برای جبران گذشته دور از خدا طلبه شدم
نوشته شده توسطعین. کاف 17ام فروردین, 1396استان کرمان، شهر کرمان
من دختری از شهر کرمان هستم و توخانواده ای بزرگ شدم که هرگونه آزادی رو داشتم وخیلی در قید و بند نماز خوندن و…نبودم؛ یعنی گاه گاهی میخوندم. بیشتر زمانی یاد خدا بودم که گرفتار بودم یا نزدیک امتحاناتم بود. البته خیلی بهم میگفتن نماز بخون، روزه بگیر ولی همیشه برام سوال بود چرا نماز بخونم چرا عربی بخونم وقتی خدا نیاز نداره؟ اخه چرا؟ خب اگر به سپاس باشه همینجوری میگم خدایا شکرت….
خلاصه تا اینکه چهار سال پیش ازدواج کردم و به بلوچستان اومدم و تو رشته حقوق قضایی شروع به تحصیل کردم. ترم سوم یکی از اقوام نزدیکم بهم گفت حوزه علمیه پذیرش داره بیا ثبت نام جای خوبیه. ولی من برگشتم بهش گفتم :خاله جان منُ چه به حوزه و شیخ شدن؟ من نمیتونم مثل شما بشم. خندید و گفت:مگه من چمه که نمیتونی مثل من بشی؟ اتفاقا می تونی.
تو دلم گفتم خدا یعنی داری بهم فرصت می دی؟ یعنی واقعا دوسم داری؟ بهم توجه داری؟ یعنی منم می تونم اینقدر باحجاب و زیبا بشم و با نماز خوندن و شکر کردنت بهت نزدیک بشم؟ (همیشه فکر میکردم فقط علما میتونن به خدا نزدیک باشن نه من که یه آدم معمولی هستم.)
دل رو زدم به دریا و بامامانم تماس گرفتم گفتم یه چیزی بگم نمیخندی؟ گفت: نه بگو. گفتم مامان میخوام طلبه بشم، با حجاب کامل میخام برم حوزه. به نظر می تونم؟ خیلی خوشحال شد. خیلیا! بعد گفت آره عزیزم چراکه نه؛ من و پدرت مطمئنیم تو می تونی.
بعد به همسرم گفتم، برق شادی رو توی چشماش دیدم. گفت وای خدایا! یعنی انیسِ من بشه یه طلبه؟ یه خانومی که نمازش اول وقت باشه؟ فکر نمی کردم همسرم تو ذهنش به این چیزایی که الان به زبون آورده توجه داشته باشه.
بالاخره با حرفای اطرافیان نزدیکم خیلی امیدوار شدم وثبت نام کردم. روزی که گفتن باید بیای مصاحبه تو دلم گفتم خدا من اومدم بقیه ش باخودت. وقتی رفتم واسه مصاحبه، بعضیا بایه تعجبی می پرسیدن واقعا میخای بیایی حوزه؟ سخته ها! منم می گفتم آره چرا که نه؟ رفتم داخل اتاق برای مصاحبه سه نفر ازم سوال می پرسیدن. به اکثر سوالات جواب دادم. وقتی اومدم بیرون گفتم عمرا اگه من قبول بشم. تا اینکه بهم زنگ زدن و گفتن مصاحبه قبول شدی و از مهر ماه باید بیای حوزه.خدای من خیلی خوشحال شدم؛ خیلی خیلی.
الان ترم دوم درحوزه علمیه زینبیه ایرانشهر هستم و خدا رو شاکرم این فرصت بزرگ رو بهم داد که بتونم فردای قیامت شرمنده خانوم فاطمه زهرا نشم. الان خیلی امید دارم به آینده و به زندگی. الان یه خانوم باحجاب کاملم وتمام سعی خودم رو بکار گرفتم که توی این امتحان با حداکثر خشنودی خدا قبول بشم. خداکنه بتونم گذشته رو جبران کنم، آینده ی مثمر ثمری رو رقم بزنم و پدرومادرم و همسرم و خانومی (مرحوم مغفور سرکارخانم محبوبه محمودزاده، خاله م) که باعث شدن من طلبه بشم رو سربلند کنم.
ان شاءالله.
