« خودت را که یافتی... | دوست داره با آخوند ازدواج کنه... » |
چیزی فراتر از آرزو!
نوشته شده توسطسایه 30ام فروردین, 1398به نام خالق هستی
سیزده ساله بودم که لباس سفید عروسی به تن کردم و شدم خانم خانه. آن موقع بود که همهی آرزوهایم را بغچه کردم و گوشهی صندوقچهی دلم گذاشتم. گوشهای که هر وقت تنها میشدم، سراغش میرفتم؛ آرزویی برمیداشتم و غرق رؤیا میشدم البته میان آن همه آرزو، یکی را بیشتر دوست داشتم ولی از ترس این که مبادا هیچوقت بهش نرسم سراغش نمیرفتم. یک روز دلم خیلی هوایش را کرده بود. رفتم سراغ صندوقچه. درش را بازکردم. آرزویم را برداشتم و گوشهای نشستم و باهاش کلی خوش گذراندم. آنقدر که متوجه گذر زمان نشدم. به خودم آمدم. دیدم سالها از آن روزها میگذرد و من دارم در کنارِ بهتر از آرزویم، در واقعیت زندگی میکنم. با این حال همیشه به لباس عروسیام غر میزدم که چرا زود آمدی و از درس و مشق و مدرسه جدایم کردی؟! دوست داشتم یک جوری رویَش را کم کنم. برای همین دست به کار شدم. تصمیم گرفتم کاری بکنم خواندن و نوشتن ازیادم نرود. انگار همین دیروز بود. یک دفتر بزرگ خیاطی برداشتم. دفتری که وقتی نگاهش میکنم یاد دفتر ملّاهای قدیم میافتم. از تفسیر سورهی حمد شروع کردم تا سورهی اعراف. انواع دعاها و شأن نزول آیهها و… . حالا چرا از قرآن و دعا شروع کردم، نمی دانم. شاید ارادهی خداوند بر این بوده. گوشهی دفترم، یادداشتی عجیب هم، خودنمایی میکند؛ یادداشتی دعایی درحق خودم! «خدایا! میدانم سرنوشت من به دست توست. پس، از تو درخواست میکنم مرا موفق گردانی که بتوانم در راه رضای تو گام بردارم. خدایا! مرا با ائمه معصومین(ع) آشنا کن. خدایا! مرا کمک کن بتوانم قرآن تو را بفهمم، به آن عمل کنم تا به تو نزدیک شوم و توشهای برای آخرتم قرار گیرد.» با خواندن این یادداشت احساس میکنم مرغ آمین از همان لحظهی آغاز نوشتن، نغمهی آمین سرداده و همچنان ادامه میدهد و آمین میگوید.
پانزده سال بعد، من دیگر دختر سیزده سالهی پرآرزو نبودم. همهی زندگیم همسر و بچههایم شده بود. شکوفههای باغ زندگیام، دختر و پسرم، بزرگ شده بودند. باید میرفتند مهد. ثبت نامشان کردم. مهدشان، مهد قرآنی بود که همزمان با کلاسِ بچهها برای مادرها کلاس قرآن برگزار میکرد. من هم شرکت کردم. یک روز نوبت به من رسید که چند آیه قرآن بخوانم. خواندم. خانم همتی، معلم کلاس، خیلی خوشش آمد. تشویقم کرد و به خانم آقایی، مسؤل کلاس های عربی معرفی. ایشان هم من را در کلاسهای نحو و صرف ثبت نام کرد. کلاسها همزمان با ساعت مهد، سه روز در هفته برگزار میشد. این هماهنگی همسرم را قانع میکرد با کلاس رفتنم مخالفتی نداشته باشد تا من هم بتوانم با آرامش به یاد قدیم، سر کلاس درس بنشینم. اشتیاقم به یادگیری آنقدر زیاد بود که همه چیز را زود یاد میگرفتم. انگار فیلَم یاد هندوستان کرده بود و نمیخواست ازش بگذرد. برای همین سعی میکردم حتی یک جلسه را از دست ندهم. شش ماه گذشته بود و همه چیز خوب پیش میرفت. تا اینکه، چند هفته مانده به عید اعلام کردند:«بعد از عید ثبت نام رسمی داریم وکلاسها هرروز برگزارمیشود.» پرسیدم:« ثبت نام رسمی یعنی چه؟» گفتند:« یعنی شما رسما میشوید طلبه!» چشمهایم برق میزد. دلم از فرطِ خوشحالی جیغ میکشید. به خودم گفتم:«یعنی من دارم به آرزویم میرسم؟! وااای خدایا شکرت!» غرق شادی بودم که به یاد همسرم افتادم:
_ پس شوهرم چه؟!
_چطور راضیاش کنم؟!
_نکند بگوید نرو…
خودم را جمعوجور کردم و راه خانه را پیش گرفتم. یکی دو ساعت بعد درحالی که کلی استرس داشتم، موضوع را به همسرم گفتم. انگار از دلم خبر داشت. نگاه عمیقی کرد و بعد از چند لحظه گفت:«شما که تا این مرحله رفتی، بقیهاش را هم برو تا ببینیم خدا چه میخواهد.»
باورم نمیشد همه چیز دست به دست هم داده بود تا من به آرزویم برسم. آرزو که نه، چیزی فراتر از آرزو! دعایی که درسن کمِ سیزده سالگی به لطف خدا در حق خودم کرده بودم، داشت به اجابت میرسید. راستش همسرم زیاد با بیرون رفتن زن از خانه موافق نبود، چه شد که قبول کرد الله اعلم!
آن روز، من، قشنگ ترین عیدی زندگیام را از خدا گرفتم. لباس سفید عروسی، تنهایی، آرزوها، رؤیا و… همه چیز دست به دست هم داد تا من دعایی کنم و مرغ آمین، آمین بگوید و بشود آن چه خدا میخواست. ازخوشحالی درپوست خودم نمیگنجیدم. بعد از تعطیلات عید برای ثبت نام رفتم. و حالا نزدیک به 20 سال است که من، رسما طلبهام و تصمیم دارم تا پایان عمر هم، طلبه بمانم، ان شاء الله.
خدایا! تو را سپاس به خاطر لباس سفید عروسی، تو را سپاس به خاطر همسری عاقل و فهمیده، تو را سپاس به خاطر فرزندانی که واسطهی رسیدنِ من به تو شدند.
و خدایا! تو را سپاس که مرا به خادمی دین خود پذیرفتی. شکراً لله.
مرضیه عموچی فروشانی
سلام عزیزم
میل به تحصیل علم گمشده ایه که سن وسال نمیشناسه
انشاالله موفق باشین
بمنم سربزنین
https://kosar-esfahan.kowsarblog.ir/
سلام
جالب بود
الان طلبه بانو باید در حدود ۴۸ سالشون باشه نه!
خداحفظشون کنه
آجی وقتی دعوت شده از طرف آقا برا سربازیش باشی هیچکس نمیتونه نه بگه
ولی این مایم که چطور از این فرصت امام زمان استفاده کنیم
انشالله که شما خیلی خوب استفاده کردید و مثل من روسیاه نباشید
سلام. متن خيلي زيبايي بود.
وقتي دل را به خدا مي سپايرم چقدر قشنگ راهها را براي ما باز مي كند.
كاش قدردان اين نعمتها باشيم.
خوشحال مي شوم از وبلاگ ما نيز ديدن كنيد.
فرم در حال بارگذاری ...