدیکی کتابخانه بود رفتم‌، این اولین باری بود که به پایگاه بسیج می‌رفتم، در پایگاه مسجد همه جور آدمی می‌آمدند.

پایگاه یک کتابخانه کوچک داشت که کتاب‌های جالب و خواندنی در آن چیده بودند. از مسئول پایگاه که خانم موجهی بود اجازه گرفتم تا بعضی از کتاب‌ها را به امانت ببرم . اولین کتابی که نظرم را جلب کرد اصول کافی بود جلد اول را برداشتم و با خود به منزل بردم، هر حدیثی که می‌خوانم دنیای جدیدی به رویم گشوده می‌شد برخی از احادیث را هم نمی‌فهمیدم آنها را رها کرده و به سراغ حدیث بعدی می‌رفتنم . آنقدر این کتاب برایم جذابیت داشت که وقتی غرق در مطالعه می‌شدم گذر زمان را متوجه نمی‌شدم .

کتاب بعدی که به امانت گرفتم تذکره الاولیای عطار بود؛ این کتاب برای من بیش از هرچیزی خواندنی بود آن روزها به علاوه خواندن درس‌ها و تست زدن مطالعه کتاب‌های جانبی برایم تفریح شده بود .

چند جلسه بیشتر از کلاس‌های تابستانی نمانده بود و من می‌دانستم که دیگر چنین فرصتی برای مطالعه و استفاده از این کتاب‌ها را نخواهم داشت به خاطر همین باز هم سر قفسه کتاب‌ها رفتم و این بار به کتاب کیمیای محبت برخوردم، این کتاب احوالات شیخ رجبعلی خیاط را توصیف کرده بود، اصول کافی و تذکره الاولیا کم حال و هوای من را تغییر نداده بود حالا این کتاب هم به آن اضافه شده بود. برای من که از دین فقط مقید به خواندن نماز اول وقت بودم و می‌گفتم هرچه شدم نماز اول وقت نباید از دست برود خواندن نکات اخلاقی بسیار بسیار تاثیرگذار بود، کتاب‌ها روحیاتم را چنان تغییر داده بود که اطرافیان متوجه تغییرات رفتارم شده بودند؛ برای آنها من یک آدم دیگری بودم .

خواندن این چند کتاب تمامی محاسبات ذهنی من از زندگی را به هم ریخته بود، یک روز در کتابخانه با بی‌حوصلگی تست می‌زدم یکی از دوستانم آمد کنارم نشست و گفت من کنکور نمی‌دهم . با تعجب نگاهش کردم و گفتم پس می‌‎خواهی چه کنی؟ گفت: می‌خواهم برم حوزه. سرو صدای بچه‌ها در آمد که حرف نزنید، بلند شده و رفتیم داخل نمازخانه نشستیم.

دوستم گفت از دنیا خسته شدم می‌خواهم بروم حوزه. گفتم: که چه شود؟

گفت طلبه می‌شوم، با اینکه با واژه خانم طلبه نآشنا نبودم و مربی خیاطی خواهرم هم یک خانم طلبه بود اما با تمسخر گفتم: فکر کن زنها عمامه بگذارند، بیخیال درسَت را بخوان یک دکتر خوب از تو در می‌آید.

دوستم گفت تو که همیشه فلسفی حرف میزنی بیا برویم حوزه می‌خواهم برم دفترچه بگیرم‌، با بی‌اهمیتی شانه‌ام را بالا انداختم و چیزی نگفتم .

