موضوع: "خانم های طلبه"

پدر پروری

نوشته شده توسطعین. کاف 17ام اسفند, 1395

استان قم، شهر قم

اولین شخصیتی که با نام طلبه شناختم پدرم بود، پدرم فوق العاده انسان مقیدی بود، اما اعتقاد وی هیچ وقت باعث نشد من، خواهرانم، برادرانم و حتی مادرم را به کاری مجبور کند، پدرم در همه کارها ما را آزاد می‌گذاشت و سعی می‌کرد با عمل‌ش رفتار صحیح را به ما آموزش دهد، حتی سِمَت «تنها روحانی» فامیل بودن هم باعث نمی‌شد که رفتارش نسبت به ما سخت‌گیرانه‌تر باشد. هر چند خیلی از کارهایی که پدرم انجام می‌داد، تعجب اقوام و اطرافیان را برمی‌انگیخت، مثل محبت و توجهی که پدرم به من و خواهرانم داشت، همیشه نگاه متعجب تک‌دختران فامیل را به همراه داشت و صد البته اعتراض مردان فامیل که می گفتند: لوس‌شان نکن! ولی با لبخند همیشگی‌اش می‌گفت: این ها ریحانه‌اند و مهمان خانه‌ی من..

همه این‌ها فقط پدرم را برایم خاص می کرد و نه چیز دیگر، تا اینکه بزرگتر شدم و هزاران سوال کوچک و بزرگ در ذهنم شکل گرفت، بدون اغراق بگویم که برای تک تک سوالاتم جواب داشت، محدوده اطلاعاتش  از سیاست خارجه فلان کشور دور افتاده آسیایی گرفته تا خرد و ریز جریانات انقلاب اسلامی! چنان از برد و نفوذ اسلام می‌گفت که من اصلا به مسلمان بودن خود می‌بالیدم! هیچ وقت هم به اخبار داخلی اکتفا نمی‌کرد و سعی می کرد روزانه خبرهای bbc  و الجزیرة را دنبال کند، و من همیشه با خنده می گفتم: بابا آنلاین جواب همه را می‌دهد J

خاطرم است مدتی تلویزیون‌مان خراب شده بود. شب هنگام که می شد از روی بی حوصلگی دور پدر جمع می‌شدیم تا برایمان قصه شب بگوید. او هم از فرصت استفاده می‌کرد و تک تک شخصیت های اسلامی را برایمان موشکافی می‌کرد، مثل سلمان فارسی! اینکه چطور از ایران و خانواده آتش‌پرست خود فرار کرد و به امید دیدار پیامبر موعود که خبرش را شنیده بود به سرزمین حجاز رفت، چنان این ماجرا را برایمان ملموس روایت کرد که انگار تک تک لحظه ها را با سلمان بوده…

اعتقادش، عشق به دین‌ش، اشک های ریزدانه‌اش موقع شنیدن نام حسین (ع) و فاطمه (س)، دلبستگی به کتاب‌هایش، علاقه اش به امام و انقلاب اسلامی، صبر و مظلومیت‌ش، محبت و آرامشی که در خانواده برایمان ایجاد کرده بود … همه این پازل ها را که کنار هم می‌گذارم تازه می‌فهمم چرا پدرم فرسنگ‌ها دورتر از این سرزمین خاکی خودش را به حوزه علمیه قم رسانده … و تازه می‌فهمم که چقدر ملموس روایت سلمان فارسی را برایمان تعریف می کرد..

اصلا پدرم من را عاشق حوزه کرد تا جاییکه از گذراندن دوره‌ی پیش‌دانشگاهی با بالاترین معدل در رشته‌ی ریاضی گذشتم و وارد حوزه شدم.

 بعدها با دیدن اساتیدم فهمیدم،حوزه‌ام پدر پرور است…

نویسنده: زهرا نیستانی

 

نقاش ازل نقش مرا خوب کشیده

نوشته شده توسطعین. کاف 16ام اسفند, 1395

استان قم. شهر قم

از دوران کودکی عاشق نقاشی بودم. یادمه کاغذهامو میگذاشتم رو عکس های کتاب ها و روی خطهاش میکشیدم و رنگ آمیزی میکردم. به تدریج که بزرگتر شدم این عشق درونیم بیشتر و بیشتر شد، اول راهنمایی که بودم روزانه گاهی پنج نقاشی میکشدم. از همون دوران تصمیم جدی گرفتم برم دانشگاه هنر و آینده م رو با هنر بسازم. هرکس ازم میپرسید میخوای چه کاره بشی میگفتم نقاش.

