صفر تا صد زندگی طلبگی
نوشته شده توسطعین. کاف 14ام تیر, 1396استان اصفهان، خور و بیابانک
درس هام عالی بود. رشته تجربی، یه دختر پرشور و همیشه در صحنه؛ اما همیشه یه چیزی آزارم میداد و میده و اون رفتار بچه مذهبیای دور و برم بود. مسجد محل پاتوق دائمی ما بود با کلی برنامههای فرهنگی. خودم مجری بودم و فعال. وقتی میدیدم بچه ها فقط با هم تیپ های خودمون صمیمی میشن و بقیه رو با تیپ های دیگه غریبه میدونن خیلی ناراحت میشدم. آخه دبیرستان ما پر بود از دخترکان بدحجابی که منتظر بودند زنگ بخوره و بدوند و برند پیش دوستی که منتظرشونه، دوستی از جنس مخالف.
اما من باکی نداشتم که با این تیپ بچه ها هم انس بگیرم. راستش بیشتر دوستام غیر مذهبی بوده و هستند. اینا مینشستند و از اخلاق و خوبیهای دوست پسرشون میگفتن و از کادوهایی که گرفتن و حرف هایی که شنیدن و چون من به قول خودشون حزب اللهی بودم آخرش میپرسیدن حالا این کارا گناهه؟ و حالا نوبت من بود که نرم و زیرکانه از آسیب ها و افات این رابطه بگم. بعد چند ماه کم کم حرفام نتیجه میداد و همون دختر بی حجاب با پشیمونی از کارش میشد یه دوست صمیمی که کنارم توی نمازخونه مینشست. الان هم دفتر گوشی تلفنم پر از اسم هاییه که با اون خانوما تو فضای مجازی آشنا شدم و گاهی باهام درد دل میکنن و منم شاید وسیلهام که حرف دین و خدا رو بهشون برسونم.
شده بودم سنگ صبور دخترای مدرسه و فامیل و محله. مادرم خیلی خوشحال بود. میگفت من وقتی تو رو شیر میدادم، محرم که میرفتم هیئت اشک میریختم و میگفتم خدایا بچه م برام باقیات الصالحات باشه. شاید من اونطور که مادرم آرزو داشت نشدم؛ ولی همینم که هستم مدیون ایشونم. خلاصه دختر درسخونی که آرزوی دندانپزشک شدن داشت با اون روابط اجتماعی بالا، باید امسال کنکور میداد.
پیش دانشگاهی بودم که یه روز پدرم روزنامه به دست از سرکار برگشت. اون روز وقتی پدر به خونه برگشت روزنامه رو گرفتم و بدون هدف خاصی ورق میزدم که چشمم به یه اطلاعیه افتاد. حوزه علمیه خواهران جامعه الزهرا (س) طلبه میپذیرد. کنجکاو شدم…طلبگی… چرا تا بحال به فکر خودم نرسیده بود؟ اگه دندونپزشک میشدم مگه چقدر میتونستم در انتقال مفاهیم دینی موفق باشم؟ اصلا برای تبلیغ باید مجهز به علوم دینی بود. اما جامعه الزهرا از شهر ما خیلی دور بود و منم یه دختر 18 ساله.
وقتی به پدرم گفتم مخالفتی نکرد، فقط گفت باید بیشتر تحقیق کنه. بقیه اما مخالف بودن و میگفتن من حتما کنکور با رتبه خوب قبول میشم و حیفه؛ اما من دیگه آروم و قرار نداشتم. انگار منتظر یه جرقه بودم تا راه رو پیدا کنم. پدرم با یکی از دوستان روحانیشون صحبت کرد و ایشون گفته بود جامعه الزهرا عالیه، البته درس هاش سخته. ولی من ترسی از سختی درسها نداشتم. بالاخره از فرمولهای شیمی و فیزیک که سخت تر نبود.
رفتم دنبال منابع آزمون و شروع کردم به خوندن. کنکور کاملا یادم رفت چون هدفم کاملا روشن بود. منابع از کتب انسانی بود و منم تجربی بودم و از عربی سر در نمیاوردم. برام سخت بود اما کار نشد نداره. کتابها رو بارها خوندم. البته تنوعی کنکور هم دادم که نمیدونم قبول شدم یا نه!!!
