آن روزها....
نوشته شده توسطسایه 5ام اسفند, 1397
آن روزها که عشق طلبگی داشتم وقتی از جلوی ساختمان حوزه رد میشدم هوای حوزه رفتن تا چند روز حالم را دگرگون می کرد.
چند بار به بهانههای مختلف وارد حوزه شدم. برخورد مادرانه مدیر، آرام و بی انتظار به جانم مینشست. آنجا را اصلا زمینی نمیدانستم.
در آزمون حوزه که قبول شدم یادم هست مصاحبهها را سخت میگرفتند. تقید داشتند به اینکه طلبه قرائت خوبی از سورههای قرآن داشته باشد و قبل از ورودش به حوزه پوششی در خور یک خانم طلبه داشته باشد. خیلی مهم بود چه کسانی قرار است بار امانت الگو بودن را به دوش بکشند. درباره خانواده طلاب هم تحقیقات مفصلی در محل میکردند.
هر سال بین 25 تا 30 نفر را از بین حدود 400 تا 600 داوطلب انتخاب میکردند. من حتی یادم میآید در آزمونی که شرکت کردم بعضیها بدون چادر و جوراب برای شرکت در آزمون آمده بودند. نمیدانم درباره حوزه و تحصیل در حوزه چه فکر میکردند و چه انگیزهای برای این کار داشتند.
حوزه ما یک ساختمان قدیمی بود با بنایی که نیاز به مرمت اساسی داشت. اما ظاهرش را کمی آراسته بودند. با حوضی در وسط حیاط بزرگ و اتاقهایی که نجیب و کم توقع در کنار هم ایستاده بودند. در کنار ساختمان حوزه مسجدی بود که یکی از دیوارهایش با حوزه مشترک بود. دو درب بزرگ از مسجد به حیاط حوزه باز میشد و معنویت حوزه را به بلوغ رسانده بود. قبل از آنکه طلاب خواهر آن را به ارث ببرند، سالها محل تحصیل طلاب برادر بود. در یکی از اتاقها یکی از همان طلاب برادر، دفن شده بود. میگفتند هنگام سجده نماز شب از معراج طلبگیاش به زمین باز نگشته بود و در همان سجده گاه، آرام گرفته بود.
در و دیوار این عمارت برایم ذکر خدا را داشت. با ضمیر ناخودآگاهم تکبیر و تهلیل همه خشتهایش را میشنیدم. نشستن زیر درخت گردو و توت وسط حیاطش و حرکت ملایم برگها در نسیم آرام عصرگاهش را با هیچ جای دنیا عوض نمیکردم. عرفانمان با شکوفههای انارش گل میکرد و با هر دانه گردو به ثمر مینشست.
طلبههایش هم جنسشان آسمانیتر بود. حوزه را از جان و دل دوست داشتند و برای کار فی سبیل الله در حوزه سر و دست میشکستند. آنها که مجرد بودند معمولا تا دم غروب برای رتق و فتق کارهای فرهنگی میماندند و آنها که متاهل بودند از فضای خانه گرفته تا ماشین و هر چه داشتند بدون هیچ چشم داشتی برای حوزه مایه میگذاشتند. تنها انتظارشان آن بود که صاحب حوزه به آنها عنایتی کند و اسمشان را در لیست سربازان خود رد کند.
حوزهها اما الان شیک و پیک شدهاند. ساختمانهای بزرگ و چند طبقه و وسیع دارند. لوکس و چشم گیر شدهاند. مدیر دیگر مجبور نیست یک فضای محدود را با دیوار مجازی تبدیل به دو سه اتاق کند. برای همه معاونتها و بخش ها اتاقهایی مجزا دارند. به برکت این ساختمانهای بزرگ هر ساله تعداد زیادی طلبه جذب حوزه میشوند. دیگر از موکتهای رنگ و رو رفتهای که خالصانه و بیریا و بیزحمت روی آنها مینشستیم خبری نیست. من آن نیتهای خالص چند وقت پیش را هم از در و دیوار و آدمهای حوزههای الان حس نمیکنم.
طلبه مدرن امروزی با کفش وارد کلاس درس میشود. روی صندلی هم مینشیند. مثل دانشگاه واحد پاس میکند. نمره میانترم و پایانترم میگیرد. کلی با استاد هم سر نمره بحث میکند و اگر هم لازم باشد حرمت استاد را به خاطر نیم نمره زیر پا میگذارد!
حوصله کار فرهنگی را هم ندارد. چون ممکن است به درسش خوب نرسد و معدلش افت کند. به نظر او اصلا این ساعات فرهنگی چه معنایی دارند. خیلی خسته کننده و کرخت و بیحالند. سخنرانان تکراری و حرفهای تکراری! ایکاش ساعات فرهنگی حذف شوند تا آنها به درسشان برسند!
با مباحثه هم رابطه خوبی ندارد. چه دلیلی دارد وقتش را صرف توضیح درس برای دیگری کند؟!