سال دوم راهنمایی مدرسمو عوض کردم. روزی مدیر مدرسه بچه ها رو جمع کرد و در مورد مسابقاتی که قرار بود در سطح مدرسه و سپس ناحیه برگزار بشه صحبت کرد. به منم شرکت در مسابقات نهج البلاغه رو پیشنهاد داد. از اون روز به بعد، اوضاع زندگیم تغییر کرد، روز و شب مشغول خوندن بودم، هرچه قدر بیشتر نهج البلاغه میخوندم، بیشتر متحول می شدم. یادمه یه روز یه پلاستیک بزرگ برداشتم و هرچی عروسک و مجسمه و اینا داشتم ریختم توش و دادم رفت. بعد یه مدت کوتاهی هم همه نقاشیامو دادم رفت.

هم چنان مشغول نهج البلاغه بودم تا سوم راهنمایی هم تموم شد. بلافاصله منی که اصلا به سراغ قرآن نمیرفتم مگر در ماه رمضان، مشغول حفظ قران شدم و در سال بعد هم در امتحان ورودی  جامعه الزهرا (س) پذیرفته شدم و الان بعد از حدود 8 سال ،ترم آخر سطح 3 ام… مادرم بعد از متحول شدنم، بهم گفت همون دورانی که تصمیم جدی داشتم برم رشته هنر، یه روز در مجلس روضه امام علی (ع)، متوسل به ایشان میشه و بعد از آن توسل بوده که نهج البلاغه در مسیر زندگیم قرار گرفته…آری ،به ذره گر نظر لطف بوتراب کند، به آسمان رود و کار آفتاب کند. گرچه من ذره، هنوز هم اصلا خودم رو آسمانی نمیدونم ولی مسیر زندگیم با حوزه متحول شد و زندگیم عطر و بوی دیگری یافت. الحمدلله …

 

پ.ن: عکس تزئینی است.

صندلی خالی شریف

نوشته شده توسطعین. کاف 15ام اسفند, 1395

استان خراسان. مشهد

سال ۱۳۸۱ با عجله شال سفیدو روی سرم انداختم و همان طور که دستامو تو آستین مانتو جا میدادم به طرف در دویدم.  پستچی نتایج آزمون گزینه دو آورده بود.  مامان ببین تو کشور رتبه م شش شده، باورت مشه؟ مامان که برق چشمهاش خوشحالی رو فریاد میزد حالت جدی به خودش گرفت و گفت با همین امل بازیات میخای رو صندلی دانشگاه شریف هم بشینی!!

امتحانا نزدیک بود.  نمیتونسم روی کتاب تمرکز کنم.  مدام ذهنم صحنه های اردو رو مرور میکرد چرا رفتن؟ چی دیدن تو اون خاک ها؟ چطو دل کندن؟ اونایی که رو خاکهای طلاییه چادراشونو کشیده بودن تو صورتشون و گریه میکردن، مرضیه که روبروی اروند صورتش خیس اشک بود، آقای حسن زاده که  چپ و راست تذکر میداد اینجا فقط برای تفریح نیومدیم. میگفت اینا رفتن که شما بمونید.

شب های امتحان صفحه صفحه کتابام به جای حل مساله دلنوشته و خاطره و شعر بود.  دلم هوای تنفس میخواست. تو این سرمای دنیای آلوده دلم گرمای معنویت میخواست.  اما کجا؟ چطور؟ بی حوصله میان برگه های شلوغ و نامنظم تابلو اعلانات دنبال نمرات امتحانات نهایی سوم ریاضی بودم که چشمم روی یک برگه آ۵ خشک شد ” حوزه علمیه خواهران خراسان از میان واجدین شرایط طلبه میپذیرد “

با قطره قطره اشکم التماس میکردم.  حتی نمیخواستند حرفهامو بشنون 

ـ میخای آبروی مارو تو فامیل ببری؟ آینده خودتو با این بچه بازی ها خراب نکن.