دختر خجالتی آخر کلاس
نوشته شده توسطعین. کاف 25ام اسفند, 1395استان کهگیلویه و بویراحمد، دهدشت
دوران دبیرستان یه معلم دین و زندگی داشتم که مسائل اعتقادی و فقهی رو سر کلاس بیان می کرد. من هم یه دختر کم رو با چادری که همیشه جلوی دهنم گرفته بود ته کلاس می نشستم. خیلی سؤال برام پیش می اومد اما از بس کم رو و خجالتی بودم نمی پرسیدم تا اینکه یه روز دلمو زدم به دریا و پرسیدم. آقا ی معلم هم جوابمو دادن؛ اما قانع کننده نبود برام. به خودم گفتم چرا خودم نتونم یه درسی رو بخونم که هم بتونم به جواب سؤالای خودم برسم هم پاسخگوی دیگران باشم؟ یه روز داشتم بورد فرهنگی مدرسه رو نگاه می کردم دیدم یه برگه اونجا چسبوندن که نوشته بود حوزه های علمیه خواهران برای سال 91 طلبه می پذیره. برگه رو درش آوردم و دویدم پیش معاون مدرسه ازش در مورد برگه سؤال کردم. گفتن برو سر کلاست بشین الان یه خانمی میاد برات توضیح می ده. رفتم سر کلاس نشستم دیدم یه خانم چادری محجبه وارد کلاس شد. یکی از دخترای روستامون بود که سال سوم طلبگیشون بود. خودشو معرفی کرد و شروع کرد از حوزه گفتن. من هم که دیدم بله این چیزی که حاج خانم دارن میگن همون چیزیه که من دنبالشم، مدارکم رو دادم خودشون منو ثبت نام کردن. توی آزمون ورودی امتیاز خوبی آوردم و گفتن که باید مصاحبه بدین. خلاصه مصاحبه هم امتیاز آوردم و خوشحالم که بالاخره من هم یه طلبه شدم.
طلبه شدن در هفتاد سالگی
نوشته شده توسطعین. کاف 24ام اسفند, 1395استان اصفهان. شهر کاشان
من یک دبیر بازنشسته ام متولد اسفند 1321 در شهر کاشان. نوشتن داستان زندگی ام شاید نیاز به ده ها کتاب دارد. بعد از بازنشستگی و انجام کارهایی برای زندگی که قبلا وقت آن را نداشتم، پس از بیست سال تصمیم گرفتم برای بدست آوردن معلومات دینی و اطلاعات بیشتر به حوزه علمیه بروم. اگرچه خودم کتاب های مذهبی را می خواندم اما برایم اغنا کننده نبود. احساس کردم باید تحت نظر استاد آنها را یاد بگیرم. اواخر سال 92 پیامی برایم آمد که می توانم درحوزه ثبت نام کنم. البته آن سال به علت شرایط سنی آخرین فرصتم بود. بعد از ثبت نام و انجام کارهای لازم مصاحبه پیامی آمد که پذیرفته شده ام. درشهریورماه 93 مشغول به تحصیل درحوزه کوثر کاشان سطح دوشدم و اکنون ترم 6 را می گذرانم.
خداوند متعال را شاکرم که در این سه سال موفق بودم و معدل بالای 17 کسب کرده ام. با وجود آنکه سنی از من گذشته و حافظه م نیاز به تقویت دارد؛ ولی با تکرار و پشتکار آن را جبران می کنم. خوشحالم که این مقدار از عمرم بیهوده هدر نمی رود و صرف فراگیری علوم دینی می شود. ان شاءالله در دنیا و آخرت اجر آن شامل حالم شود. آمین.
از کتابداری به حوزه
نوشته شده توسطعین. کاف 22ام اسفند, 1395استان اصفهان. شهر اصفهان
ترم آخر دانشگاه بودم .رشته کتابداری یا به قول دوستام که اسم رشته درسیمون را دوست نداشتند و آخر موفق به عوض شدن این اسم شدند رشته اطلاع رسانی .یه روز مامانم به من گفتند میخوام برم یه کلاسی که احکام دین و مداحی و …یاد میدند. از همسایه ها و دوستاشون سوال کرده بودند که چه جایی میشه رفت، بهشون گفته بودند برند حوزه. ما که هیچ روحانی یا طلبه ای تو فامیل نداشتیم. خدا از گناه همه بگذره اصلا خیلی ها وقتی میشنیدند که فلانی طلبه شده مسخره اش میکردند و تشعشات این حرفا هنوز هم از یکسری انسانهای جاهل میرسه به ما.
