عنایت حضرت زهرا(س)

نوشته شده توسطمحب حیدر 17ام دی, 1396

استان البرز، کرج 

اولین بار در مقطع دوم ابتدایی سر کلاس انشا بود که در موضوع انشاء “در آینده می خواهید چه کاره شوید” نوشتم روحانی و آنرا در کلاس خواندم، در دلم اما بخاطر شادابی و جسارت کودکی دوست داشتم خلبان جنگنده شوم! ولی خب این آرزوی کودکیم بود و در همان دوران هم می دانستم که تقریبا دست نیافتنی ست، اما روحانی را از اینرو نوشتم که پدرم برایم الگوی خوبی از روحانیت بود، و به طرز عجیبی هم از همان کودکی علاقه به دفاع از متدینین و احکام دینی در مقابل شبهات داشتم! خاطرم می آید که ده دوازده سال بیشتر نداشتم که با بعضی هم کلاسی ها و حتی بزرگتر ها در این باره بحث می کردیم، همه این عوامل دست به دست هم داده بود تا نسبت به حوزه احساس علاقه کنم، اول بار پس از اتمام دوره راهنمایی بود که با خانواده مطرح کردم که میخواهم به حوزه بروم، اما خانواده نپذیرفتند و پیشنهاد کردند که پس از دوره متوسطه و پیش دانشگاهی که پخته تر شدم وارد شوم، من هم بی اصرار پذیرفتم.

پس از دوره پیش دانشگاهی بود که امتحان سراسری ورود به حوزه را دادم، آن سالها تازه امتحان سراسری گرفتن باب شده بود، در آن ایام درگیر برپایی نمایشگاهی برای ایام فاطمیه و حضرت زهرا هم بودیم، یک کار فرهنگی که با همه کارهایی که تا بحال کرده بودم متفاوت بود، نمایشگاه بزرگی ساخته بودیم از کوچه های بنی هاشم تا مسجد النبی و بقیع، وقتی می دیدیم که مردم و مخصوصا زنان با دیدن این ساخته ها می نشینند و گریه می کنند شور و شیرین و غم و شادیمان مخلوط می شد، غم مصیبت اهل بیت و شیرینی تاثیرگذاری کارمان.

بعد از اتمام کار نمایشگاه و امتحان بود که به شهرستان رفتیم، بخاطر سفر عمره پدرم مدت طولانی در شهرستان ماندیم، بی خبر از نتایج حوزه و اینکه مدت زمان پذیرش محدود است، وقتی که برگشتیم و مطلع شدم قبول شدگان اعلام شدند و مهلت پذیرش تمام شده فکر نمی کردم مشکل خاصی پیش بیاید، اما برخلاف تصورم پیش آمد و می گفتند مهلت امسال تمام شده ان شالله سال بعد! باورم نمی شد که به این سادگی حوزه را از دست دادم و معلوم هم نیست سال آینده بتوانم دوباره سمت حوزه بیایم، متوسل حضرت زهرایی شدم که در همان ایام امتحان توفیق خادمی اش را پیدا کرده بودم، دلم گرم بود به حضرت زهرا، پس از رفت و آمد بسیار و تشکیل کمسیون! در ظاهر با موافقت مسئولین و در واقع با عنایت حضرت زهرا مرا پذیرش کردند و در مصاحبه هم بی مشکل پذیرفته شدم. اما آن دلگرمی به حضرت زهرا و صد البته استرس آن دوران از خاطرم نمی رود.

من عنایت حضرت زهرا و ورودم به حوزه را به هیچ عنوان بخاطر لیاقتم نمی دانم، بنظر من ورود به حوزه برای ما از سر لیاقت نیست بلکه فرصتی ست از سر منت، خداوند به همه انسان ها مقتضای علائق و استعدادشان فرصت می دهد و بر ایشان منت می گذارد، بی تعارف غالبا هم لایق این فرصت ها نیستیم ولی خب خداست و کریم، حوزه را هم خدا از سر منت و نه لیاقت نصیب ما کرد، ما فرصت داده شده ایم و امیدوارم بتوانیم از این فرصت خوب استفاده کنیم قال الباقر علیه السلام: إيّاكَ و التَّفريطَ عِندَ إمكانِ الفُرصَةِ فَإنَّهُ مَيَدانٌ يَجري لأِهلِهِ الخُسرانُ