آن روز گذشت و من با فکر اینکه بروم حوزه یا نه چند روز را گذراندم، با خودم می‌گفتم حوزه دیگر چیست باید برم دانشگاه، کمی مردد شده بودم که به حوزه بروم یا درس خواندن برای کنکور را ادامه دهم بالاخره تصمیم گرفتم همینطور که برای کنکور درس می‌خوانم دفترچه حوزه را نیز بگیرم ، سنگ مفت گنجشک مفت، شاید قبول شدم و شاید توانستم با درس خواندن در حوزه برای سؤال‌هایم پاسخی پیدا کنم. در آزمون شرکت کردم و قبول شدم، اما متاسفانه دوستم که باعث شد دفترچه بگیرم قبول نشد…

منبع: عبدی متین

 

 

آرزوی پدرم

نوشته شده توسطسایه 18ام خرداد, 1398

آرام آرام داخل صحن با صفای حکیمه خاتون قدم بر می‌دارم. سر به زیر انداخته. گام‌هایم را با وقارتر از همیشه بر می‌دارم. اذن دخول را می‌خوانم. زیرلب (السلام علیک فاطمه اشفعی لنا فی الجنه) را با صلابت‌تر ازهمیشه به زبان جاری می‌سازم. قطرات اشک، مرا همراهی می‌کنند. این باردلم شکسته‌تر ازهمیشه است. تمام تکه تکه‌های آن پر ازعشق و امید است. هرچه به ضریح نزدیک‌تر می‌شوم قطرات اشک بیشتر و بیشتر می‌شود. حالم دستِ خودم نیست. قطرات شبنم از هم سبقت می‌گیرند و برگونه‌هایم سرازیر می‌شوند. خودم می‌دانم این زیارتم با بقیه زیارت‌ها تفاوت دارد. این زیارت برای اجازه خادمی آستان کبریای بی بی جان است.

چند روز پیش از دوستانم شنیدم که برای صحن با صفای خانم جان و مسجد مقدس جمکران خادم می‌خواهند. دلم که هیچ، تمام جانم بی‌طاقت کنیزی خاندان عشق شده بود. با یادآوری خادمی باز اشک‌هایم سرازیر می‌شوند. بعد از زیارت با دلی پر از عشق و بی‌طاقتی به خانه برگشتم تمام راه به کریمی خاندان اهل بیت علیهم السلام فکر می‌کردم.


به خودم آمدم نزدیک خانه بودم. زنگ در را زدم. پدرم با لباس خاکی خادمی و یک چفیه سفید که به گردنش انداخته بود، در را برایم باز کرد. من بهت زده پدرم را نگاه می‌کردم. با خودم گفتم شاید پدر باز دلتنگ رفقای شهیدش شده است. پدرم متوجه تعجب من شد، پیش دستی کرد و گفت: می‌خواهدبا دوستانش برای خادمی به غرب کشور برود و راوی کنیزان حضرت زهرا سلام الله علیها شود. آنقدر مسرور بود که منتظر جواب من نماند و به طرف ساک لباس‌هایش و دفترچه خاطرات خود رفت تا کم و کسرهای وسایل مورد نیازش را فراهم کند. پدرم به سفر عشق رفت و من دلم را گره به شهدای غرب کشور زدم و پدر را بدرقه کردم.


چقدر زود گذشت. من دلتنگ تر از همیشه به پدر شده بودم. در افکار خودم غوطه‌ور بودم که صدای گوشی همراهم مرا به خود آورد. پشت تلفن صدای پرعشق پدر بود، که از آرزوی خود مبنی بر طلبه شدن من سخن بر زبان می‌آورد. پدر درکنار شهدا و مشایعت با کنیزان حضرت زهراسلام الله علیها برای طلبه شدن من دعا کرده بود. آنقدر با ذوق و شور و هیجان صحبت می‌کرد که پشت تلفن انرژی پدر به من منتقل شد و تمام وجودم جان دوباره گرفت. من مات و مبهوت بودم. از پدرم مهلت گرفتم که برای یک برهه‌ای جدید و مسولیت خطیر زندگیم تصمیم بگیرم.