بالاخره اون روز بزرگ رسید ومن با پدر و مادرم رفتیم قم و در آزمون پذیرش جامعه الزهرا شرکت کردم و سال 82 طلبه شدم.دیگه روی ابرها راه میرفتم. اسم طلبگی اینقد سنگین و متین بود که من فکر میکردم سرباز مخصوصی شدم که نباید از فرمانده سرپیچی کنه.
بعد از قبول شدن در مصاحبه وسایلم رو جمع کردم و راهی خوابگاه شدم. شور و شوق وصف نشدنی بچه ها، جمکران، زیارت حرم و … باعث میشد من هر روز شکوفاتر بشم. شبهای قشنگ خوابگاه یادم نمیره. قرار نماز شب با بچه ها، چله های ترک گناه، سخنرانی مراجع و بزرگان، دلتنگی های غریبی و… .
خوابگاه مجاور ما بچه های بین الملل بودن که از کشورها و قاره های مختلف اومده بودن. منم که همون چند روز اول با همه رفیق شده بودم، وقتی پای حرفشون مینشستم ،وقتی از سختی های طلبه شدنشون میگفتن، من مصمم تر میشدم. یه دوست صمیمی پیدا کردم بودم که میگفت از تانزانیا چند تا کشور هواپیما فرود میاد و طی چند مرحله میرسه ایران. سالی یه بار میرفت کشورش. وقتی تعریف میکرد که توی فرودگاهها بخاطر چادرش بهش میگن تروریست و بعضیا ازش میترسن، با اشک هام همراهیش میکردم.
تازه ترم دوم بودم و مشغول به درس و بحث که از خونه گفتن یه خواستگار خیلی سمج اومده. بله دیگه هر چی گفتم نه ،نشد. بالاخره با 14 تا سکه عقد کردیم و شرط ادامه تحصیل من. آقا رفت حجره خودش و من رفتم خوابگاه. یه ترم گذشت دیدیم درس هامون داره افت میکنه. مدام یا حرم بودیم یا جمکران. یه عروسی جمع و جور گرفتیم و یه زیرزمین در قم اجاره کردیم و زندگی مشترک شروع شد.
همسرم میگفت درس بخون ولی اولویت با خونه و زندگی و من خودم این حرفو همیشه به طلبه ها میگم. یه سال خوندم تا حسینم ظهر عاشورا به دنیا اومد. بخاطر بچه سه ترم مرخصی گرفتم. بعد دوباره راهی شدم. اما فقط صبح ها تا ظهر میرفتم که میشد نیمه وقت. وقتی حسین به دنیا اومد خیلی مشغله زیاد شد. یادمه صبح ساعت 4 بیدار میشدم و درس میخوندم و همزمان ناهار درست میکردم تا ساعت 6/5 برم حوزه. هر طور بود سطح 2 داشت تموم میشد که راهی تبلیغ شدیم. دو ترم آخر رو غیرحضوری کردم. بالاخره با معدل خوب سطح 2 رو تموم کردم.
دوباره عزممو جزم کردم و چون عاشق تفسیر بودم رشته تفسیر سطح 3 غیرحضوری جامعه الزهرا (س) پذیرفته شدم. چون ما مدام بخاطر تبلیغ از این شهر به اون شهریم و اثاث منزلم شهر خودمونه و جابجا نمیکنیم گاهی خسته میشم چون با امکانات اولیه زندگی میکنیم. ولی وقتی به مسئولیت خطیر یه طلبه فکر میکنم اروم میشم و با وجود اینکه زینب کوچولوم خیلی بازیگوشه، با هم کنار میایم.
من این روزا درس میخونم و بهتره بگم درس رو جرعه جرعه مینوشم اینقد که عاشقم. دوست دارم تا روزی که زنده ام تحت هر شرایطی ادامه بدم. اینا رو گفتم و خسته تون کردم تا بگم طلبگی یعنی عاشقی. من هر وقت با طلبه ها حرف میزنم اشکام در میاد. میگم بچه ها بخدا تو این هیاهوی روزگار قدر خودتونو بدونین. طلبگی یعنی پای ورقهت امضا شده. یعنی تلاش کن شرمنده آقا نشی. اگه بخوام یه حرف خواهرانه به عنوان خواهر کوچیک همه تون بگم اینه که شاه کلید این راه اول توکل به خداست .بعد عشق و بعد تلاش. اگه این سه تا باشه آدم کوه رو جابجا میکنه و براش سهله. ان شاالله همه عاقبت بخیر باشیم و سرباز نمونه آقا.