 

پرواز در آتش/ قسمت آخر

نوشته شده توسطمحب حیدر 17ام دی, 1396

استان خوزستان

بالاخره راهی دانشگاه شدم…

تو خوابگاه دانشجویی دخترای پاکی رو می دیدم که متاسفانه به وسیله دوستان ناباب مسیر زندگیشون تغییر می کرد و در راهی قدم میزاشتن که انتهاش چیزی جز ندامت و پشیمانی نبود، دلم می خواست بهشون کمک کنم اما نمی تونستم. دیدن حال دخترایی که بخاطر سادگی طعمه هوسرانی افراد شیطان صفت می شدن، بشدت سخت و دردناک بود. باورش برام سخت بود دخترای شیعه ای که باید حضرت فاطمه(س) رو الگوی خودشون می دونستن با آبروی خودشون بازی می کردن! اون موقع خوب متوجه  شدم که جنگ نرم چقدر روی دختران جامعه ما تاثیر گذاشته! دوست داشتم در پیشرفت جامعه تاثیز گذار باشم برای همین تصمیم گرفتم از دانشگاه انصراف بدم و مسیر دیگه ای رو طی کنم.

دوران دانشجویی بیشتر به ارزش چادر و حجابم پی بردم چون می دیدم چادرم چطور امنیتم رو تضمین می کنه و متوجه شدم هنوزم خیلی ها هستن که برای حجاب و چادر ارزش قائلن. بنابراین حاضر نبودم ارزش و احترامی که حجاب، چادر و نجابتم برام به ارمغان آوردن رو با چیزی عوض کنم.

 دیگه نمی خواستم تو خوابگاه زندگی کنم چون واقعا نمی تونستم نسبت به اتفاقات تاسف باری که تو جامعه برای دختران رخ می داد بی تفاوت باشم به همین خاطر تصمیم انصراف از دانشگاه رو با وجود همه مخالفت ها و مشقات، عملی کردم و برای پیمودن یه راه بهتر به شهرم برگشتم. راهی که نه تنها موجب سعادت خودم بلکه موجب پیشرفت و سعادت جامعه هم میشه. قبلا قصد داشتم بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه قدم در این راه بزارم اما خداوند لطف کرد و خیلی زودتر از زمانی که در نظر گرفته بودم به هدفم رسیدم و توفیق “طلبگی” پیدا کردم.

خرداد سال 95 روزی بودکه باید برای ورود به حوزه علمیه مصاحبه می دادم. افرادی رو می شناختم که متقاضی رفتن به حوزه علمیه بودن اما مرحله مصاحبه رد شدن، برای همین از مصاحبه دادن واهمه داشتم، اما اون روز به لطف امام زمان(عج) آرامش عجیبی داشتم و نتیجه رو به خدا سپردم و با خیال راحت مصاحبه دادم. تقریبا دو ماه بعد نتایج مصاحبه اعلام شد و وقتی فهمیدم قبول شدم از شدت خوشحالی یه عالمه اشک شوق ریختم. با اینکه هنوز چیزی از طلبگیم نگذشته به وضوح برکاتش رو تو زندگیم حس می کنم.

 محیط حوزه سرشار از آرامشه، تو حوزه از گناه خبری نیست، در حوزه خواهران خبری از غیبت و سخن چینی نیست. حتی با اینکه  برخی افراد از طلبه ها خوششون نمیاد می بینم که در جامعه بیش از قبل احترام دارم.

از اینکه طلبه ام خیلی راضی و خوشحالم و از خدا ممنونم که منو لایق طلبگی دونست اما از یه مسئله ای ناراحتم، اینکه متاسفانه بعضی آدم ها مفهوم طلبگی رو درک نمی کنن و طلبگی رو برای رسیدن به پست و مقام و کار و… مناسب می دونن، اما هویت و رسالت طلبگی این چیزها نیست.

من طلبه شدم چون جامعه امروز بیش از هر زمانی به مبلغان دین احتیاج داره، بیش از پزشک، مهندس و هنرمند و … به افراد دین شناس نیاز داره، طلبه شدم برای اینکه حداقل بتونم چندنفر را به خدا نزدیک تر کنم وشغلی که برای آینده ام در نظر گرفتم “تربیت فرزندان صالح و تحویل به جامعه” است. فکر نمی کنم هیچ شغلی بهتر از تربیت انسان باشه، شغلی که کارفرماش خداست و قطعا کارمند طلبه کارش رو به بهترین شکل انجام میده.