چند ساعت گذشت و من خود را در مقابل ضریح نورانی حضرت معصومهسلام الله علیها دیدم. هرگاه در دل خود گم شده‌ای داشتم آن را در حریم کریمه اهل بیت پیدا می‌کردم. تا چشمم به ضریح افتاد یاد چند روز پیش خودم افتادم که از بی بی خواسته بودم اذن و اجازه خادمی خاندان عشق را، به من بدهد و امروز کمتر از یک هفته پدرم آن هم در سفر چون عشق خود پیشنهاد طلبه شدن من بدهد، آن هم در شهری که بوی خون هزاران شهید گلگون کفن می‌دهد، شهری که نزدیک‌ترین جا به کربلای ارباب عشق است. شهری که سال‌های کودکی‌ام و نوجوانی‌ام را در آن سپری کرده بودم.
آرامش عجیبی تمام وجودم را فرا گرفت، با آرامشی وصف ناپذیر تصمیم خود را گرفتم حاضر بودم تمام زندگیم را بدهم ولی اجازه خادمی خاندان اهل بیت را از دست ندهم.


یادش بخیر، چهار سال از آن ماجرای زیارت من می‌گذرد و من هر وقت با دوستانم به قم سفر می‌کنم درست در همان جایی که اجازه خادمی و سربازی مکتب امام جعفر صادق علیه السلام گرفته بودم، زیارت نامه و اذن دخول می‌خوانم و هیچ وقت محبت کریمه اهل بیت علیهم السلام را فراموش نمی‌کنم. ان شاءالله تا زمان ظهور حضرت حجة عج الله تعالی فرجه والشریف سربازی گوش به فرمان ولی نعمتان باشیم.


پ.ن: پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم به حضرت علیعلیه السلام فرمودند: ای علی! هرکس گروهی را به هدایت دعوت کند و آنان از او پیروی کنند، برای او پاداشی مانند پاداش آنان خواهد بود بی آنکه از پاداش آنان چیزی کاسته شود.
(جبران حدیت جلد 4/صفحه 48/حدیت 8)

 

شبنم کریمی

 

 

من هم می‌توانم طلبه شوم!

نوشته شده توسطسایه 7ام خرداد, 1398

زمان دبیرستان فکر نمی‌کردم که خواهران هم حوزه‌ی علمیه داشته باشند. همیشه فکر می‌کردم فقط برداران طلبه می‌شوند. تا این‌که یک روز مدیرمان آمد و گفت:«بچه‌ها بیاین برین کلاس! یه خانم اومده می‌خواد براتون حرف بزنه». ماهم خیلی خوشحال شدیم. چون امتحان تاریخ داشتیم و می‌خواستیم به هر قیمت شده از امتحان فرار کنیم. رفتیم کلاس و آماده شدیم. بعد از چند دقیقه یک خانم چادری آمد تو. خدایی، خیلی خوش اخلاق بود. شرایط طلبگی را برایمان گفت. من هم از این که طلبه خانم بشوم خیلی خنده‌ام گرفت ولی یکی انگار از ته دل بهم گفت اسم بنویس؛ شاید خوب بود.

به هر حال اسم نوشتم و برگشتم. نزدیک ساعت دو بعد از ظهر بود به خانواده‌ام گفتم ولی کسی موافق نبود. من هم ازطریق تلگرام ثبت نام کردم البته چون خودم تلگرام نداشتم مجبور شدم به معلمم بگویم که برایم عکس شناسنامه و مدارک لازم را ارسال کند. بعداز چند روز به من زنگ زدند و تاریخ روز مصاحبه را اطلاع دادند.

18 تیر بود؛ رفتم مصاحبه. خیلی استرس داشتم هیچ اطلاعی از مصاحبه نداشتم. ساعت شش صبح از روستایمان حرکت کردیم. انگار کجا می‌خواستیم برویم! نزدیک ساعت هفت بودکه رسیدیم کرند. زنگ در را زدیم. همه از خواب بیدار شدند. من کلی خجالت کشیدم. ساعت هشت بود برایمان صبحانه آوردند. من و مامانم خیلی خندیدیم. خدایی، مسئولین مدرسه‌ی علمیه خیلی مهربان و مهمان‌نواز بودند. ساعت مصاحبه‌ام رسید. نه و 45 دقیقه بود.