طلبه عملا در این نظام آموزشی تبدیل شده به یک دانشجوی الهیات و معارف و حوزه رویکردش از کیفیت و پرورش نیروهای تهذیب یافته تغییر یافته به سمت کمیت و آموزش طلاب بیشتر و بیشتر. شرط سنی هم تغییر کرده و با تاسف، اکنون طلبههایی پا به حوزه میگذارند که پا به دهه چهلم زندگی گذاشتهاند. یعنی کسانی که تقریبا شاکله شخصیتی آنها شکل گرفته است و مشکل بتوان در کسانی که شاخصههای اخلاقی آنها نهادینه شده است تغییرات پایدار ایجاد کرد.
نمیگویم با وسعت یافتن و تجهیز حوزهها و بیشتر شدن تعداد طلبهها مخالفم، اما اینکه ظاهرگرایی و تجملات صوری ما را از هدف اصلی حوزه بازبدارد مصیبتی است که جبران پذیر نیست.
پروژه نفوذ یکی از طرقش شاید این باشد که با پرداختن به مسایل حاشیهای و غیر اصلی، حوزه از روح عرفان و معنویت روزبروز خالیتر شود و به سمت مدرنیزه شدن پیش رود.
رقیه رحیمی
بهترین روزهای زندگی من
نوشته شده توسطسایه 29ام بهمن, 1397با اینکه درسم خوب بود، زمانی که دیپلم گرفتم بابا با ادامهی تحصیلم مخالفت کرد. مثلا میخواست بین فرزندانش عدالت را برقرار کند، چون آبجیهایم را دانشگاه نفرستاده بود. خب، من هم شاغل شدم.
نُه سال از تحصیل جا ماندم. آن سالها با آرزوی ادامه تحصیل گذشت تا اینکه پدر و مادرم و گروهی از اقوام تصمیم به ثبت نام عمره گرفتند. با آنها برای عمره ثبت نام کردم. اواخرسال 93 بود که از طریق کاروان یزد راهی حج شدیم. آن روزها، بهترین روزهای زندگی من بود. شور و هیجان زیادی داشتم. توضیحات روحانی کاروانمان در مورد زندگی حضرت محمد (ص) و مسیر رسالتش مرا مشتاق کرد، آنقدر که همه مطالب را یادداشت میکردم. برخوردِ خوب روحانی کاروان، خوشرویی با جوانها و میدان دادن به آنها برای فعالیتهای فرهنگی، انگیزهی فعالیت در من ایجاد، و دیدم را نسبت به طلبهها مثبت کرد. وقتی از سفر عمره برگشتیم برای ادامهی تحصیل هم، انگیزه پیدا کرده بودم. خواست خدا بود که آن زمان با ثبت نام حوزه مقارن شده بود و من با اجازه خانواده، توانستم وارد جامعهی حوزوی شوم که خدا را بر این نعمت شاکرم.
حالا، طی مدت تحصیل، آنقدر به حوزه وابسته شدهام که تحمل دوری از آن را ندارم حتی برای چند روز!
ربیع جوانی و بندگیام
نوشته شده توسطسایه 22ام بهمن, 1397فکرش را که میکنم میبینم، شاید کلید عنایت طلبگیام صدها سال پیش زده شد؛ زمانی که در پی آزار و اذیتهای روسهای کمونیست، پدربزرگم، محمود بدیراُف، عزم هجرت از شهر و دیارش، باکو را در پیش رو گرفت و شد مش ولی تنیده، ساکن بندرانزلی! هجرتی که با پشت سر گذاشتن داراییهایش، از زندگی در آپارتمان و سرکارگری در معدن گرفته تا بستگان دور و نزدیک سختیهای بسیاری به دنبال داشت! پدربزرگی که پازل شخصیتاش تنها از خدارحمت کندهای اطرافیان و خاطرات مادر، برایم شکل گرفته! از اینکه مجبور بودند برای روزه گرفتن در ماه مبارک، پتو از پنجرهها آویزان کنند تا کسی از روسهای لائیک، متوجه بیداری سحر آنها نشوند و به دنبالش، آزار و اذیت و تمسخر مسلمانان! بگذریم…