ان شاالله به برکت وجود امام زمان(عج) بتونم در آینده سرباز مهدی تربیت کنم و لیاقت چادر یادگار حضرت فاطمه(س) رو داشته باشم.

 

پرواز در آتش/ قسمت هفتم

نوشته شده توسطمحب حیدر 19ام آذر, 1396

استان خوزستان

رفتار پدر و مادرم روز به روز با من بدتر می شد…

خونه برام نه آرامش داشت نه آسایش، خیلی وقت ها چون نمی خواستم گناه کنم کتک می خوردم، گاهی مامانم اونقدر با سیخ کباب کتکم می زد که از بازوهام خون می یومد، روزی نبود که اشکمو در نیارن. برای اینکه کمتر اذیت بشم ترجیح می دادم خودم رو تو اتاق حبس کنم. همیشه تو دعاهام به خدا می گفتم: گناه من چیه؟ اینکه نمی خوام مرتکب گناه بشم؟ احترام و محبت حق من بود اما این حق فدای خودخواهی و کج فکری والدینم شد، پدر و مادرم اونقدر جلوی دیگران منو کوچیک می کردن که بابت دنیا اومدنم از خدا شکایت می کردم.

وقتی از مدرسه برمی گشتم خونه، پدرم با دیدن من و در جواب سلامم می گفت: سگ سیاه اومد! بخاطر عقایدم منو سگ خطاب می کرد و منظورش از سیاه، سیاهی چادرم بود. حتی جلوی نامحرم می گفت: تف به خودت و چادرت و اونها هم می خندیدن! برام خیلی سخت بود که نامحرم بهم بخنده. بشدت از پدر و مادرم می ترسیدم برای همین نمی تونستم توی خونه احساساتم رو نشون بدم و توی مدرسه گریه می کردم، معلم ها می گفتن: هانیه چرا اینطوری شدی؟ وقتی چهره ات رو می بینیم ناراحت می شیم! سر کلاس نمی تونستم تمرکز داشته باشم و مدام گریه می کردم و این باعث افت تحصیلیم شد.

بشدت زودرنج شده بودم و با هر انتقادی از سوی دوستام ممکن بود پرخاشگری کنم، احساس می کردم هیچ کس دوستم نداره! دیگه به کسی اعتماد نداشتم و ترجیح می دادم تنها باشم. اعتماد به نفسم بشدت پایین اومده بود، رفتارهای کوبنده و قضاوت های غیرمنطقی خانواده ام باعث شده بود روز به روز بیشتر احساس حقارت کنم و این حس باعث می شد خجالتی و مضطرب بشم. از همه چیز خسته شده بودم و احساس پوچی و بیهودگی می کردم، دلم می خواست یه روزی از همه کسانی که آزارم دادن انتقام بگیرم.

مدام آهنگ های غمگین گوش می دادم و گریه می کردم و نمی دونستم دچار افسردگی شدم، اون روزها نه خواب داشتم نه خوراک، تا اینکه یه روز وقتی تو اینترنت موسیقی غمگین سرچ می کردم کلیپی به اسم “پرواز در آتش” دیدم، اسمش برام جالب بود ودانلودش کردم، کلیپ روایتی از مقاومت “شهید محمد رضا سبحانی” در مقابل دشمن بود. با دیدنش اشکم سرازیر شد، چندبار کلیپ رو نگاه کردم و خیلی گریه کردم، دلم برای شهید سبحانی می سوخت اما وقتی خوب فکر کردم متوجه شدم باید دلم برای خودم بسوزه نه شهدا. منی که بخاطر برخی مشکلات، داشتم از خدا نا امید می شدم!

وقتی خودمو با شهدا مقایسه کردم از خدا و شهدا و خودم خجالت کشیدم. اون کلیپ برای من خیلی تاثیرگذار بود و باعث شد با قهرمانی آشنا بشم که با ایستادگیش مسیر زندگیم رو تغییر داد، به خودم اومدم و تصمیم گرفتم تمام افکار منفی رو از ذهنم بیرون بریزم.