خلاصه من و مامان پرسان پرسان آدرس حوزه علمیه را پیدا کردیم برای مامانم. حوزه های خواهران تازه رفته بودند تحت پوشش مرکز و مدرک دیپلم میخواستند و مامانم بنده خدا مدرک دیپلم نداشتند. این شد که من زبانم باز شد به خواست خدا و از خانم مقتدایی مسئول آموزش مدرسه پرسیدم منم میتونم بیام حوزه. ایشون گفتند مدرکتون چیه؟ منم اون موقعها فکر میکردم مدرک خیلی اعتباره و ارزش میاره، با افتخار گفتم ترم آخر دانشگاهم. ایشون گفتند بله حتی اگه مدرک لیسانس داشته باشید معاف از آزمون هستید. خیلی ذوق کردم و برگه های ثبت نام را گرفتم و آوردم خونه.
شب که همسرم آمدند خونمون بهشون برگه ها را با یه عالمه ذوق نشون دادم و ایشون هم که استعداد خوبی در تو ذوق زدن داشتند فرمودند که نه. دوست ندارم برید حوزه. مثل یخ وارفتم. ما عقد بودیم و به امید اینکه طبق عرف اجازه دختر به دست پدره رفتم پیش بابام و گفتم میخوام برم حوزه. بابام خیلی به حرفا و کارهای من باور داشتند و من را خیلی قبول داشتند ولی با نهایت تاسف ایشون هم گفتند نه. دیگه هیچ ذوقی برام نمونده بود. داشتم برگه ها را پر میکردم و محل امضاء پدر یا همسر خالی بود. منم یه عادت تقریبا بد و خوب که داشتم این بود که طاقت نه شنیدن نداشتم و طرفم رو بیچاره میکردم که دلیل نه گفتن را بهم بگه. اول با بابام میزگرد گرفتیم. بابام یه دلیل می آوردند من رد میکردم و میگفتم قانع نشدم و سرتون رو درد نیارم بابامو راضی کردم. تنها دلیل بابام حرف مردم و بی تفاوتی هاشون بود. میگفتند بهت بی احترامی میکنند مردم جاهل و منم طاقت ندارم ببینم. (بی شوخی بگم الان همه جا کلاس میذارند که دخترم طلبه است!)
از بابام اوکی گرفتم و رفتم پیش همسر گراممم و گفتم من میخوام الا و بلا برم حوزه. مرغمم یه پا داره. الان که حدود ده ساله از طلبگیم میگذره شوهرم اعتراف میکنند که من در مورد طلبه ها چی فکر میکردم. بنده خدا فکر میکردند طلبه ها تو خونه و زندگیشون با چادر میخوابند! خانواده همسرم هم مذهبی هستند مثل خانواده خودم، ولی به طلبه ها فوق فوق مذهبی نگاه میکنند و یه سری آدم های متجر اطرافشون باعث شده بود که اونا از طلبه ها ناراحت بشند. جونم براتون بگه که یه جوری همسرم رو قانع کردم که روز امتحان خودشون بردنم برای امتحان. هیچی برای آزمون نخونده بودم ولی خیلی بلد بودم، چون توی کنکور درسهای عمومیم بالا بود و منم عاشق عربی. خلاصه کنم براتون قبول شدم آزمون را و آمدیم برای مصاحبه. چون ترم آخر دانشگاه بودم فکر کنم تو اولویت بودم و امتیاز حساب میشد. مطمئن بودم که من طلبه میشم.