حالا این من بودم که بعد از سالها از فوت مش ولی، به عنوان ذریهای از نسل او دنبال جوابهایی نه سهل، نه سخت میگشتم؛ جواب سوالهایی از جنس چرایی و چیستی؛ آخرش که چی، چرا بدنیا آمدم، چرا این همه پستی و بلندی، بالاخره آخر زندگی چی میشود، چرا چرا چرا… . گویی که آیه فألهمها فجورها و تقواها درونم موج میزد! نفسم در گیر و دار فجور و تقوا بود! میدانستم که درونم چیزی به غیر از حال میخواهد؛ در حالی که ماهیتِ این « غیر» برایم روشن نبود و جایگاهش در بایگانی داشتههایم پوشهای خالی بود! ندایی از جنس وجدان صدایم میکرد؛ میل بیدار شدن از خواب زمستانی بیست سالهای داشت! میل کامل شدن حفرههای خالی درون! در عین حال سنگینی روح که عطر و بوی مادیاش آزارم میداد توان جسم را بریده بود… بشریتم را در شرق جستجو میکردم؛ در لابلای انسانهایی که مسلمان بودند و نبودند؛ گاهی عبد بودند گاهی آزاد؛ با خود میگفتم: همه چیز در زندگیات داشته باشی! آخرش که چی؟! بازهم یک خلاء خاصی را احساس میکردم! به دنبال آرامشی بودم که تنها از چشمه معرفت و معنویت میتوانست بجوشد؛ اما جاهل بودم ؛ به قول طلبهها جهل هم به حکم بود و هم موضوع! نمازی میخواندم اما کم تعقیبات و گاهی بیتعقیبات! روزهای در حد گرسنگی و نخوردن غذا!…
دوستی داشتم به نام سیدمریم ما از کودکی باهم آشنا بودیم؛ باهم به یک مدرسه میرفتیم؛ حدود سه چهار سالی از من و خواهرم بزرگتر بود! با وادی مذهب و شریعت به معنای خاصش اولین بار با سیدمریم آشنا شدم؛ خیلی مسائل دین را جذاب بازگو میکرد! نوک زبانی صحبت میکرد و پرحرارت! بصورت مکاتبهای در حوزه قم درس میخواند! در کنارش حال دلم خوب بود…
به آن سالها که میاندیشم آسمان زندگیام را پُر میبینم از آیات الهی که نم نَمَک از وادی رحمانیت به سمت رحیمیت خداوندی پَرمیکشیدند و این منِ سرگردان، غرق در این همه لطف بیکران بودم! لطفی که لایق عبدی چون من نبوده و نیست! وارد شدن به حریم مقدس طلبگی که با تمام سختیهایش برایم مقدسترین قضا و قدر الهیست! حدود چهارسالی بود که دیپلم ریاضی فیزیک را گرفته بودم اما از آنجا که علاقه خاصی به هنر داشتم رشتههای مختلفی مثل معرق کاری، قالی بافی و… را بصورت آزاد دنبال میکردم؛ اما همیشه علاقه خاصی به درس و تحصیل داشتم!
اولین کتاب مذهبی که من را جذب روایت و احادیث معصومین کرد حلیة المتقین بود! کتابی که هنوز هم حلاوت و شیرینی مطالبش از ذائقه ذهنم محو نگشته! کتاب بعدی توحید مفضل بود؛ کتابی که به تعبیر خودم نخواندمش؛ بلکه بخش بخش کتاب با لذت تمام در روحم هضم میگشت و حب امام صادق علیهالسلام درونم شعله ور میگشت.
زمستان آن سال برف سنگینی آمده بود؛ عبور و مرور سخت شده بود؛ تقریبا درختها زیر برف رفته بودند… نمیدانستم در یکی از همین روزهای سرد و برفی قرار است جوانههایی از بذر ایمان در زندگیم جوانه بزند! طبق مقدرات الهی، سردترین فصل سال، شد ربیع جوانی و بندگیام! مقلب القلوب، حال دلم را حولنایی بخشید که هنوزهم سرمست از تحولش حیرانم! قبل از غروب بود؛ بخاطر سنگینی بارش برف، تاکسی کم در خیابان دیده میشد؛ من و خواهرم سوار اتوبوس شدیم؛ نیمههای راه چشمم خورد به یکی از دوستان دوران ابتداییم درون اتوبوس؛ چادری شده بود! فکر میکردم این رسم ادب است که حکم میکند به سمتش گام بردارم؛ اما گویا ماجرا چیز دیگری بود؛ باهم که صحبت کردیم متوجه شدم طلبه شده! در آن چند دقیقه از محیط حوزه و طلبگی و صمیمیت همکلاسیهایش برایم گفت و اینکه سال اولی است که حوزه داخل شهرمان تاسیس شده.