سعی کردم صبر و استقامت رو از شهدا یاد بگیرم و با توکل به خدا تونستم با مشکلاتم کنار بیام و به مرور زمان همه چیز عادی شد و بالاخره راهی دانشگاه شدم…

                         

                                                                  

پرواز در آتش/ قسمت ششم

نوشته شده توسطمحب حیدر 14ام آذر, 1396

استان خوزستان

وقتی رسیدم خونه…

پدرم بشدت عصبانی بود، اومد سمتم و گفت: با این کارهات آبرومون رو جلو فامیل بردی حالا نوبت مدرسه است؟ و بهم سیلی زد، سرم رو انداختم پایین، پدرم همچنان که داد می زد از اتاق رفت بیرون، منم نشستم و شروع کردم به گریه کردن، گریه می کردم اما ته دلم خوشحال بودم از اینکه بالاخره چادری شدم.

خداروشکر خانواده ام وقتی متوجه شدند تا چه حد به چادر علاقه دارم، چادری شدنم رو پذیرفتند و تا مدتی همه چیز خوب و عادی پیش می رفت تا اینکه دوباره سر از زادگاهم درآوردم، این دفعه اقوامم نسبت به چادری شدنم واکنش نشون می دادن، میگفتن این چیه سرت کردی؟! چادر خیلی چیز مزخرفیه! برخی هم می گفتن: تو هنوز بچه ای از زندگیت لذت ببر، اینقدر امل بازی درنیار! چرا اینقدر ساده ای؟ یکم با کلاس باش! اما یکی از واکنش های بشدت آزاردهنده این بود که یکی از بزرگان فامیل وقتی منو با چادر دید شروع کرد به فحاشی نسبت به ائمه(ع) و رهبر انقلاب! حرفهاش خیلی دلمو شکست. بعضی از چادری های اقوام هم می گفتن: دیر یا زود پشیون میشی!

یادمه تو عروسی یکی از پسرعمه هام مهمون ها با دیدن حجاب کامل من توی عروسی متعجب شده بودن و می گفتن: لااقل تو عروسی اینقدر به خودت سخت نگیر یه شب که هزار شب نمیشه، بیا یکم برقص که آبروت نره و نگن دختره هیچی بلد نیست! وقتی می دیدن به حرف هاشون اعتنا نمی کنم، می رفتن سراغ مامانم و می گفتن: دخترت چرا اینطوریه؟ دوران شیخ بودن گذشته این آخوند بازی ها چیه از خودش درمیاره! بعضی دخترا هم با بدحجابی و آرایش غلیظ و رقص محلی جلوی نامحرم پُز می دادن و مثلا بروز بودنشون رو به رخ می کشیدن!  

گذشت تا اینکه برادر بزرگترم نامزد کرد، تو مراسم نامزدی کاملا محجبه بودم و اصلا نرقصیدم. طبق رسم و رسومات زشت بود که خواهر داماد تو مراسم نامزدی و عروسی برادرش نرقصه و همین باعث شد با واکنش های زیادی مواجه بشم.

بعد از مراسم نامزدی، برخی اقوام بخاطر اینکه نرقصیدم طعنه می زدن و سرزنش می کردن، دیگه طاقت شنیدن و تحمل اونهمه تحقیر، تمسخر و سرزنش رو نداشتم. مگه یه دختر نوجون چقدر می تونه ظرفیت داشته باشه، واقعا نتونستم تحمل کنم. گریه ام گرفت و با بغض داد زدم: بسه دیگه! آخه چقدر می خواین اذیتم کنین؟ تا کی می خواین به این رفتارهاتون ادامه بدین؟ چرا مدام از من ایراد می گیرین؟ چرا ایرادهای خودتون رو نمی بینید؟ چرا ویژگی های مثبتم رو بد جلوه می دید؟ شما چه جور آدمایی هستید؟ بشدت گریه می کردم و می گفتم: دیگه نمی تونم تحملتون کنم، دست از سرم بردارید، دیگه اجازه نمی دم بیشتر از این آزارم بدید. مامانم با شنیدن حرف هام بشدت عصبانی شد و دعوام کرد و اگه برادر مجردم مانع نمی شد حتما حسابی کتک می خوردم!