خلاصه الان به هیچ وجه نمیخوام از حوزه کنده بشم و خدا هم تو همه مراحل با من بوده و این را الان میفهم که هر چه خدا خواست همان میشود. الان سطح سه رشته فقه و اصول می خونم و زیاد نمیرسم درس بخونم ولی با یه هدف مقدسی وارد حوزه شدم که امیدوارم خدا کمک کنه بهش برسم. من تنها طلبه فامیل خودم و همسرم هستم و هنوز یک تنه دارم با افکار ضد طلبگی مبارزه میکنم. سطحم به درخواست سرباز بودن برای آقامون نمیرسه ولی به امام زمانم قول دادم که نذارم مردم در مورد طلبه ها فکر بد کنند، و چهره دین را خراب کنم. تا الان خدا را شکر خیلی ها بهم گفتند که در مورد طلبه ها چی فکر میکردیم و الان نظرمون عوض شده و همین برای من بس که نشانگر چهره خوب دین باشم و خدا جون کمک کن که لغزش هام به دین لطمه ای نزنه. مبادا رهایم کنید و این بنده گنه کار را به حال خودش وا بذارید. همه تون را به خدا می سپارم.
راستی یادم رفت بگم براتون هنوز خیلی ها فکر میکنند که حوزه میرم مداحی یاد بگیرم و هر جا میریم مراسم دعا یا …میگند پس چه آخوندی هستی که نمیتونی روضه بخونی؟! دوستای خوبم مردم خیلی حواسشون به ما هست. بیخود نیست که خدا ثواب و عقابمون را دو برار کرده. ما خاصیم و تو چشم مردم. آب بخوریم میگند چرا این شکلی خوردید. نمازمون از وقت تاخیر بیافته میگند اخوند و نماز دیر وقت یا اگه بد اخلاق باشیم و هر مورد کوچک که فکر میکنیم از دید مردم پنهان میمونه باید بگم که خیر، اونا بنده خدا هستند و حواسشون به همه جا هست. مراقب اعمالمون باشیم. خدا همیشه ناظر ماست. به بنده حقیر هم دعا کنید.
جامع المقدمات در هشت سالگی
نوشته شده توسطعین. کاف 20ام اسفند, 1395استان آذربایجان شرقی. شهرستان جلفا
پنج ساله بودم،که با توصیه مدیر مدرسه محله که با مادرم دوست بود، ثبت نام شدم، سال 1339 بود. مادرم بدون اطلاع پدر که مخالف مدرسه رفتن دختر به مدارس زمان طاغوت بود، در فاصله زمانی که پدر در تبلیغ بود، مرا به صورت مستمع آزاد به مدرسه فرستاد. همکلاسی هایم از من بزرگتر بودند، از هشت سال تا دوازده سال! هرروز قبل از شروع کلاس دختری با دامن کوتاه و جورابی تا مچ پا، بالای ایوان ترانه می خواند و همه آموزگاران و دانش آموزان باید گوش می دادند! آن زمان باید یقه سفیدی به گردن گره می زدیم و روبان سفید هم روی سرمان می زدیم. فقط همین علامت دانش آموزیمان بود و هرکسی با هر لباسی به مدرسه می رفت! البته من از سن پنج سالگی با چادر به مدرسه می رفتم و مدیر به مادرم قول داده بود که هنگام حضور بازرسان مرد، اجازه می دهم که دخترت چادر به سر کند.
من در آن سن می فهمیدم ترانه خوانی آن دختر کار زشتی است ولی به علت علاقه زیادی که به مدرسه رفتن داشتم هیچ وقت از این موضوع با مادرم حرفی نزدم. البته کسی هم در باره مدرسه از من چیزی نمی پرسید! تا اینکه پدر از مسافرت تبلیغی برگشت و متوجه مدرسه رفتنم شد اجازه نداد بروم. دلیلش هم پرورش بی دینی مدارس بود .از مدرسه به مکتب خانه منتقل شدم بعد از مدتی پدر متوجه شد که معلم مکتب خانه هم نمی تواند قرآن بیاموزد. بنابراین قرار شد نزد پدر درس بخوانم. باید اول قرآن را فرا می گرفتم بعد دروس دیگر را آموزش می دیدم. بعد از قرآن، کتاب جامع المقدمات را شروع کردم در حالیکه هشت ساله بودم! ولی من به شدت به کتاب های ابتدایی که در مدارس رواج داشت علاقه داشتم. به عکس ها و مطالب آسان برای یادگیری مثل «سارا انار دارد و آن مرد در باران آمد» و از موضوعاتی مثل مفرد، صیغه، عین الفعل، مفتوح و … چیزی نمی فهمیدم و جرات پرسیدن آن را هم نداشتم که مفتوح یعنی چه؟! همیشه در درونم این حس مرا آزار می داد که حتما کند ذهنم!