دقایقی در زندگی هستند که نامشان را دقیقههای هدایت و حکمت باید خواند! زمانهای مقدس کوتاهی که همچون سوزن بانی دلسوز، مسیر قطار زندگیات را به سمت صراط مستقیم هدایت میکنند! زمان گرفتن دفترچه آزمون حوزه فرارسید و بالاخره بعد از حدود چهار ماه من به همراه خواهرم رفتیم به مرکز استان و در آزمون ورودی حوزه شرکت کردیم. حدود یک ماه بعد جواب آزمون آمد… من طلبه شده بودم! اما خواهرم سال بعد درآزمون ورودی قبول شد. حس عجیبی داشتم؛ نمیدانستم خوشحالم یا ناراحت! شناخت کاملی از وادی طلبگی نداشتم… تابستان آن سال، قبل انجام مصاحبه حضوری با همراهی خواهرم و سیدمریم مشرف شدم به قم مقدس! بارگاه سراسر نور فاطمه معصومه(س) که سلام خدا بر او… چند روز بعدش ۲۷ مرداد تولدم بود… زیباترین هدیهای که میشد از جانب امامت دریافت نمایی این بود: تلاقی نیمه شعبان، روز میلاد پربرکت منجی بشریت با روز تولدم! برای اولین بار بود که پا به مسجد مقدس جمکران میگذاشتم! درست در اولین سال شروع طلبگیم! احساس میکردم که قرار است عهدی بسته شود! با کسی که اولین بار در لابلای نوارهای مرحوم کافی، حیّ بودنش را حس کردم: یابن الحسن… تابستان سال ۸۷ مملو از لحظه های است که بدون ثبت در دفترچه خاطرات، همواره میتوانم با جزییات مرورشان کنم! سالی که اذن ورود به وادی مقدس طوای حضرت داده شد بی آنکه فاخلع نعلیکی از ما بخواهد… اینبار قرار شد بیاییم و بعد که نفسی تازه کردیم، سال به سال غبارهای درونمان زدوده شود… زنگارها صیقلی بخورند… تا نم نمک انسانیتی از زیر آوار درون، برون شود… آری، طلبه شدم به اذن او… برای او…اللهم عجل لولیک الفرج
خوابی که تعبیر شد
نوشته شده توسطسایه 11ام بهمن, 1397مدتی بود از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودم و در به در دنبال کار میگشتم، اما کاری که هم مناسب یک خانم باشد و هم به رشتهی تحصیلی من که عربی بود مربوط باشد پیدا نکردم. با هر کسی هم در این مورد مشورت میکردم من را مسخره میکرد و میگفت:«مگه رشته قحط بود که رفتی عربی خوندی».
تازه اینکه جای خود دارد، خانواده هم من را تحت فشار قرار میدادند و میگفتند:«بهت گفتیم که روانشناسی بخون، خودت قبول نکردی».
کاملا نا امید شده بودم. ولی از تصمیمی که برای دانشگاهم گرفته بودم راضی بودم، و به تصمیمم افتخار میکردم. من باید عربی می خواندم. از دوران بچگی، از همان زمانی که پدرم من را به کلاس قرآن میبرد سوالات زیادی در ذهنم بود و من جواب این سوالات را در رشتهی عربی میدیدم اما تازه فهمیده بودم که اشتباه کردم، زبان عربی هم یک زبان مثل بقیهی زبانهای دنیا بود.
اما قرآن فرق میکرد، یک نور و یک آرامش خاصی در قرآن بود، که نظیرش را جای دیگر نمیشد پیدا کرد. در این زمان بود که پدرم به من پیشنهاد کرد که برای پیدا کردن جواب سوالاتم حوزه ثبت نام کنم. من هم قبول کردم ولی زیاد مطمئن نبودم که میخواهم بروم یا نه!
به همهی دوستانم گفته بودم، که میخواهم بروم حوزه اما هنوز هم توی دلم حس عجیبی داشتم. تا این که یک بار از خدا خواستم که اگر صلاح من رفتن به حوزه هست خودش کمکم کند و راه درست را به من نشان بدهد. همین طور سرگردان و حیران بودم، تا این که یک شب خواب عجیبی دیدم خوابی که باعث شد مطمئن بشوم راهی که انتخاب کردهام راه درستی هست. در خواب دیدم:” مقابل درب ورودی دانشگاهی ایستادهام و میخواهم بروم داخل اما من را راه نمیدهند و میگویند هنوز صاحب این دانشگاه نیامده باید از ایشان اجازه بگیری. آخرش نا امید شدم و رفتم روی یک صندلی سنگی نشستم ناگهان متوجه فردی شدم که بالای سرم ایستاده بود. بلند شدم و نگاه کردم. حضرت آیت الله خامنهای بودند به من گفتند: «دخترم چرا داخل دانشگاه نمیری».
گفتم آقا جان من را راه نمیدهند، ایشان گفتند: «دنبال من بیا ».
با ایشان رفتم ولی چیزی را که میدیدم باور نمیکردم پشت آن در آهنی یک باغ بسیار زیبا بود باغی که نظیرش را هیچ جایی ندیده بودم. آقا به من گفتند: «این جا مخصوص ماست، و من دوست دارم که شما اینجا در کنار ما باشید». بعد اسبی را به من نشان دادند و گفتند:«سوار این اسب شو و برو که زودتر به صاحبمان حضرت مهدی (عج) خواهی رسید». “
همان موقع از خواب پریدم و همان روز رفتم حوزه ثبت نام کردم و سجده ی شکر به جا آوردم و از خداوند تشکر کردم که راه درست را توسط بهترین بندگانش به من نشان داد و من را به راه درست هدایت کرد و الان آرزو دارم که بتوانم سرباز خوبی برای رهبر عزیزم باشم.
شما... خانم چادری... الوووو
نوشته شده توسطعین. کاف 28ام اسفند, 1396به شلوار پاره پوره ی کوتاهش زل زده بودمو دونه دونه روی تمام آرزوهای دبیرستانیم خط میکشیدم.