اللهم عجل لولیک الفرج
اولین طلبه زن خاندان
نوشته شده توسطعین. کاف 3ام تیر, 1396استان البرز، کرج
سال 89 بعد از مشورت گرفتن از پدرم تصمیم گرفتم به جای ثبت نام کردن تو دبیرستان برم حوزه. پدرم تحقیقات اساسی رو شروع کرد و متوجه شدیم که اصلا تو کرج حوزه از مقطع سیکل نیست. اما منم تابستون برای ثبت نام دبیرستان نرفتم. از مامان و بابام اصرار بود و از من انکار.
خلاصه 31 شهریور ثبت نام کردم و سال بعد دوم تجربی بودم. دیگه حالم از خودم و درس و دبیرستان بهم میخورد تصمیم گرفتم ترک تحصیل کنم. یه روز بعد از دو هفته تعطیلی دادن به خودم رفتم دبیرستان که پوستر پذیرش حوزه رو دیدم که زدن رو دیوار. با ذوق شمارشو نوشتم تماس که گرفتم من فقط آدرس خواستم اما خیلی اتفاقی خانم پشت خط گفت اینجا برا دیپلم هاست برای مقطع سیکل تو گلشهر هست و شمارشو داد. منم همون روز رفتم گلشهر و ثبت نام کردم.
تابستون رفتم مصاحبه. مطمئن بودم قبول نمیشم؛ چون هم تجوید غلط زیاد داشتم هم یه سوال احکام رو اشتباه گفتم. ماه رمضون خیلی بی حال دراز کشیده بودم که تلفن زنگ خورد و مامانم جواب داد. بعد که قطع کرد بهم گفت از حوزه بود. گفتم آره میدونم قبول نشدم. مامانم تبسمی کرد و گفت آره خیلی دلم به حالت میسوزه بیسواد میمونی. هنوز حرفش تموم نشده بود که زد زیر وخنده و خیلی با احساس یه متکا پرت کرد تو صورتم و گفت پاشو بی ذوق حوزه قبول شدی! من که تو شوک بودم از اون طرف داداشم گفت باور نمی کنم ینی آجی رو تو حوزه راه میدن؟! انقدذوق داشتم که به همه عمو وعمه هام زنگ زدم و گفتم که قبول شدم. من بعد از بابام دومین طلبه و اولین طلبه زن خاندان بودم.
روزی ام که رفتم حوزه برا ثبت نام کنم ده بارپرسیدم یعنی من الان طلبه ام و مدیرمون هم هر ده بار با عشق و حوصله میگفتن بله عزیزم شما پذیرفته شدی. آقا شما رو برا سربازی قبول کردن.
سوم دبیرستان هم که خیلی ها اصرار کردن حداقل دیپلم بگیرم نرفتم. الان پایه چهار حوزه هستم.امیدوارم اگر نمی تونم لبخندی به لب مولا و آقاجانم بنشونم لااقل قلب مبارکشونم نشکونم و ناراحتشون نکنم. به امید اون روز
حفظ قرآن، جرقه طلبه شدن
نوشته شده توسطعین. کاف 27ام خرداد, 1396استان قم. قم
بعد از اتمام سال اول دبیرستان در دوره یک ساله حفظ قرآن شرکت کردم و این شروع آشنایی جدی تر من با مباحث دینی بود. هر روز دو صفحه از قرآن را حفظ می کردیم و نیم ساعتی هم ترجمه و تفسیرش را می شنیدیم. توی کلاس صد نفره مان همه جور سن و تحصیلات و روحیه ای بود. از دختر یازده ساله و طلبه گرفته تا کارشناسی ارشد مهندسی. برای همین حفظ قرآن را مانع رفتن به دانشگاهم نمی دیدم. اما فکر و خیال طلبه شدنم وقتی جدی تر شد که دوباره به دبیرستان برگشتم.