داخل اتاق مصاحبه سه خانم مهربان بود. ازدیدن حجابشان کلی ذوق کردم ولی استرس درونم را فرا گرفت. از من یک عالمه سوال پرسیدند. من هم چندتاشان را بلد نبودم. انگار رنگم پریده بود. وقت مصاحبه‌ام تمام شده بود. آمدم بیرون. شکلاتی به من دادند. با دیدن رنگ و روی من یکی از خانم‌ها آمد و روی شانه‌هایم دست گذاشت. کلی از اخلاقشان خوشم آمد. برگشتیم خانه. منتظر جواب مصاحبه بودم. انگار 12 شهریور بود؛ خیلی یادم نمی‌آید. پیام آمد که قبول شدم. کلی خوشحال شدم. حتی یک بسته شیرینی برای عمه‌هایم خریدم.

گفتند که 25 شهریور باید حوزه باشم. من هم رفتم، خریدهایم را کردم و با کلی ذوق و خوشحالی راهیِ کرند شدم.

خدارا شکر! خیلی خوشحالم به خاطر حوزه رفتنم. من سال سوم راهنمایی بودم. مامانم با چادر سرکردنم مخالف بود. به همین دلیل پول خرید چادر به من ندادند.من هم پول توجیبی‌هایم را جمع کردم برای خرید چادر. توی مدرسه چیزی نخریدم تا پولم به 60 هزار تومان رسید و چادر دوستم را خریدم.
انشاءالله که بتوانم ثابت قدم باشم و امام زمان را از دعوتش پشیمان نکنم.

عاطفه احمدیان

طلبه شدم که ریزه خوارِ مولا باشم

نوشته شده توسطسایه 7ام خرداد, 1398

تازه دانشگاه قبول شده بودم. مردد بودم که بروم یا نه. آیا واقعا تکلیف من تحصیل در دانشگاه بود؟!

بااصرار خانواده راهی دانشگاه شدم. روزها می‌گذشت و من ذهنم پر بود ازسوال‌ها و تردیدهایی که به جانم افتاده بودند. وقتی به اطراف نگاه می‌کردم، می‌دیدم که همه دارند برای قبولی در دانشگاه تلاش می‌کنند. سر و‌ دست می‌شکنند. چیزی در دلم می‌‌گفت همیشه راه درست، پیروی از اکثریت نیست ولی به نتیجه‌ای نرسیدم.

با بزرگی مشورت کردم. تصمیم گرفتم تحصیل در دانشگاه را به پایان برسانم. چهار سال گذشت و من درسم تمام شد. نیاز به فکر و البته کمی استراحت داشتم. باید ذهنم را جمع و جور می‌کردم. خیلی فکر کردم. باید فواید تحصیل در دانشگاه را بررسی می‌کردم تا کمی به آرامش برسم و شاید تصمیمی هم بگیرم.
_خب! به هر حال جامعه به متخصص نیاز دارد؛ به دکتر، مهندس، مدیر و…. پس می‌توان این را یک فایده تلقی کرد ولی نمی‌دانم چرابه آرامش نمی‌رسم؟! به این فکر می‌کنم که مگر ما کم دکتر، مهندس و…داریم؟! آیا هنوز نیازهای مادی جامعه برطرف نشده است؟! پس چرا هرچه علم پیشرفت می‌کند مردم غمگین‌تر می‌شوند و مشکلاتشان بیشتر می‌شود؟!

نتیجه می‌گیرم پس این به تنهایی نمی‌تواند پیش‌بَرنده‌ی جامعه باشد. انگار که مردم از لحاظ معنوی اغنا نشده‌اند که به آرامش نمی‌رسند انگار که باید در دین فقیه شد تا بتوان مردم را نجات داد. باید زره تقوا به تن کرد و وارد میدان شد و دستگیری کرد. باید همنشین ائمه شد تا سریعتر به کمال رسید و همه اینها در تحصیل علوم دینی اتفاق می‌افتد.
این شروعی بود برای فکر کردن بر روی بررسی تحصیل در حوزه. با بررسی بیانات نورانی امام مهربانم، امام خامنه‌ای حفظه الله دلم قوت گرفت. «پیروزی در هیچ حرکت و انقلابی بودن بدون پرچم داری یک طلبه امکان پذیر نیست.»
من راهم را پیدا کرده بودم و اگر نبود بیانات گهربار آقایم شاید به این نتیجه نورانی نمی‌رسیدم. تصمیمم را گرفتم. تحصیل در خانه‌ی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، سربازی مولا!
طلبه شدم که ریزه خوارِ مولا باشم و به برکت این مکان نورانی وجودم سراسر نور باشد و بتوانم باری از دوش مولا بردارم ان شاءالله.