 فضای خونه برام سنگین بود.  فردا آخرین روز ثبت نامه. از لباسهای بایگانی شده چادر مشکی ای که هنوز بوی خاک شلمچه میداد را سرم کردم و از زیر نگاه های سنگین مامان بی هدف از خونه زدم بیرون.سر کوچه که رسیدم گنبد طلایی امام رضا ـ ع ـ مسیرمو مشخص کرد تمام راه تا حرم پیاده رفتم و بی تفاوت به نگاههای متعجب اطرافم اشک ریختم.

سلام کردم. مامان که معلوم بود اوضاع چندان خوبی نداره و میان خواسته تنها دخترش و خواسته و آرزوهای خودش سرگردونه آهسته ازم پرسید: مگه بدون پیش دانشگاهی هم میشه ثبت نام کرد؟

دختر لوسی که کسی جرات اشاره به ابروی بالای چشمش نداشت الان باید جلوی تیر کلمات اطرافیان مقاومت میکرد. مسخره  و گاهی توهین و تحقیر اما…  اما چقدر زیبا بود نفس کشیدن در هوایی که عطر خدا داشت.  گرمای آرامش نشستن کنار دوستانی که رنگ آسمان گرفته بودند.  همون هایی که تمام دغدغه شان رضایت مولا بود و به کنیزی اش میبالیدن.  نه از تولد و پارتی های به ظاهر شاد و در واقع پر از تنش خبری بود  نه از عشق و عاشقی های شکست خورده. اونجا همه عاشقی میکردند  اما معشوقشان عاشقتر بود.

زمانی زندگی برایم زیباتر شد که افتخار همسری یکی از بهترین سربازان آقا نصیبم شد.و زیباتر آن زمانی بود که قد کشیدن سه فرزندم را در این خانواده پر از آرامش میدیدم که همه اش را مدیون نگاه پر از لطف خدا بودم و گرنه من نه لیاقتش را داشتم نه توان رسیدن به اینجا. به لطف و عنایت خدا مسیر زندگی خانواده و بسیاری از فامیل عوض شد. من هم کنار کارهای فرهنگی و تدریس، سطح دو و سه را آهسته آهسته خواندم و الان که دانشجوی دکترا هستم با افتخار خود را همان طلبه روزهای اول میدانم که تمام وجودش فریاد میزند:  آقا جان سر به هوا هستم رهایم کنی سخت زمین میخورم.

این ترم کلاسی با دکتر گلشنی در دانشگاه صنعتی شریف داریم. بعد از چهارده سال امروز روی همان صندلی دانشگاه شریف نشستم که روزی به خاطر یک هدف بزرگتر از آن گذشته بودم. 

شرکت در کلاس حوزه برای ورود به دانشگاه

نوشته شده توسطعین. کاف 14ام اسفند, 1395

استان تهران. شهر تهران

دوم دبیرستان 17سالم بودم ازدواج کردم 13سال درآرزوی تحصیل بودم صاحب 3 فرزند شده بودم همسرم خیلی مهربان بود در کنارم مشوقم شد تا ادامه تحصیل دهم 30 ساله بودم با سه فرزند شبانه درس خواندم دپیلم افتصاد گرفتم دانشگاه شرکت کردم پیام نور بیرجند قبول شدم. متوجه شدم عربی م ضعیف هست به دنبال کلاس عربی گشتم گفتند اینجا حوزه علمیه هست به مدیر مدرسه گفتم من فقط میخوام عربی شرکت کنم گفتند هر روز دو ساعت اول صرف و نحو هست ساعت بعد یا تفسیر یا احکام و …..
به همسرم گفتم میشه بیشتر بمونم از کلاس های دیگه اش استفاده کنم با تمام وجودش قبول کرد. کسی می اومد از بچه هام نگهداری می کرد و من هر روز به حوزه می رفتم تا عربی م خوب شود بتوانم به دانشگاه بروم .
دیدم چه کلاس هایی همان چیزی که تشنه اش بودم ثبت نام کردم همان سال طلبه شدم دیگه از دانشگاه منصرف شدم. بعد مدرس حوزه شدم…
در خانواده همسرم هیچ کس در مسیر طلبگی نبود همسرم قبلا در اروپا مدتی بوده اما زمانی نگذشت چنان با زندگی طلبگی انس پیدا کرده بود که با تمام وجودش از من حمایت می کرد. توانستم بعد از سطح2 کارشناسی ارشد بخوانم و بعد سطح 3 ادامه تحصیل درحوزه بدهم. 
او نه تنها مشوق من بود پسرم را هم عاشق حوزه کرد و او هم طلبه شد…
من تمام زندگیم را مدیون همسر بردبار ومهربانم می دانم او هیچگاه از فعالیتم خم به ابرو نیاورد، به من یاد داد مهربانی را.
امشب شب شهادت حضرت زهرا (س) ست او سالیان سال در کنارم هر سال نوکری بی بی را می کرد امسال اولین سال شهادت حضرت در کنار دیک آش نبود. او 30سال نوکری حضرت زهرا (س) کرد.
من امشب باور دارم از فضل مادرم زهرا (س) برخوردار است. او با حمایتش مسیر زندگیم را ساخت و رفت اما یادش همیشه در ذهنم هست. روحش شاد.