همه مدرسه می دانستند که یک سال مشغول حفظ قرآن بودم و سوالات دینی شان را از من می پرسیدند. یک روز یکی از دوستانم به اسم رضیه که دختر زرنگ و باهوشی با دل پاک و دوستان ناپاک بود مرا کنار کشید و گفت می خواهم سوالی جدی بپرسم، لطفا بهم نخند. رضیه آن روز از من پرسید که چطور می شود توبه کرد. خیلی از سوالش جا خوردم. اما جدیتی در نگاهش بود که باعث شد به ذهنم فشار بیاورم و با ذکر چند آیه قرآن همان لحظه توی راهروی مدرسه منبری چند دقیقه ای برایش بروم. آیاتی از سوره مبارکه نساء به خاطرم آمد که می فرمود: انما التوبه علی الله للذین یعملون السوء بجهاله ثم یتوبون من قریب فاولئک یتوب الله علیهم. برایش توضیح دادم توبه افرادی پذیرفته می شود که گناهی را از سر نادانی مرتکب شده باشند و واقعا تصمیم بگیرند دیگر آن را را تکرار نکنند. نه اینکه بگوید فعلا فلان حرام را مرتکب می شوم بعدش توبه می کنم.
رضیه تشکر کرد و رفت؛ اما من به فکر فرو رفتم حالا که حافظ قرآن شده ام و دوستانم از من انتظار دارند پاسخ سوال های شرعی شان را بدهم چطور می توانم به این توانایی دست پیدا کنم. مدتی در کلاس های آزاد زبان عربی شرکت کردم و تسلطم را بر متن آیات بیشتر کردم؛ اما باز هم فایده ای نداشت. لازم بود به جایی یا گروهی وصل شوم که زیر نظر اساتید با سابقه و با معرفی منابع معتبر، درباره دین اسلام بیشتر بدانم؛ و آنجا جایی نبود جز حوزه علمیه.
من واقعا به درد حوزه می خورم
نوشته شده توسطعین. کاف 23ام خرداد, 1396استان فارس، شیراز
پیش دانشگاهیام تمام شد. کل تابستان به عروسی و عروسی رفتن گذشت تا رسید به شهریور ماه که ماه رمضان شروع شد. روز اول عروسی بودم. از روز دوم تصمیم گرفتم کل ماه رمضان را روزه بگیرم و حجابم را حفظ کنم. هر شب برنامه «این شبها» را نگاه میکردم و معنویت زیر دلم جا خوش کرد. رمضان را تا آخر روزه گرفتم و شروع کردم به نماز خواندن، هر چند کم و زیاد هم میشدند. از سوم راهنمایی چادر پوشیدم ولی نه همه جا. چادر پوشیدنم به خاطر حجاب و دیانت نبود. بلکه به خاطر علاقه به چادر زن عمویم، چادر خریده بودم. حالا تصمیم گرفتم همه جا چادر بپوشم و حجابم کامل باشد. از پاییز کتابخانه شاهچراغ ثبت نام کردم. هر روز کتابخانه میرفتم. چون چادر میپوشیدم، دوستان چادری پیدا کردم. با یکی از کارمندان (خانم رستگار) هم دوست شدم. از دوستان و خانم رستگار سوالات دینیام را میپرسیدم. هنوز برای ادامه این راه تصمیم صد در صد نگرفته بودم. بعد از مدتی که مطمئن شدم میخواهم این راه را ادامه بدهم، مرجع تقلید انتخاب کردم.
تیرماه رسید و من کنکورم را دادم. خیلی ناراحت بودم که نتوانستم دو هفته قبل از کنکور اعتکاف بروم.
مرداد یا شهریور بود که اعتکافی در ماه رمضان برگزار شد و من برای اولین بار ثبت نام کردم. این اعتکاف خیلی برایم برکت داشت. فکر رفتن به حوزه علمیه افتاد به سرم. ولی هنوز نمیدانستم حوزه چیست و آیا همانی است که میخواهم یا نه.