به قلم راضیه سلمانی‌پور

قاب عکس

نوشته شده توسطسایه 3ام خرداد, 1398

یک وقتی از یک جایی قصه‌ی عشق آدم‌ها شروع می‌شود.قصه‌ی زمانی که دلم بار وبندیلش را بست تا راه عشق را طی کند را خوب به خاطر دارم.

همه چیز از یک قاب عکس شروع شد. قاب عکس مربع کنار طاقچه، او درآن عکس دو زانو نشسته بود و آبی چشمانش خیره بود به لنز دوربین عکاسی، معلوم بود خسته است، اما لبخندش عمیق بود. یکی از دسته‌های عینکش میان انگشتان دستش تاب می‌خورد و خودکار آبی رنگی در دست دیگرش. دور و برش یک عالمه کتاب بود، کتاب‌های قطور فقهی و منطقی. انگار توی حجره کوچکشان یک کتابخانه بزرگ داشتند. بعد‌ها از آن همه کتاب و دفتر، فقط یک دفتر شعر باقی ماند، ننجون همه را بخشید به طلبه‌های نیازمند. تنها یک عمامه‌ی مشکی و چند تا قاب عکس از او، شد یادگاری ما.

کار هر روز ننجون قبل از کمردردش و زمین گیر شدنش این بود که بیاید و قاب عکس‌ها را به بهانه تمیز کردن، یک دل سیر در آغوش بگیرد و با گریه قربان صدقه‌اش برود. وقت‌هایی که یواشکی می‌رفتم کنارش ، من را می‌نشاند روی زانوانش برای هزارمین بار ماجرای زندگی او را تعریف می‌کرد و من هم خیره به قاب میان دستان ننجون، برای هزارمین بار پا به پایش هم گریه می‌شدم. قصه عشق من به طلبگی از همین قاب عکس‌ها شروع شد، قاب عکس عموی بیست ساله‌ی تازه دامادم که روز خرید عروسی‌اش در سانحه‌ی رانندگی، رفت پیش خدا و ننجون را یک عمر در حسرت دیدن دامادی‌اش گذاشت. ننجون همیشه از ادب و وقارش می‌گفت. می‌گفت دروس ابتدایی را زودتر از هم سن و سالانش تمام کرد و وارد دنیای طلبگی شد. دوستانش می گفتند اکثرا در حال درس خواندن بود و عبادت. یکی‌شان که خیلی با عمو صمیمی‌تر بود می‌گفت که عمو حال معنوی قشنگی داشت، هر جا می‌رفت حال خوبش، حال دیگران را هم خوب می‌کرد. پول تو جیبی هایش و شهریه‌ایی که می‌گرفت، می‌شد کمک حال فقرا و گاهی خرید کتاب برای خودش. هیچ وقت عمویم را ندیدم اما قاب عکسش شده بود تمام دنیایم.

من هم می‌خواستم مانند او طلبه شوم. طلبگی رویای شب و روزم بود و موجب شد بلافاصله بعد از گرفتن مدرک دیپلمم، برای ورودی سال 95 ثبت نام کنم حوزه…

خوب به خاطر دارم که بعد از شنیدن قبولی‌ام از خوش حالی مثل بچه‌ها کل اتاق را دویدم. هنوز هم صدایِ فریاد از سر خوش حالیم را به یاد دارم.

آن روز، قاب عکس عمو را در آغوشم گرفتم و اشک ریختم و خندیدم. نشسته بودم گوشه‌ی اتاق‌، همان جایی که همیشه با ننجون می‌نشستم، عمامه مشکی‌اش را بو کشیدم و قاب عکسش را در آغوشم فشردم و شروع کردم به درد و دل کردن با او که ازپشت شیشه قاب عکسش به من و به شادی‌ام لبخند می‌زد.
نمی‌دانم کی! ولی لابه لای درد و دل‌هایم، پلک‌هایم سنگین شد و به خواب شیرین رفتم….