هیچکدوم نمی تونستن درک کنن من چی می کشم، چطور می تونستم ساکت بمونم وقتی اونها با رفتارشون خانواده ام رو تحریک می کردن و باعث می شدن از سوی خانواده ای که باید بزرگترین حامی من بود طرد بشم.

وقتی برگشتیم خونه، پدرم بخاطر مشاجره دعوام کرد، می گفت همه حق دارن مسخره ات کنن چون مثل امل ها رفتار می کنی، به مامانم می گفت: این چه دختریه که تربیت کردی؟ حتی آداب معاشرت بلد نیست! از نظر پدرم آداب معاشرت بلد نبودم چون موقع احوالپرسی با نامحرم دست نمی دادم، دست دادن و روبوسی با برخی از نامحرم های فامیل برای خانواده و اقوام من کاملا عادی و حتی نشانه شعور و فهمیدگی بود و عدم انجامش بی احترامی تلقی می شد!

رفتار پدر و مادرم روز به روز با من بدتر می شد…

پرواز در آتش/ قسمت پنجم

نوشته شده توسطمحب حیدر 12ام آذر, 1396

استان خوزستان

یه روز برادر بزرگترم صدام زد…

وقتی رفتم پیشش یه مقدار پول تو دستش بود،گرفت سمتم و گفت: فقط به قدری کار کردم که پول خرید یه چادر واسه تو گیرم بیاد. باورم نشد چون اون محصل بود و درآمدی نداشت، پرسیدم: کار کردی؟ چه کاری؟ گفت: یادته بعد از ظهرها یواشکی ماشین بابا رو می بردم بیرون، بابا وقتی می فهمید دعوام می کرد، اون روزها می رفتم ایستگاه راه آهن مسافرکشی می کردم برای اینکه تو به آرزوت برسی. اونقدر خوشحال شدم که فراموش کردم ازش تشکر کنم، زود رفتم پیش مامانم پول ها رو نشون دادم و گفتم: با این پول قرار چادر بخرم، مامانم با تعجب گفت: این پول رو از کجا آوردی؟ قضیه رو براش تعریف کردم، چیزی نگفت، می دونست دیگه نمی تونه مخالفت کنه.

فکر کنم همون روز بود که با ذوق و شوق رفتم بازار و با اون پول پارچه خریدم اما هیچ پولی برای دوخت پارچه نموند و از طرفی چون مامانم دوست نداشت چادری بشم هر قدر اصرار می کردم هزینه دوخت چادر رو بهم نمی داد و مدام زیر نظرم داشت که یه وقت پارچه رو ندم به خیاط. منم منتظر بودم یه پولی دستم بیاد. شرایط داداشم هم طوری بود که دیگه نمی تونست کمک کنه!

تابستون هم گذشت و حسرت داشتن یه چادر تو دلم مونده بود. سوم دبیرستان بودم، چند ماه از سال تحصیلی گذشته بود و من همچنان به فکر پارچه ای بودم که باید چادر می شد. دوستی به اسم طاهره داشتم که مامانش از دو سالگی چادر سرش کرده بود، یه روز براش تعریف می کردم که چطور باحجاب شدم و از پارچه چادرم براش گفتم، طاهره گفت: اینکه کاری نداره مامان من خیاطه، پارچه رو یواشکی بیار، بدم برات بدوزه. خیلی خوشحال شدم، فردای اونروز پارچه رو مخفیانه بردم مدرسه و دادم به طاهره.

فکر می کردم چون دوستمه و می دونه هزینه دوخت چادر رو ندارم ازم پول نمی گیره، اما چند روز بعد که طاهره چادر رو برام آورد گفت: مامانم گفته پول دوخت 13000 تومن میشه، منم یکم جا خوردم! چون پول نداشتم مجبور شدم بخشی از پولی که مامانم برای هزینه سرویس مدرسه داده بود رو بدم به طاهره، با خودم گفتم، رفتم خونه همه چی رو براشون توضیح میدم اونا هم مجبور میشن هزینه سرویس رو دوباره بهم بدن.