نتایج کنکور آمد. دولتی رشتههای پیراپزشکی قبول نشده بودم. ولی دانشگاه آزاد استهبان رشته مامایی قبول شده بودم. دختر داییام مامایی جهرم قبول شد. در مورد رفتن به دانشگاه مطمئن بودم. به حوزه هم فکر میکردم ولی مطمئن نبودم.
شبی منزل داییام مهمان بودیم و قرار شد فردا صبحش با پدر، دایی و دختر داییام برویم و برای دانشگاه ثبت نام کنیم.
اینکه چطور یاد حوزه افتادم، نمیدانم. فرصتی برای تأمل نبود یا از فردا دانشجو میشدم و حوزه بی حوزه، یا اینکه باید بی خیال دانشجو شدن میشدم و به طلبگی فکر میکردم. یادم هم نیست چطور بحث به اینجا کشیده شد و چه شد که گفتم: «من دانشگاه نمیروم، میخواهم بروم حوزه». بهم گفتند که اگر میخواهی بشوی مثل فلانی فاتحهات خوانده است، مطمئن باش هیچی نمیشوی. گوشهایم یا کر شده بود یا سوراخ نداشت یا اینکه یکیش در بود و دیگری دروازه.
فردا دختر داییام تنهایی رفت و دانشگاه ثبت نام کرد. من هم آدرس حوزههای علمیه شیراز را پیدا کردم. دو تا حوزه بیشتر نبود. رفتم تا از نزدیک حوزه را ببینم و بعد تصمیم بگیرم. ازشان درباره کتابهایی که تدریس میشود پرسیدم. همچنین پرسیدم «با آمدنم به حوزه اسلام شناس میشوم یا نه؟» جوابشان را به خاطر ندارم. بعد پرسیدم «اینجا پول هم میدهند یا نه؟» جواب این یکی را یادم هست چول خیلی ضایع شده بودم. گفتند اگر میخواهی به خاطر پول بیایی، نیایی بهتر است. به خاطر پول نبود که این سوال را پرسیدم و نمیدانم چرا این سوال را پرسیدم. شاید به خاطر جو اطرافیانم و جامعه بود و حرفهایی که یک عمر در مورد آخوندها میشنیدم. هر چند حرفشان را باور نکردم. گفتم حتما نمیخواهند بگویند که پول میدهند.
بهمن ماه ثبت نام حوزه بود و اردیبهشت کنکور حوزه. نشستم و با اشتیاقی بیشتر درس خواندم. و حتی برای کنکور دانشگاه اصلا ثبت نام هم نکردم. هدفم کاملا مشخص شده بود. به حرفهای دیگران هم اهمیت ندادم. هر چند ناراحتیهایی دیدم که تا آخر عمر فراموش نمیکنم ولی «گر به شوق کعبه خواهی زد قدم، سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور».
اردیبهشت امتحان دادم و بعد از آمدن نتایج با موفقیت قبول شدم. زمان مصاحبهام مرداد بود.
عصر پنجم مرداد مصاحبه داشتم. آن روز روزه بودم. استرس از سر و رویم بر صفحات رسالهام که از صبح تند تند ورقش میزدم میبارید. وقتی رفتم حوزه ابتدا چند فرم بود بهم دادند که تکمیلش کنم و بعد هم رفتم مصاحبه شفاهی. هیچ کدام از سوالها در مورد احکام و رساله نبود. در مورد خودم و اهدافم و… بود.
آخر مصاحبه گریهام گرفت. کلی گریه کردم. آن سه خانم مصاحبه کننده هم ساکت شدند.. وقتی آرام شدم گفتند که چرا گریه کردم و چند سوال دیگر. ازم تشکر کردند و گفتند که تماس میگیرند. بلند شدم و رفتم. جلوی در دوباره بر گشتم و به آنها گفتم که من واقعا به درد حوزه میخورم و فلان و بهمان.
پنجم شهریور شیراز نبودم. دختر دایی بهم زنگ زد و گفت:
_ از حوزه زنگ زدن و گفتن که قبول نشدی.
_ ها داری الکی میگی، جون خودت قبول شدم یا نه؟
_ والا گفتن قبول نشدی.
_ برو
_ گفتن قبول شدی، مدارکت رو با بیست و سه تومن پول واسه کتاب بیار و ثبت نام کن.