حالا چند سالی از آن روزها می‌گذرد و من طلبه‌ی سال سوم حوزه‌ی علمیه‌ی فاطمه الزهرا (س) هستم. سه سال است که هر روز صبحم، با سلام به مادر شروع می‌شود. سه سال است که نمک گیر دروس اخلاقی‌ام، نمک گیر سیره اهل بیت(ع). سه سال است که بهترین روزهای عمرم را تجربه می‌کنم و این حال خوبم را مدیون عمویم هستم. از شما چه پنهان من هم عکسی از خودم لابه لای کتاب‌های حوزوی دارم، مثل عمو. به امید این که شاید قاب عکس من هم روزی بتواند سرنوشت ساز شود.

 

سیده زهرا رضایی المشیری

منبع:وبلاگ دل نوشته های یک طلبه«زهرا سادات»

طلبگی‌ام مرا افتخار

نوشته شده توسطسایه 29ام اردیبهشت, 1398

زمان اعتکاف بود، من هم مثل بقیه دوستان و همشهری ها برای انجام اعمال اعتکاف به مسجد رفته بودم.
آنجا جمعی از خواهران محجبه و خوش برخورد را دیدم که از معتکفین با روی خوش استقبال می کردند.
حجاب و متانت و سادگی آنها مرامجذوب خود کرد.
در اجرای برنامه های فرهنگی به آنها کمک‌ کردم و همین امر باب آشنایی من با طلاب شد .

با حوصله و آگاهی که داشتند جواب سوالات را میدادند روحیه ی خستگی ناپذیر داشتند.
بعداز اعتکاف تصمیم گرفتم که به حوزه برم تا از نزدیک با حوزه و شرایط پذیرش آشنا بشوم. اما یکی از شرایط اصلی شرط سنی بود! از آنجایی که حوزه شهر ما فقط دوره حضوری پذیرش داشتند نتوانستم ثبت نام کنم.

با این وجود من ناامید نشدم و قرار شد با توجه مدارک قرآنی و… که داشتم از استان برایم پیگیر شوند. این شد که من بعد از چند روز دوباره رفتم باز جواب رد شنیدم.
دیگر فراموش کردم تا یک روز که مشغول کارهای روزمره بودم موبایلم زنگ خورد گوشی را که برداشتم، گفتن ببخشید ما از حوزه علمیه تماس میگیریم و شما برا مصاحبه دعوتید!
من که تعجب کرده بودم نمیدانستم چی بگم!!!
دوباره از پشت خط صدایم زدن و سوالشان را تکرار کردند! تا اینکه زبان گشودم و با خوشحالی گفتم بله.
اما از حوزه که پرسیدم حوزه شهر دیگری بود که یک ساعتی با شهر ما فاصله داشت!بعدها متوجه شدم که معاون آموزش شهر خودم بخاطر اشتیاقی که من داشتم مدارک من را برای حوزه دیگری که پاره وقت نیز ثبت می کردند فرستاده اند که من یکسال از تحصیل باز نمانم.
چون قرار بود سال دیگه حوزه شهر ما نیز دوره پاره وقت داشته باشد .
اما با موافقت مرکز من بعد از چند ماه به شهر خودم برگشتم و با طلاب حضوری سر کلاس درس حاضر میشدم و واحدهای خودم را می گذراندم.
اکنون بنده سال چهارم حوزه امام حسین علیه السلام هستم و خوشحال از اینکه به عنوان طلبه در خانه آقا امام زمان عجل الله مشغول تحصیل هستم .
امیدوارم که روزی برسد که جوانان و نوجوانان ایران با آگاهی و اشتیاق بیشتر به سمت حوزه های علمیه بروند و به عنوان طلبه درزیر سایه آقا امام عصروزمان خدمت کنند .
الهی آمین…

کزال حیدر بیگی


 
مداحی های محرم