زنگ تفریح با دوستام تو حیاط مدرسه بودم که دیدم خواهرم اومده مدرسه، اومد سمتم و گفت: چرا پول سرویس رو ندادی؟ مدیر مدرسه تماس گرفت و گفت هزینه سرویس باید امروز پرداخت می شد ولی شما پرداخت نکردین. جریان رو براش توضیح دادم اونم رفت دفتر مدیر و گفت من چکار کردم. بعد از رفتن خواهرم، مدیر گفت: اگه می دونستم به این دلیل هزینه سرویس رو ندادی با خانواده ات تماس نمی گرفتم، کاش خودت زودتر می گفتی، من بهت افتخار می کنم.

چند دقیقه قبل از تعطیل شدن مدرسه داشتم چادرم رو می پوشیدم که دیدم همکلاسی هام به من اشاره می کنن و میگن: هانیه بالاخره چادری شد. دوستام بیشتر از من بابت چادری شدنم خوشحال بودن، می گفتن چادر خیلی بهت میاد.

اما من بشدت مضطرب بودم، می دونستم خانواده ام بخاطر کاری که کردم دعوام می کنن. وقتی رسیدم خونه…

 

پرواز در آتش/ قسمت چهارم

نوشته شده توسطمحب حیدر 7ام آذر, 1396

استان خوزستان

ماه ها گذشت…

تعطیلات نوروز بود و ما راهی سفر به زادگاهمون شدیم. اقوامم با دیدن حجاب من با اینکه مانتویی بودم سرزنشم می کردن و با تمسخر بهم می گفتن: با حجاب چقدر شبیه عقب مونده ها میشی! بهم می گفتن: مادر شهید، شیخ، حجت الاسلام و می خندیدن! به پدر و مادرم می گفتن: هانیه چرا اینطوری لباس می پوشه؟ هنوز بچه ست، اینا چیه دور خودش می پیچه! از اونجایی که پدرم برای حرف مردم اهمیت زیادی قائل بود با شنیدن اظهارنظرهای فامیل درمورد حجاب من، برخوردش خیلی بد شده بود و بخاطر حجابم پرخاشگری می کرد و بهم فحش می داد، می گفت: با این شیخ بازی هات آبرومون رو جلو فامیل بردی! تو مایه ننگ این خانواده ای!

همون تعطیلات یکی از پسرعمه هام ما رو برای شام دعوت کرد خونش. قبل از رفتن به مهمانی، خونه پدربزرگم بودیم و من تقریبا حاضر شده بودم، توی اتاق داشتم شالم رو محجبه می پوشیدم که پدرم اومد تو و دید که دارم حجابم رو کامل رعایت می کنم، عصبانیت تو چهره اش موج می زد، چند تا فحش بهم داد، خیلی ناراحت شدم، با ترس گفتم: مگه من کار بدی کردم که اینطوری باهام رفتار می کنید؟! بعدش رفتم توی راهرو، می خواستم کفش بپوشم که یهو پدرم از پشت سر با لگد منو پرت کرد روی بالکن تمام بدنم درد گرفت اشک تو چشمام جمع شد دلم می خواست یه عالمه گریه کنم اما از ترس پدرم به زور جلو اشکامو گرفتم، دوست نداشتم با اون چهره وحشت زده برم مهمانی اما باید می رفتم چون در غیر اینصورت با واکنش های بدتری از سوی پدرم مواجه می شدم.

از وقتی با حجاب شدم خانواده ام مدام منو با دخترای فامیل مقایسه می کردن و تو این مقایسه ها همیشه من تحقیر می شدم. تو سن حساسی بودم رفتارهای اطرافیانم باعث می شد روز به روز زودرنج تر بشم و نسبت به حرف ها و رفتارهای تمسخرآمیزشون واکنش نشون بدم و گریه کنم. تا وقتی تو زادگاهم بودم هر شب با گریه خوابم می برد.

 با اینکه از لحاظ روحی خیلی اذیت می شدم اما علاقه ام به حجاب و چادر کم نشد چون این بار درک درستی ازشون داشتم و همچنان بر درستی عقایدم پافشاری می کردم. از اینکه چادر نداشتم ناراحت بودم و هر روز از مامانم خواهش می کردم برام چادر بخره اما اون مخالفت می کرد، می گفت: الان سنت واسه چادری شدن خیلی کمه هر وقت شوهر کردی چادری شو! می گفت: تو که می دونی بابات بدش می یاد پس اصرار نکن. من با این بهانه ها قانع نمی شدم و هر روز خواسته ام رو تکرار می کردم اما اصرار من هیچ فایده ای نداشت. چادر برام آرزو شده بود، اون موقع فقط  تو رویاهام خودمو چادری می دیدم.