در پوست خودم نمیگنجیدم. بهترین هدیه عمرم بود که روز تولدم از دختر داییام گرفتم. بعد از حوزه علاقهام نسبت بهش بیشتر شد. چون من با ید بدبینی وارد حوزه شدم و وقتی فهمیدم هیچ کدام از آن حرفها درست نیست، خیلی خوشحال شدم. پولی هم در کار نبود و نیست و نخواهد بود.
کاش مثل امام، آخوند میشدم
نوشته شده توسطعین. کاف 16ام خرداد, 1396کهگیلویه و بویراحمد، یاسوج
چشمامو باز کردم، تلویزیون روشن بود. مردمی رو نشون میداد که عزاداری میکردن. از این صحنه خوشم نیومد. روز آفتابی و گرمی بو.د مادرم وارد اتاق شد. پرسید: بیداری؟ با ناراحتی گفتم چه خبره؟ مادرگفت: امام فوت کرده.
ناراحت شدم و باخودم گفتم چه روز بدی. کاش دیگه روزی مثل این روز نباشه و از تفکرات بچگانهم گفتم.آخه پنج سال بیشتر نداشتم. همیشه از عکس امام خوشم میاومد. امام پیش مردم قدیم ابهت خاصی داشتند؛ البته هنوز این ابهت هست ولی جوونها خیلی نمیشناسند.
به هر حال پدرم علاقه به امام رو چنان در دلم حک کرده بود که در تصوراتم دوست داشتم پسر باشم تا مثل امام بتونم آخوند بشم. خیلی ناراحت بودم از اینکه دختر هستم تا اینکه سوم راهنمایی خاله ام گفت: «برو این امانتی رو بده دوستم که آخونده.» پرسیدم: «دوستت آخونده؟!” گفت: «آره آخونده.» از خوشحالی میخواستم پر در بیارم. تازه فهمیدم که خانمها هم میتونن آخوند بشن.
دیگه خیالم راحت شده بود و من با خودم شبانه روز برای رفتن به حوزه نقشه میکشیدم. البته خانواده دوست داشتن دانشگاه برم. به خاطر همین اصرار داشتم اول دانشگاه قبول بشم و حوزه هم حتما جامعه الزهراء برم؛ ولی پدرم مخالفت کرد و گفت فقط شهر خودم. به همین خاطر وقتی دوستم گفت بیا حوزه شهرستان ثبت نام کنیم با کراهت و دلخوری ثبت نام کردم. جالبتر اینکه روز مصاحبه برای حوزه، دوستم اسممو که برای دانشگاه قبول شده بودم تو روزنامه دید و نشونم داد. مونده بودم واقعا چکار کنم که بالاخره حوزه رو انتخاب کردم. درحالیکه نمیدونستم این دست تقدیر هست که من رو به این سو میکشونه. و من از این اتفاق بسیار خرسندم.
وروجک! بزرگ شدی برو حوزه
نوشته شده توسطعین. کاف 9ام خرداد, 1396استان هرمزگان، بندرعباس
نه ساله بودم و ماه رمضان بود. من میخواستم روزه بگیرم؛ ولی چون خیلی جثه ریز و قد کوتاهی داشتم مادربزرگم نمیذاشت، میگفت میمیری! منم برای اینکه مجبورم نکنه روزهام رو بشکنم بعد از مدرسه خونه نمیرفتم. میرفتم مسجد محله تا افطار بشه و بعد برم خونه.
ظهرا تو مسجد خانما کلاس قرآن داشتن. استادشون یه حاج آقا بود که البته سید هم بودن. منم با اونا کلاس قرآن میرفتم. اون حاج آقا همیشه بهم میگفت وروجک تو بزرگ که شدی برو حوزه علمیه، حوزه به دردت میخوره. من که نمیدونستم حوزه چیه و کجاست به بابام گفتم. بابام هم گفت خیلی خوبه صبر کن بزرگ که شدی میفرستمت بری حوزه.