وسط هر پنج تا پلکی که میزدم از خودم میپرسیدم: “یعنی قراره چارسال دیگه, هم درس بخونی و هم عذاب بکشی؟ “.
آب دهنمو قورت دادمو به طرف پنجره برگشتم…چه رنگ موی قشنگی داره ! داشتم شماره رنگشو حساب میکردم که از جا پریدم…
مهنااااااز واااااای , علی پی ام دااااااد.
زووود باش , بش بگو ماشینِ امیرو بگیره, ساعت چهار اینجا باشه.
داشتم با خودم میگفتم ” مگه تا ساعت هفت کلاس نداشتیم؟ ” که یک نفر گفت :
برپااااااا (کل کلاس جز من, هار هار میخندد!)
مردی با قامت بلند خیره به دانشجویان ردیف اول , وارد کلاس شد و تا نشست با نیش باز گفت:
به به , چه کلاسی داشته باشیم این ترم… ( تک تک دانشجویان را با نگاه مشمئز کننده ای از نگاه میگذراند)
خودمو جمع کردم..چادرمو کشیدم تو صورتمو سرمو انداختم پایین یعنی مثلا دارم از روی زمین وسایلمو جمع میکنم..
استاد: شما… خانمِ چادری.. الووووو..
قطعا با من نیست.. ضربان قلبم چرا داره تند میشه؟ نفس عمیییییق بکش سبا. با توعه!
استاد: بنده ی خدا اینقدر خودشو پیچیده صدارو نمیشنوه! (دانشجویان هرهر میخندند)
سرمو گرفتم بالا و محکم گفتم ” بله”
استاد: آخر کلاس نشستید اذیت نمیشید؟
گفتم: نه!
استاد سرشو چرخوند و با یکی از دانشجویان ردیف دوم مشغول صحبت شد.. دستمو فشار دادم.. یخ زده بود.. آخه چرا لحظاتِ اولین کلاس..اولین استادِ دانشگاه باید اینطوری ثبت بشه!؟ چرا تو مدرسه میگفتن “دانشگاه یه دنیای دیگه س.” همونطور که استاد حواسش به مانتوهای جلوباز دانشجوها بود, منم با ذهنم پریدم عقب.. تو دبیرستانم همین احساساتو داشتم.. حس شناکردن خلاف جهت آب! اونم تنهایی ! “یعنی قراره چارسال دیگه, هم درس بخونی و هم عذاب بکشی؟ “. استاد جلوی کلاس حرکت کرد و ذهنم منو پرت کرد وسط کلاس! نه! تهِ کلاس..
استاد : شمارمو یادداشت میکنم روی تخته. هرکس سوال داشت با تلگرام بپرسه! هرکس بیشتر سوال کنه نمره کلاسیش بیشتره…
“برای همین وجنات بود که میگفتن اینجا یه دنیای دیگه س؟ این همه درس خوندیم بیاییم اینجا که به جای مزاحم خیابونی , خودمون مزاحم تلگرامی استاد بشیم؟ کار درستی کردی سبا؟ چرا اصلا نمیگه درسش درمورد چیه.. “
استاد: روز اول هست و زیاد وقتتون رو نمیگیرم.خسته نباشید.
استاد با سه گام بلند از کلاس خارج شد و چندنفر مشابه گوسفند پشت سرش “استاد, استاد” کُنان راه افتادند..
تا کلاس بعدی سه ساعت زمان داشتم و مسافت دانشگاه تا خوابگاه هم دو ساعت , راه حل منطقی که به ذهنم رسید فقط رفتن به نمازخانه بود.
همراه با مزه مزه کردن بیسکوئیتم جمله ی روی دیوار رو میخوندم ” نماز ستون دین است”
تموم شدن جمله با سرریز شدنِ کلی مطلب به ذهنم پشت سرهم انجام شد.. کاش کتاب هایی که تو طول دوران راهنمایی و دبیرستان درمورد مسائل دینی میخوندم الان کنارم بودن.. نوزده سالمه و احساس میکنم فقط پنج سال زندگی کردم..از این پنج سال ناراضی نیستم و میدونم عمرم بیهوده تلف نشد.. شب هایی که بعد از خواب اهالی منزل کنج خانه, مطالعه میکردم و فقط با صدای مادربزرگم که میگفت ” صبح شد, هنوز نخوابیدی ننه! ” میفهمیدم وقت نماز صبح شده.. بعد از نماز تا وقت رفتن به مدرسه هم که میخوابیدم , خودم رو در شرایطِ توصیفی اون کتاب ها میدیدم..
فقط مسیر خانه تا مدرسه و بلعکس کنار مادرم بودم و خوب میدونستم که وضعیت فکری ام فقط به سال های سوم تا هشتم زندگی ام برمیگرده که شبانه روزش متاثر از صحبت های مادرم بود.. یادمه که وقتی خوندن نوشتن یاد گرفتم, با مادرم به نمایشگاه کتاب رفتم..رساله عملیه خریدم و از اون روز بعد از هرنماز به زور مینشستم تا یکی دو صفحه برای من بخونه و بعدشم مثل فشنگ برم سراغ خاله بازی!