شنیده بودم که بانو امین در اصفهان برای دختران متدین مدرسه ای تاسیس کرده است، همیشه در دعاهای کودکانه ام از خدا می خواستم که مراجع عظام هم در قم مدرسه ای برای دخترهای خانواده های مذهبی تاسیس کنند تا من هم به مدرسه بروم.
تا اینکه به سن ده سالگی رسیدم. در جلسات هفتگی محلمان شرکت کردم و قرار شد هفته ای یک روز نزد خانم نور الحاجیه درس صرف و نحو آقای انصاری را بخوانیم . وقتی کتاب را مطالعه کردم، از خوشحالی می خواستم پرواز کنم، چون فهمیدم فتحه،کسره و ضمه همان زبر، زیر و پیشی بود که به آن_َ______ُ_می گفتند!
با شناختن اسم این سه علامت به صرف و نحو علاقمند شدم. درس را ادامه دادم تا سن 16 سالگی آخرین استادم سرکار خانم زهره صفاتی بود. با تولد اولین فرزند درسم تعطیل شد. تا اینکه انقلاب شکوهمند اسلامی پیروز شد. با دو فرزند تصمیم گرفتم درس خواندن را به صورت کلاسیک ادامه بدهم. برای این هدف به مکتب توحید آن زمان که بعدها جامعه الزهرا نام گرفت، مراجعه کردم. گفتند باید گواهی دیپلم داشته باشی. با شنیدن این حرف آه از نهادم برخاست!من حتی گواهی اول ابتدایی هم نداشتم!
مدتی گذشت تا اینکه شنیدم یکی از هم دوره ای های مکتب خانه، که با هم بودیم در کلاسهای نهضت که آن زمان تازه تاسیس شده بود درس می خواند. دوباره علاقه به خواندن در وجودم شعله ور شد. به اداره آموزش و پرورش مراجعه کردم، گفتم می خواهم در پایه سوم راهنمایی ثبت نام کنم و امتحان بدهم. مسئول آموزش گفت :باید از پنجم ابتدایی شروع کنی. گفت که به کلاسهای نهضت سواد آموزی مراجعه کنم تا به وسیله مربی نهضت برای امتحانات نهایی معرفی شوم.فردای آن روز رفتم دنبال مدارسی که کلاس نهضت دارند.
خلاصه بعد از چند روز گشتن پیدا کردم. رفتم دفتر ، آدرس ته سالن را داد! دیدم بیست نفر روی زمین نشسته اند و خانم معلم هم در حال درس دادن است. گفتم آمدم ثبت نام کنم؛ خانم معلم گفت: برو در آن کلاس ثبت نام کن. فهمیدم که فرستاده دنبال نخود سیاه. رفتم به کلاسی که اشاره کرده بود، اجازه گرفتم برای ثبت نام، گفت ای بابا بعد از چهار ماه آمدی ثبت نام! من برای این ها چهار ماه زحمت کشیدم تا به اینجا رسیدند.گفتم شما اجازه بده دو سه روز بیایم اگر خوشتان نیامد میروم. اصلا یادم نبود بگویم مبتدی نیستم.
خانم معلم قبول کرد. با کودکم رفتم کنار خانمها روی زمین نشستم؛ کلاسشان نیمکت نداشت! خانم معلم گفت: آماده بشوید برای امتحان علوم. به خانم ها گفتم:یک خودکار و برگه بدهید تا امتحان بدهم.با این حرف، پچ پچ خانمها شروع شد، این نیامده میخواهد امتحان هم بدهد! خلاصه راضی شدند یک خودکار سبز با یه ورق که از دفتر کنده شده بود به من دادند. وقتی ورقه امتحان را گرفت و خط مرا دید گفت از همین امروز می توانی ثبت نام کنی. بعد از یک هفته کلاس را به من سپرد و خودش دنبال کارهایش می رفت و من شده بودم معلم.