طلبه شدن یک مهندس

نوشته شده توسطعین. کاف 11ام اسفند, 1395

استان قم. شهر قم

وقتی دبیرستانی بودم اولین و آخرین هدفم رفتن به دانشگاه بود. تمام نیروی من صرف درس خوندن برای قبول شدن در کنکور میشد. دانشگاه مساوی بود با خوشبختی. تو خانواده من تعریف از طلبه کسی بود که از همه جا رونده و مونده شده و دانشگاه قبول نشده و درسهاش خوب نبوده، خلاصه به هر دلیلی مجبور شده بره حوزه. در واقع ایده آل تعریف شده برای من دانشگاه بود. اون هم رشته مهندسی. تو خیالاتم همیشه خودم رو یک خانم مهندس موفق تصور می کردم. می خواستم به همه عالم ثابت کنم که یک خانم مذهبی هم میتونه بره دانشگاه و مهندسی بخونه و کار کنه و… برای من موفقیت محض به معنی مهندسی دانشگاه دولتی بود. همین و بس.
اما از حق نگذریم همیشه اندک علاقه ای در اعماق وجودم به حوزه داشتم ولی هیچ وقت نتونستم این علاقه رو بیان کنم و با خانوادم در میون بگذارم. در واقع فکر می کردم این یک خطای ذهنیه که همیشه باید سرکوب بشه.
من به آرزوم رسیدم و دانشگاه دولتی مهندسی قبول شدم. اما هیچ کدوم از آمال و آرزوهام رو در دانشگاه پیدا نکردم. دانشگاه با اون چیزی که فکر می کردم خیلی تفاوت داشت. همیشه یک خلا در وجودم احساس می کردم. چند بار سعی کردم این خلا رو پر کنم. حتی چندین بار حوزه ثبت نام کردم و تا مرحله قبولی در مصاحبه هم پیش رفتم اما به خاطر همون طرز فکر دوران نوجوانی نتونستم خودمو راضی کنم که بشم طلبه. قطعا لیاقت نداشتم.
سال آخر دانشگاه یه اتفاق خاص در زندگی من افتاد که مسیر زندگیم رو تغییر داد، یه خواستگار طلبه برام اومد. تصور هم نمی کردم که بهش جواب مثبت بدم. چون طلبه ها رو بی نهایت متعصب و متحجر می دونستم. خواستگارم اونقدر با شخصیت بود که نتونستم هیچ عیبی روش بگذارم. نهایتا بعد از مشاوره و استخاره و… جواب مثبت دادم. حالا من بودم و یک راه دور و دراز، دوری از خانواده و همراهی با مردی که وظیفه اش خیلی سنگین بود. وقتی برای ادامه تحصیل همسرم اومدیم قم دیدم انگار همه چیز برای من مهیاست که به آرزوی دیرینم برسم و برم حوزه. تا مدت ها این موضوع رو از خانوادم مخفی می کردم و نگفتم که میرم حوزه. می تونم بگم جسارتش رو نداشتم که از حوزه دفاع کنم. با حضور همسرم تا حدودی دید خانوادم نسبت به طلبه ها عوض شده بود اما باز هم نسبت به طلبه های خانم یک جور دافعه وجود داشت. متاسفانه بعضی از طلبه های خانم باعث ایجاد این طرز فکر تو جامعه ما شدند. که تر و خشک به پای هم می سوزند.
بالاخره تابستان گذشته بدون هیچ تردیدی و با افتخار به همه اعضای خانوادم گفتم که من حوزه میرم و خوشحالم که قبل از اینکه پدر عزیزم از دنیا بره بهشون گفتم که قدم تو چه راهی گذاشتم. راهی که بعد از فوت شون متوجه شدم آرزوی ایشون هم بود…