اون حاج آقا همیشه تو یادم بود و هست تا اینکه بعد از دیپلم دفترچه حوزه رو گرفتم و ثبت نام کردم. هم آزمون رو قبول شدم وهم مصاحبه.؛ چون حوزه تو شهر خودمون نبود من بندرعباس ثبت نام کردم که نزدیک به شهرمون بود وباید بهم خوابگاه میدادن؛ ولی وقتی اومدم گفتن خوابگاه نداریم. همه جا رفتم. پیش امام جمعه، پیش رییس حوزه و هر کسی که میدونستم میتونه بهم کمک کنه؛ ولی هیچ کس برام کاری نکرد و حوزه رفتنم کنسل شد.
خیلی دلم شکسته بود، خیلی. آبان ماه همون سال، یعنی دقیقا یکماه بعدش، یکی از فامیلهامون که بندرعباس زندگی میکرد اومد خواستگاریم، ما خیلی زود ازدواج کردیم و من شدم ساکن بندرعباس. ولی دیگه نمیشد برم حوزه؛ چون یک ماه ونیم گذشته بود. انقدر دلم از حوزه و مسوولاش گرفته بود که فکر حوزه اومدن از سرم بیرون رفت، زود باردار شدم و دخترم زینب به دنیا اوم.
سال بعدش دختر دومم بشری خانم دنیا اومد و من دیگه هیچ امیدی به حوزه رفتن نداشتم،تا اینکه اسفند سال93رفتیم قم زیارت. جاتون خالی. اونجا حال و هوای عجیبی داشتم. همهش گریه میکردم و دخترای چادری رو که میدیدم به حضرت معصومه -س-گفتم کاری کنین که بتونم دخترامو خوب بار بیارم وپیش شما شرمنده نشم.
وقتی که برگشتیم بندر، روز بعد از مسافرت کاری داشتیم و از خیابون جلوی حوزه علمیه بندرعباس رد شدیم که زینب دخترم حوزه رو نشون داد و گفت: «مامان من اینجا درس خوندم قبلا» داشتم سکته میکردم که این بچه از کجا میدونه اینجا جایی هست که درس میخونن و مکان آموزشی هست. بلافاصله شوهرم ترمز زد و گفت برو ببین ثبت نام حوزه کی هست، برو ثبت نام کن. باورم نمیشد. رفتم داخل گفتن سه روز دیگه فرصت هست. دفترچه رو گرفتم و ثبت نام کردم.
خدا رو شکر همون سال قبول شدم و الان طلبه هستم. دخترام هم دارن تو مهد کودک حوزه آموزش میبینن. این هم از برکات حضرت معصومه-س- بود که دعامو مستجاب کرد.
چادری شدم و طلبه
نوشته شده توسطعین. کاف 4ام خرداد, 1396استان فارس، ارسنجان
دو سال از فوت عموم می گذشت ک خوابش رو دیدم. دیدم که جایی درس میخونم و از خوابگاه به سمت خونه رفتیم. خوابم رو واسه مامانم تعریف کردم؛ اماکسی توجه نکرد و خودمم اهمیت ندادم.
اون زمان دبیرستان بودم و جو دبیرستان و شور جوونی… داداشم که سرباز بود نامه ای برام نوشت: «زینب دوست دارم تو چادر ببینمت.» به خاطر نامه داداشم چند روز پوشیدم و بعد گذاشتم کنار.
مدتی گذشت و به مشهد رفتیم. ورودی حرم چادر سر می کردم و خروجی بیرون می آوردم تا مامانم گفت: «حیف این چادر نیست که فقط تو مکان مذهبی استفاده می کنی؟ بیا متوسل به امام رضا شو و همیشه چادرتو بپوش.»
به لطف آقا و مامانم چادری شدم و دیگه چادرم رو از خودم جدا نکردم. چهار سال پیش باید تصمیم مهمی می گرفتم. خودم و بابام دوست داشتیم که من برم دانشگاه و رشته پرستاری درس بخونم؛ اما مامانم حوزه رو انتخاب کرده بود. از خدا خواستم کمکم کنه و راهم رو نشونم بده. من فقط اسم ارسنجان رو توی خوابم شنیدم و هیچ اطلاعی نداشتم خوابم به واقعیت رسید و ثبت نامم یهوویی و غیر منتظره اتفاق افتاد و در مکتب امام صادق و خانه حضرت زهرا و امام زمان درس میخونم و علاقه مند شدم….ان شاالله که بتونم این راهو ادامه بدم …