پس از اینکه گواهی کلاس پنجم را گرفتم تا سال چهارم دبیرستان در رشته تجربی به صورت متفرقه خواندم، بدون معلم. سال 1372 درجامعه الزهرا شرکت کردم تا سطح سه را تمام کردم و هم زمان دانشگاه را در رشته ادبیات فارسی تا کارشناسی خواندم. در طول طلبگی و دانشجویی بچه داری، خانه داری تبلیغ، مدیریت حوزه، تدریس، همه را به نحو احسن پیش بردم، فرزندانم که اول دوتا بود را به چهار تا رساندم. سه نفرشان طلبه شدند دو تا از از دخترها در رشته فلسفه سطح سه را تمام کردند و پسرم هم در رشته فقه و اصول و علوم سیاسی تحصیل کرد و اکنون استاد حوزه ودانشگاه است. و اینها همه از لطف پروردگارم بود.
پ.ن: عکس تزئینی است.
استفاده از مطالب وبلاگ، فقط با ذکر منبع
از لاک جیغ تا خدا
نوشته شده توسطعین. کاف 19ام اسفند, 1395استان اصفهان، شهرستان نطنز
وقتی این اطلاعیه (چی شد طلبه شدم) رو دیدم یاد داستان خودم، یاد برنامه از لاک جیغ تا خدا افتادم.
دختری بودم مانتویی و بدحجاب و آرایش کرده. اما عاشق امام زمان علیه السلام بودم. هر وقت میخواستم از خونه برم بیرون عذاب وجدان داشتم و از خدا و امام زمان علیه السلام میخواستم کمکم کنند که بتونم با حجاب بشم اما عملا نمیتونستم با وجود عذاب وجدانم. اما در نهایت فکر میکنم به خاطر عنایت آقام و خواست خدا به طرف حوزه کشیده شدم و به آرزوم رسیدم. اما چجوری سمت حوزه کشیده شدم!!!
محل زندگی ما یک روستا بود. دختر عمه ای دارم که از بچگی در تمام دوران تحصیل با هم بودیم و حتی موقع انتخاب رشته در دبیرستان رشته ای رو انتخاب کرد که من انتخاب کردم. سال آخر تحصیلم و موقع آماده شدن برای دانشگاه دختر عمه من، حوزه ثبت نام کرد. پدرم با دانشگاه رفتن من مخالفت کرد و من و پدرم در این مورد حسابی بحث کردیم چون پدرم گفت که دختر عمه ام چون دانشگاه نمیره منم نباید برم. منم در اون بحث گفتم مگه هرکاری دختر عمه ام کرد منم باید بکنم؟ مگه اون حوزه اسم نوشته منم باید برم ثبت نام کنم؟ پدرم هم گفت برو ثبت نام کن. خلاصه من بخاطر لجبازی با پدرم حوزه ثبت نام کردم و این در حالی بود که من کوچک ترین شناختی راجع به حوزه نداشتم و اصلا نمیدونستم حوزه کجاست و چجوریه و کیا درس میخونن. گذشت و من به صورت شانسی و برای محک زدن خودم آزمون حوزه رو شرکت کردم و این در حالی بود که پدرم با دانشگاه رفتنم موافقت کرده بود. من که شانسی برای قبولی نمیدیدم و بدون آمادگی آزمون دادم از قضا قبول شدم و جالب اینکه دختر عمه ام اصلا آزمون نداد و هیچوقت طلبه نشد و به دانشگاه رفت سال های بعدش.
من که به قول خودم الکی قبول شدم گفتم بذار مصاحبشم برم ببینم چه خبره! اما …
روز قبل از مصاحبه پدربزرگم فوت شد و من که درگیر مراسم بودم رفتن به محل مصاحبه رو که در شهرستان بود بیخیال شدم. اما با اصرار و حمایت پسر عموم که البته الان همسرمه برادرم منو برای مصاحبه برد و من مصاحبه بدون آمادگی هم دادم. یادمه اون روز ساق و هد از دختر عمه ام قرض گرفتم رفتم تا خیلی بی حجاب به نظر نیام. مصاحبه هم قبول شدم و با من تماس گرفتن که به حوزه شهرستان برم برای دادن مدارک و صحبت های اولیه. و من باز هم برای کنجکاوی رفتم چون هنوز تصمیم نداشتم به حوزه برم و میخواستم در صورت قبولی در دانشگاه به دانشگاه بروم. هیچوقت فراموش نمی کنم. روز دوشنبه بود . وقتی پام رو گذاشتم داخل حوزه چنان مهر حوزه به دلم افتاد که حتی حاضر نبودم برم خونه وسایلمو برای خوابگاه بیارم. انگار نمیخواستم دل بکنم و فکر میکردم اگه پام رو بذارم بیرون دیگه از دستش میدم. روز خاصی بود و حس خیلی عجیبی که قابل بیان نیست و شاید کسی درک نکنه. اما اینطوری شد که من طلبه شدم و حتی نرفتم ببینم رتبم در کنکور چند شده و قبول شدم یا نه.