 

 

گلچین امام زمان (عج)

نوشته شده توسطعین. کاف 11ام اسفند, 1395

استان تهران. شهر تهران

تا سال اول راهنمایی قم زندگی کردیم بعد آمدیم تهران..
مامان و بابا برای تربیت ما بچه ها نگران بودن؛ همش بقیه می گفتن حواستون باشه تهران مثل قم نیستا، رو بچه ها نظارت بیشتری داشته باشین و از این حرفا..
بالاخره با توکل به خدا، مادر و بابا بر نگرانی ها فائق شدن ولی این نگرانی ها به من یکی که وارد شده بود، در ذهنم یه فضایی از مدارس تهران ساخته بودم که قابل بیان نیست. راستش می ترسیدم خدایا نکنه دیگه گمراه بشم و منحرف..
توصیه های مادر جهت اینکه با هرکی دوست نشیم و در انتخاب دوست دقت کنیم؛ رو من خیلی موثر بود به حدی که روزای اول حتی به کسی نزدیکم نمیشدم فکر می کردم تاثیر پذیریم در حدیه که اگه دستم بخوره به یکی که مثلا دختر خوبی نیست دیگه از دست میرم..
مدرسه های تهران اون طور که فکر می کردم نبود، بچه های تهران مثل بچه های قم بودن؛ با همه این ها من می ترسیدم باهاشون ارتباط برقرار کنم..می ترسیدم منحرف بشم از بس مادرم نگران بود و هرروز کلی سفارش می کرد.
همش استرس و اضطراب گمراه شدن همراهم بود البته این استرس خوبی هایی هم داشت این که تو پیدا کردن دوست خیلی وسواس به خرج دادم و بهترینا رو انتخاب کردم و اینکه رو رفتارام خیلی دقت می کردم و اینکه باعث شده بود همش دعا کنم و به خدا بگم مامانم منو به شما سپرده مراقبم باشید که منحرف نشم.
ولی واقعا دغدغه داشتم همش می ترسیدم تاثیر بگیرم برا همین خیلی صمیمی نمی شدم.
تو اون دو سال به لطف خدا و دعای مادر و مراقبت های خودم دوستای خوبی پیدا کردم خودمم شده بودم همیار معلم پرورشی و بهشون کمک می کردم برا همین خیلی تو جمع بچه ها نبودم..
خیلی دغدغه داشتم برا دبیرستان کجا ثبت نام کنم، مدرسه محل خودمون هم خیلی ازش بدی شنیده بودم، بچه های مدرسمون می گفتن اونجا خیلی خوب نیست مدرسه های دورتر هم، هم از جهت منطقه ثبت نامش با مشکل مواجه می شد هم اینکه هزینه سرویس هم برامون سنگین بود؛ منم نگران آیندم بودم..
نمی دونم چرا ولی خیلی به خودم تلقین می کردم که تاثیر پذیرم و می ترسیدم ارتباطم با خدا قطع بشه..همش دعا می کردم که مدرسه خوب ثبت نام کنم.
سال هایی که قم بودیم مادرم درس حوزه رو در جامعه الزهرا خونده بود و خیلی راضی بود، تصمیم منم این بود دیپلم بگیرم بعد برم حوزه؛ ولی همین سه سال هم تحمل کردنش برام سخت بود، کجا برم؟ با کی دوست بشم؟ وای دوباره از اول..خدایا خودت کمکم کن بهترین مدرسه ثبت نام کنم و با کسایی دوست شم که به شما نزدیک بشم
روزای اول سال 86، بعد تعطیلات عید نوروز بود که یه خانمی اومد مدرسمون و برای ثبت نام حوزه تبلیغات کرد..
تعجب کردم، اشتباه اومده؟، حوزه که از سیکل نمی پذیرن باید دیپلم داشته باشیم..