بر خلاف پدر و مادرم، برادرام موافق چادری شدنم بودن و همیشه بخاطر تقید به حجاب تشویقم می کردن. رابطه ام با برادرهام خوب بود، یه روز برادر بزرگترم صدام زد…

 

 

پرواز در آتش/ قسمت سوم

نوشته شده توسطمحب حیدر 4ام آذر, 1396

استان خوزستان

رفتیم زادگاهم…

می دونستم اگه اونجا محجبه باشم کلی سرزنش و تمسخر در انتظارمه، نتونستم بر احساسات بی اساسم غلبه کنم و متاسفانه حجابم رو کنار گذاشتم. اون مدت که تو زادگاهم بودم فراموش کردم که می خواستم محجبه باشم!

مسافرت به اتمام رسید و برگشتیم شهرمون، روزها می گذشت و تنها تغییری که کردم این بود که بیرون از خونه باحجاب بودم. تا به خودم اومدم دیدم پا به شانزده سالگی گذاشتم و عمرم به سرعت می گذشت و من هنوز همون روال رو ادامه می دادم. بخاطر سهل انگاری نسبت به انجام واجبات دینم، از خودم بدم اومد و تصمیم گرفتم کمتر به حرف مردم اهمیت بدم و کاملا با حجاب شدم، از اون زمان به بعد پدر و مادرم بخاطر حجابی که توی خونه جلوی نامحرم داشتم سرزنشم می کردن اما دیگه برام مهم نبود، من تصمیمم رو گرفته بودم. بالاخره نمازخون هم شدم و خوشحال بودم که مسیر درست رو طی می کردم. کتاب های مذهبی می خوندم و روز به روز علاقه ام به علوم و معارف اسلامی بیشتر می شد و خیلی دلم می خواست توی حوزه علمیه ادامه تحصیل بدم.

دوران دبیرستان با دختری محجبه و چادری به اسم فاطمه آشنا شدم. فاطمه دوست صمیمی من شد، همیشه بخاطر حجابم تشویقم می کرد و بهم می گفت: تو فقط یه “چادر” کم داری. فاطمه خیلی دوست داشت من چادری بشم. اون دو تا چادر داشت، یه روز در حالی که یه چادر دستش بود با شوق و ذوق اومد سمتم و گفت: بیا هانیه جون اینم چادر! فاطمه یکی از چادرهاش رو به من هدیه داد و گفت: اگه هدیه اش رو قبول نکنم خیلی ناراحت می شه و من مشتاقانه هدیه رو پذیرفتم.

چادر رو بردم خونه، سریع رفتم تو اتاق و پوشیدمش، وقتی خودمو با چادر تو آینه دیدم، بچگی هام و خاطرات قشنگی که با چادر داشتم به یادم اومد! از این که منم صاحب چادر شدم خیلی خوشحال بودم که مامانم اومد تو اتاق و با دیدن چادر تعجب کرد و گفت: اینو از کجا آوردی؟! گفتم: دوستم فاطمه بهم هدیه داده، می دونه من خیلی چادر دوست دارم ولی شما برام نمی خرید واسه همین یکی از چادرهای خودش رو بهم هدیه داد. بعدش با خوشحالی گفتم: ببین چه دوست خوبی دارم، اما مامانم با عصبانیت گفت: مگه ما گداییم؟! فردا چادر رو بهش پس میدی فهمیدی؟؟ با ناراحتی گفتم: هدیه رو که پس نمیدن، این چادر از حالا به بعد مال منه.

اما اصرار من برای نگه داشتنش فایده ای نداشت و خانواده ام اجازه ندادن چادر رو نگه دارم. فردای اون روز، وقتی می خواستم برم مدرسه، با خودم فکر کردم بهتره چادر رو تو حیاط بپوشم و باهاش برم مدرسه و هر روز همین کار رو انجام بدم، ولی می دونستم اینطوری چادری شدن به درد نمی خوره، دوست نداشتم فقط تو راه مدرسه چادری باشم در نتیجه منصرف شدم و چادر رو به فاطمه پس دادم. هر دومون از این که من فعلا نمی تونستم چادری بشم خیلی ناراحت بودیم.

ماه ها گذشت…