پدر پروری
نوشته شده توسطعین. کاف 17ام اسفند, 1395استان قم، شهر قم
اولین شخصیتی که با نام طلبه شناختم پدرم بود، پدرم فوق العاده انسان مقیدی بود، اما اعتقاد وی هیچ وقت باعث نشد من، خواهرانم، برادرانم و حتی مادرم را به کاری مجبور کند، پدرم در همه کارها ما را آزاد میگذاشت و سعی میکرد با عملش رفتار صحیح را به ما آموزش دهد، حتی سِمَت «تنها روحانی» فامیل بودن هم باعث نمیشد که رفتارش نسبت به ما سختگیرانهتر باشد. هر چند خیلی از کارهایی که پدرم انجام میداد، تعجب اقوام و اطرافیان را برمیانگیخت، مثل محبت و توجهی که پدرم به من و خواهرانم داشت، همیشه نگاه متعجب تکدختران فامیل را به همراه داشت و صد البته اعتراض مردان فامیل که می گفتند: لوسشان نکن! ولی با لبخند همیشگیاش میگفت: این ها ریحانهاند و مهمان خانهی من..
همه اینها فقط پدرم را برایم خاص می کرد و نه چیز دیگر، تا اینکه بزرگتر شدم و هزاران سوال کوچک و بزرگ در ذهنم شکل گرفت، بدون اغراق بگویم که برای تک تک سوالاتم جواب داشت، محدوده اطلاعاتش از سیاست خارجه فلان کشور دور افتاده آسیایی گرفته تا خرد و ریز جریانات انقلاب اسلامی! چنان از برد و نفوذ اسلام میگفت که من اصلا به مسلمان بودن خود میبالیدم! هیچ وقت هم به اخبار داخلی اکتفا نمیکرد و سعی می کرد روزانه خبرهای bbc و الجزیرة را دنبال کند، و من همیشه با خنده می گفتم: بابا آنلاین جواب همه را میدهد J
خاطرم است مدتی تلویزیونمان خراب شده بود. شب هنگام که می شد از روی بی حوصلگی دور پدر جمع میشدیم تا برایمان قصه شب بگوید. او هم از فرصت استفاده میکرد و تک تک شخصیت های اسلامی را برایمان موشکافی میکرد، مثل سلمان فارسی! اینکه چطور از ایران و خانواده آتشپرست خود فرار کرد و به امید دیدار پیامبر موعود که خبرش را شنیده بود به سرزمین حجاز رفت، چنان این ماجرا را برایمان ملموس روایت کرد که انگار تک تک لحظه ها را با سلمان بوده…
اعتقادش، عشق به دینش، اشک های ریزدانهاش موقع شنیدن نام حسین (ع) و فاطمه (س)، دلبستگی به کتابهایش، علاقه اش به امام و انقلاب اسلامی، صبر و مظلومیتش، محبت و آرامشی که در خانواده برایمان ایجاد کرده بود … همه این پازل ها را که کنار هم میگذارم تازه میفهمم چرا پدرم فرسنگها دورتر از این سرزمین خاکی خودش را به حوزه علمیه قم رسانده … و تازه میفهمم که چقدر ملموس روایت سلمان فارسی را برایمان تعریف می کرد..
اصلا پدرم من را عاشق حوزه کرد تا جاییکه از گذراندن دورهی پیشدانشگاهی با بالاترین معدل در رشتهی ریاضی گذشتم و وارد حوزه شدم.
بعدها با دیدن اساتیدم فهمیدم،حوزهام پدر پرور است…
نویسنده: زهرا نیستانی