ولی توضیح داد که فقط یه حوزه هست تو تهران که از سیکل می پذیره و کلی مزایا و حرفای دلربا برای پذیرش در حوزه رو زد، آخر هم پوستر تبلیغات حوزه که حاوی زمان ثبت نام و شرایط ثبت نام بود رو به در ورودی مدرسه زد و رفت..
همه می دونستن من قراره حوزه برم البته از دیپلم..
برا همین مطمئن بودم الان همه استقبال می کنن و می گن چه خوب، تو که می خواستی حوزه بری خب از الان میری
وقتی که برا خانواده گفتم یه جورایی تعجب کردن مگه میشه؟ پذیرش حوزه از سیکل؟ قم همچین حوزه ای نداره اونوقت تهران؟ تا حالا نشنیده بودیم!!
ولی بعدِ پیگیری و تحقیق و مطلع شدن از صحت خبر،
با کمال ناباوری موافق نبودن؛ البته نه اینکه همه مخالف باشن ولی فقط بابا حامیم بود بقیه یا نظر مخالف داشتن یا ممتنع..
مادر می گفت: «دختر خوب من که می گم برو حوزه ولی از دیپلم برو، آخه این حوزه تازه تاسیسه، یعنی تا حالا خروجی نداشته، نمیشه ارزیابیش کرد؛ تو که خودت دغدغه داری مدرسه خوب بری، چه طور اعتماد می کنی؟ تو تهران فقط یه دونست، قم که مرکزه حوزست از دیپلم می پذیرن، پذیرش از سیکل هیچ جای دیگه نداریم. اگه یه وقت طرح پذیرش از سیکل با شکست مواجه بشه چی؟ اونوقت چند سال از عمرت گذشته و هیچی به هیچی، مدرکت هم سیکله…اگه طی این هفت سال اتفاقی بیفته نمی دونم مثلا ازدواج کنی یا هر چیز دیگه که نتونی ادامه بدی، اونوقت فقط سیکل داری.»
با توکل و دعا و توسل ،مادر رو راضی کردم که حالا ثبت نام کنیم شاید اصلا قبولم نکنن..
برا ثبت نام که رفتیم حوزه، من فرم های ثبت نام رو پر کردم و مادرم رفتن با مدیر صحبت کردن.
وقتی بر می گشتیم هر دو راضی بودیم، من از مکانش به قدری خوشم اومده بود که خدا میدونه، مادرم هم با مدیر صحبت کرده بودن و کلی جذب شده بودن
بعد هم گفته بودن شما خوبه که خونتون به حوزه نزدیکه، ما ثبت نام داریم از تجریش، آزادی، یافت آباد..یه جوریه که من خودم یه موقعی نگران میشم که دختر تو این سن خطرناک نیست تو این مسیر هر روز بره و بیاد ولی عشق به حوزه اونا رو خسته نمیکنه شایدم امام زمان گلچینشون کرده..
انگار این کلمه ی گلچین امام زمان به دل مادرم خیلی نشسته بود تصور اینکه دخترش گلچین آقا باشه براش قشنگ بود و دلش راضی بود..
بی صبرانه منتظر زمان مصاحبه بودم و کارم شده بود دعا که قبول بشم.
برا همه از صفا و زیبایی فضای حوزه تعریف می کردم، بعد که دختر خالم رفت ثبت نام، باورش نمی شد می گفت تو چرا اینقدر از مکانش تعریف کردی چیزی نداشت که..؟
نه اینکه بدش اومده باشه ولی می گفت چی رو اینقدر تعریف کردی؟
راست می گفت حوزمون هیچی نداشت همین سادگیش جذبم کرده بود یه مکان کوچک و با امکانات کم ولی پر از صفا..
الحمدلله به لطف خدا و عنایت آقا منم طلبه شدم و الان ده ساله می گذره
خیلی خوشحالم تو این مسیر هستم و همه ی این نعمت ها و الطاف رو مدیون خداوند متعال و امام عزیزم هستم..
و از خداوند متعال خواستارم همیشه در این راه تحت رضایتش باقی بمانم..الهی آمین