مامانم منو ناخواسته به این مسیر سوق داد و زمان انتخاب رشته انگار که فراموش کرده باشه چه روزهایی برای من لالایی دین خوانده, سه آینده برای من ترسیم کرد:
“مامان جان, از الان بت بگم, یا ریاضی فیزیک یا تجربی یا خونه ی شوهر , خوددانی “
اصلا جسارت نداشتم بگم رشته ای میخوام که دینی باشه..یقین داشتم ناراحت میشه..وقتی از طرف مدرسه اولویت اولم رشته علوم معارف اسلامی انتخاب شده بود مادرم بدون توجه به اون, اولویت دوم رو انتخاب کرد و گفت ریاضی فیزیک برای تو بهترینه! به گواهی چندین مدال المپیاد , رتبه های استانی ریاضی و…
الان بعد از سال ها من به آرزوی مادرم رسیدم..” مهندس عمران دانشگاه تهران” شدم ولی هنوز عذاب میکشم… عذابی که از سرجای خودم نبودنه…وگرنه حل مسائل ریاضی من رو از دنیا و متعلقاتش جدا میکند و حس خوشایندی برای من داره..
صدای خنده عده ای حواسمو سرجاش اورد…سه سال به همین منوال گذشت.. درس هایی که برای زنانگی من غریب بود! اصول ساختمان سازی را چه به من؟ سه سال بعد از روز اول دانشگاه مصمم تر از همیشه پشت تلفن میگفتم:” مامان جان من میرم حوزه, دیگه نمیتونم”
خیلی ناراحت بود! نمیدونم چرا! ولی راضی شد! الانم خوشحاله! منم خوشحالم! منم طلبه شدم!
من هم به آرزوی مامانم رسیدم, هم به آرزوی خودم…
از زبان ایتالیایی و فرانسه تا زبان دین
نوشته شده توسطعین. کاف 25ام اسفند, 1396برای شرکت در کنکور کارشناسی ارشد خیلی فکر میکردم که چه رشته ای را انتخاب کنم. بارها و بارها دفترچه انتخاب رشته را بالا و پایین کردم و آخر هم به همان نتیجه قبلی رسیدم: حالا که میخواستم زبان فرانسه را کامل یادبگیرم، بهتر بود رشته ارشدم را مترجمی زبان فرانسه میخواندم. البته، مترجمی برای من کمی پایین بود. تصمیم گرفته بودم علاوه بر شرکت در کنکور مترجمی، انرژی اصلی ام را برای رشته مطالعات فرانسه بگذارم. مطالعات فرانسه اندکی سنگین بود. چرا که صرفاً یک رشته نبود، بلکه یک شاخۀ بینارشته ای از علوم سیاسی، علوم اجتماعی، زبان و ادبیات فرانسه و … بود؛ و طبیعتاً برای شرکت در کنکور آن می بایست تمامی این دروس را یادمی گرفتم. سال اول دور از خانواده در شهری بزرگ و شلوغ و همراه با دوستانم درس میخواندم و کلاس کنکور میرفتم. آن سال بسیار تلاش کردم، اما رتبه ای که آوردم زیاد قابل قبول نبود. (لازم میدانم توضیح دهم که رشته ای به نام مطالعات جهان در دفترچه کنکور هست که گرایشهای متعددی از جمله مطالعات فرانسه، مطالعات آمریکای شمالی، مطالعات بریتانیا، مطالعات آمریکای لاتین، مطالعات هند و … دارد) البته رشته مطالعات فرانسه به جز کنکور، مرحلۀ مصاحبه برای کسانی که رتبه شان مجاز شده دارد؛ مصاحبه به زبان اصلی. یعنی زبان فرانسه. با اینکه رتبه ام خیلی رضایت بخش نبود، به مصاحبه امید داشتم… اما در آن هم نتوانستم آنطور که باید خودم را نشان دهم.
نزد خانواده بازگشتم، ولی ناامید نشدم و تا آنجا که میتوانستم بازهم تلاش کردم تا امسال دیگر قبول شوم. از صبح تا عصر در کتابخانه بزرگ شهر مشغول بودم و… بالاخره روز کنکور فرا رسید. با دقت فراوان به سوالات جواب دادم. به خانه بازگشتم و بدون اینکه منتظر جواب رتبه ها بمانم، سعی کردم خودم را برای مصاحبه آماده کنم. رتبه ها که آمد، اصلاً باورم نمیشد، این من هستم که رتبه تک رقمی گرفتم؟؟!!! در فاصله کوتاهی که داشتم بیش از پیش تلاشم را زیاد کردم. روز مصاحبه خیلی استرس داشتم و دلشوره امانم نمیداد. با اینکه تمام تلاشم را کرده بودم، بازهم مکالمه ام آنطور که مصاحبه گیرندگان انتظار داشتند خوب نبود و من بازهم قبول نشدم.
این بار اندکی نا امیدی به سراغم آمد. ولی باز هم در فکر خود در پی نقشه ای بودم که بتوانم اینبار بهتر از قبل روی درسهایم متمرکز شوم. اما خداوند دانا و حکیم راهی دیگر برایم رقم زده بود.
یکی از دوستانم به من پیشنهاد کاری در تهران داد و من با پذیرش آن تصمیم گرفتم در کنار کار درس بخوانم. از ابتدای آبان رسماً کارمند شدم و عملاً فرصتی برای درس خواندن نداشتم. دو سال به همین منوال گذشت و در این مدت بزرگترین و مهمترین اتفاق زندگی، یعنی آشنایی با مرد مورد علاقه ام در همین دوران اتفاق افتاد و وقتی به خانۀ همسرم رفتم، با اشتیاق از کارکردن استعفا دادم.
حالا دیگر یک خانمِ خانه دار شده بودم که در آرامش خانه خود و شهری که دور بود از آن هیاهو و ازدحام، میتوانستم بهتر و بیشتر به دغدغه هایم رسیدگی کنم.
اما…. اما هنوز چیزی در عمق وجودم، وجدانم را آزار میداد. با خودم فکر میکردم من که چهار سال زبان ایتالیایی را در دانشگاه تهران بطور تخصصی فراگرفته ام، زبان فرانسه را با همت خود خواندم و کمابیش بلدم، در قبال این همه لطفی که خداوند بر من ارزانی داشته، چه وظیفه ای دارم؟ وظیفه ای جز یاری کردن امام عصر (روحی و ارواحنا لک الفداه) ؟! حالا تمام ذهنم پر شده بود از اینکه چطور هل من ناصر امام زمانم را لبیک بگویم؟
زبـان ابزار مهمی است که میتوان با آن به راحتی دین اسلام را در کشورهایی که پر شده اند از تبلیغات منفی علیه این دین پر مهر و عطوفت، انتشار داد. هروقت خواستم دست به کاری بزنم، نمی دانستم از کجا باید شروع کنم و چگونه باید آن را ادامه دهم. به نوعی زبان، که ابزار انتقال افکار است را بلد بودم، اما مطلبی برای انتقال نداشتم. آنگاه به یاد رهبر عظیم الشأن امام خامنه ای (مدظله العالی) افتادم که برای جوانان غربی نامه نوشتند، به زبان خودشان، هزار فکر به سرم آمد، احساس شرم کردم؛ که چرا تبلیغ در آنسوی مرزها را جدی نگرفته ایم؟! تا آنجا که شخص اول مملکت اسلامی و نایب برحق امام عصرعجل الله تعالی فرجه الشریف دست به قلم شود!
فکر کردم، با صالحان مشورت کردم و نزدیکترین و بهترین مسیر را در این دیدم که به حوزه بروم و علوم دینی را فرا بگیرم. فکرم را با همسرم در میان گذاشتم. ابتدا زیاد موافق نبود. اما یک روز به من گفت می توانی در حوزه ثبت نام کنی…
من که تا قبل از آن اصلا پیگیر تاریخ ثبت نام نبودم، یک آن متوجه شدم آخرین روزهای ثبت نام اینترنتی ست. از همسرم بخاطر این اجازه تشکر کرده و پا به حوزه گذاشتم.
ان شاءالله همگی بتوانیم در مسیر سربازی مولا و سرورمان امام زمان (عج) بمانیم.
الهی آمین
حوزه و پریدن خواستگار
نوشته شده توسطعین. کاف 23ام اسفند, 1396استان اصفهان، شهر اصفهان
از این همه درس خواندن خسته شده بودم.
12 سال…! کم نیست.
مجبور بودم شب های امتحان کتاب را باز کنم و بخوانم که البته صفحه های سی تا چهل کتاب بود که به عالم زیبای خواب سفر می کردم. اصلاً شب های امتحان خواب معنای دیگری داشت. پیش دانشگاهی، آخرین امتحان. بال در آوردم. چی از این بهتر. خداحافظی با کتاب هایی که نمی گویم تمامش، اما حداقل نیمی از آن به دردم نخورد. هر چه داشتم از مطالعات غیر درسی ام بود.
یادم می آید هفته های آخر سال تحصیلی یکی از دوستانم گفت:«تو که از این درس ها خسته شدی بیا بریم جامعة القرآن. اون جا قرآن حفظ می کنیم. خوبه دیگه. نه؟»
بدم نیامد، اما باید مثل همیشه با مادرم مشورت می کردم.مادرم با شنیدن پیشنهاد دوستم گفت: خوب چرا حوزه نمی ری؟
- وای نه! حوزه درساش سخته. تازه بداخلاق هم هستند. می دونی مامان وقتی می گی حوزه چی توی ذهنم نقش می بنده؟ یه کتاب عربی قطور با رنگ قرمز تیره و یه خانم بد اخلاق.
- نه دخترم حوزه خیلی خوبه.
- نه مامان تازه بقیه مسخره ام می کنن. همه میگن عصمت حاج خانوم شده. ساکت شدم و نگاهش کردم. البته توی دلم گفتم هر چی خواستگارم دارم می پره و این از همش بدتره.
مادرم با ناراحتی گفت: باشه برو همون جامعةالقرآن که می گی.
از فردا با دوستم راهی جامعة القران شدیم برای حفظ قرآن. برای کنکور هم ثبت نام کردم. اما کتابهایم داخل کارتن مرتب شده بودند. حیف بود به هم می ریختمشان. یادم می آید شب کنکور یکی از دوستانم زنگ زد و با ناراحتی گفت: وای عصمت نتونستم کتاب منطق رو کامل بخونم. من هم گفتم: اه پس همه ی کتاب ها رو خوندی؟ گفت: آره، به جز همین یکی. پیش خودم گفتم: پس چرا من بی خیالم! چیزی نخوندم!
کنکور تمام شد. با رتبه ی در خشان بنده، تنها پیام نور راهم می دادند. من هم با کلی کلاس در بین اعضای خانواده گفتم: من درس روبرای علم می خونم نه مدرک. پیام نور هم فقط مدرک داره. پس باید سال دیگه دوباره کنکور بدم.
کلاس های جامعة القرآن را ادامه می دادم. بعد از چند ماه دختر خانمی به کلاسمان اضافه شد. عقب ماندگی هایش را از من می پرسید و من هم کمکش می کردم. دیگر دوست شده بودیم از نوع صمیمی. این دختر خانم فارغ التحصیل حوزه بود. یک بار پرسیدم: معدلت چند شد؟ گفت: نوزده و نیم.
برای مادرم همه چیز را تعریف کردم و گفتم: این دختر حوزویه، ولی خوش اخلاقِ و البته باهوش. اما خوب نشون میده درسهای حوزه اون طور که فکر می کردم، سخت هم نیست. مادرم با خوشحالی گفت: خوب بذار من از 118 شماره حوزه خانوم ها رو بگیرم ، ببینم چی میشه. زنگ زد: آدرس را پرسید. خیلی دور بود. مادرم گوشی را گذاشت.
-عزیزم مسیرش طولانیه ولی خانومه خیلی خوش اخلاق بودا.
- نه مامان، راهش دوره اذیت می شم.
مادرم سکوت کرد.
یک روز ماجرای علاقه مادرم به حوزه رفتنم را برای دوستم تعریف کردم. او هم استقبال کرد و گفت هم برای حوزه و هم دانشگاه امتحان بده. هر کدوم رو که قبول شدی بسم الله.
ذهنم پر بود از جملات تمسخرآمیزی که فکر می کردم فامیل با شنیدن نام حوزه بر زبان می آورند. دیدی نتونست بره دانشگاه رفت روضه خون شد. تازه با بداخلاقی حوزویا چیکار کنم. خواستگارام…
با این افکار به خانه رسیدم. همان موقع تلفن زنگ زد. دوستم بود.
- عصمت یه حوزه پیدا کردم، نزدیک خونتون. پیاده ده دقیقه راهه. مدیرش هم خیلی خوبه. تعریفش رو از بچه های اونجا شنیدم.
گوشی را گذاشتم. چه کنم؟ مَردم … خدا … مَردم… خدا …. علمِ دین… وظیفه ی انسانی …
به مادرم گفتم: مامان فردا میرم حوزه ای که دوستم گفت.
مادرم چقدر خوشحال بود.
فردا شد. راست می گفت. پیاده ده دقیقه ای رسیدم به آن جا. دفترچه آزمون را گرفتم.
روز امتحان، دانشکده علوم پزشکی دانشگاه اصفهان.
بدک نبود! فقط من نام رئیس جمهمور وقت افغانستان را نمی دانستم. از اخبار متنفر بودم. حمله آمریکا به افغانستان، آن جا را کرده بود سر تیتر خبرها.باید می دانستم در بخش اطلاعات عمومی باید از این سوال ها بیاید. به هر حال قبول شدم. آن هم اولویت اولم؛ یعنی همان حوزه نزدیک خانمان!
مرحله بعد، خان مصاحبه بود. آن هم با موفقیت سپری شد.
ورودی 84، حالا باید 25 شهریور در افتتاحیه شرکت می کردم.
سالن اجتماعات، تزئین شده بود برای ما تازه وارد ها. گوشه ای کز کرده بودم. فضا نامأنوس بود. گروهی برای خواندن سرود آمدند. گوش می دادم. اما ناهماهنگ بودند هر کس چیزی می خواند. نگاهشان کردم. به هم نگاهی کردند. ناگهان منفجر شدند و بلند بلند خندیدند. خنده ام گرفت.
با خودم گفتم: خدا می خواستی صمیمیت و خوش اخلاقیشان را به رخم بکشی. ممنونتم.
حالا سال 96، فارغ التحصیل سطح سه حوزه.
ازدواج با فردی که دوستم داشت و دوستش دارم.
عزتی که در بین خانواده یافتم و عزیزتر شدم.
الحمدالله رب العالمین