موضوع: "خانم های طلبه"

اشتباه دوست داشتنی

نوشته شده توسطعین. کاف 31ام مرداد, 1396

استان تهران، تهران

دوم راهنمایی بودم که پسر دایی مادرم به دنبال همسری بود که بتونه شرایط سخت زندگی با یه جانباز رو تحمل کنه و زینب وار در کنارش باشه. بالاخره بعد از کلی جست و جو با خانم فاضله و مومنه ای که مدیر یکی از حوزه های علمیه تهران بود ازدواج کرد و ازدواج آسمونی اونها برای من خاطره انگیز ترین خاطره ی دوران نوجوانیم شد.

بسیار از آشنایی با این خانم مشعوف بودم. گویا گمشده‌ام رو در وجودشون پیدا کردم . اسوه ی صبر و استقامت در ذهنم جلوه گر شد . ازشون راهنمایی می‌گرفتم و اصرار داشتم که حتما من رو به حوزه ببرن؛ ولی ایشون گفتن خیلی برام زوده و باید پیش دانشگاهی رو تمام کنم.

گذشت تا اینکه در آزمون شرکت کردم. خیلی امیدوار به قبولی بودم ولی بهم گفتن قبول نشدم. به مادرم گفتم من مطمئنم که قبول شدم بیا باهم بریم حوزه من باید خودم لیست رو ببینم. وقتی وارد حوزه شدم از من اصرار و از مسئولین انکار تا اینکه بالاخره راضیشون کردم. وقتی نگاه کردم دیدم مثل همیشه نام خانوادگیم اشتباهی  ثبت شده. باور کنید اولین بار بود از یک اشتباه این قدر خوشحال شدم و تو پوست خودم نمی گنجیدم. خدا رو شکر این ترم هم ترم آخر سطح 3 رو گذروندم. و همه ی این ها از فضل خداست.

رئیس جمهور آینده با چشمان آبی

نوشته شده توسطعین. کاف 18ام مرداد, 1396

مهران، استان ایلام

هر وقت که هوا تاریک میشد از شهرم مهران تا نجف، حوزه کنار حرم امام علی -علیه السلام- را طی الارض می‌کردم. آنجا سر کلاس درس در حجره‌های برادران می رفتم، از دروس حوزه و اساتید نجف استفاده  می کردم و یک ساعت مانده به اذان صبح به خانه باز می گشتم.

اندکی به عقب برگردیم، سال 65 ، روزی ک با صدای میگ های دشمن بعثی پای به عرصه هستی نهادم. اردوگاه، کلمه همیشه آشنای دوران کودکیم  بود. من میدیدم شهودهای خفته ای که نیامده می رفتند و میماندند، مادرانی در خاک و خون غلطیده، سرهای جدا شده از بدن، به کدامین جرم ؟ من از نسل سوخته ام …

وارد دبستان و اول ابتدائی شدم؛ دنیایی پر از تاریکی. حق نداشتم زودتر از همه وارد مدرسه شوم، باید با تاخیر می رفتم؛ چون در شهر ایلام آن زمان معتقد بودند چشم آبی نحس است، نباید اول صبح با چشم رنگی های اجنبی برخورد کنی و گرنه کل روزت خراب میشود و نحسی دامنت را می گیرد. و این آغاز نفرتم از مدرسه شد، آغاز حس نژادپرستی‌ام و تنفر از چشم قهوه ای ها. ناگفته نماند بعدها نظر مردم کاملا چرخید و نظر من هم …

گذشت و گذشت تا سوم راهنمایی. علاقه ای به تحصیل نداشتم، کتاب ها را کاغذ پاره ای بیش نمیدانستم، معتقد بودم وقتی می شود نه سال تحصیل را می شد در سه سال آموزش داد، چرا وقت یک انسان را می گیرند؟ ما نیامده ایم به دنیا ک سرگرم شویم.

در همان سال ها می خواستم در آینده ریس جمهور شوم و تبعیض را ریشه کن کنم تا ایران هیچ وقت شاهد نسل سوخته نباشد. با قبول شدن در کنکور وارد رشته فقه و حقوق شدم. دیگر نمی خواستم ریس جمهور شوم، تصمیم جدی داشتم تا نماینده مجلس شورای اسلامی شوم، استان مظلومم را از کنار نقشه ایران به وسط نقشه بکشم، رنج مردمم را کم کنم، ریس مجلس شوم و اشرافی گری و فاصله طبقاتی را بردارم، وضع حجاب را سر و سامان بدهم و نظام را از نابودی برهانم، ایران چنان قدرتمند شود که توی دهن آمریکا بزند.

مدرکم را گرفتم اما حس خلاء آرامم نمی گذاشت. ارشد حقوق را رها کرده و دنبال فیزیک هسته ای رفتم، رها کردم و علوم سیاسی، باز رها کرده و آخر کنج عزلت اختیار کرده به مدت سه چهار سال.

خواب میدیدم  هر وقت که هوا تاریک می شد از شهرم مهران تا نجف، حوزه کنار حرم امام علی -علیه السلام- را طی الارض میکردم. آنجا سر کلاس درس در حجره های برادران می رفتم، از دروس حوزه و اساتید نجف استفاده می کردم و یک ساعت مانده به اذان صبح به خانه باز میگشتم.

تا قبل از خوابم با حوزه علمیه آشنایی نداشتم و حتی اصلا نمیدانستم برای خواهران هم حوزه علمیه هست. شهر ما حوزه علمیه نداشت و من اصلا حوزه ای ندیده بودم. فکر می کردم فقط شهر قم حوزه علمیه دارد آنهم تنها برای برادران.

گذشت تا سفری به همراه خانواده به کربلا مهیا شد. از مهران تا کربلا سه ساعت با ماشین فاصله است، سه ساعت در ون را تحمل کردیم و به کربلا و سپس نجف رسیدیم. جل الخالق! همان خوابم، آری این همان حوزه است. ولی نگذاشتند وارد شوم تا داخلش را هم ببینم، دقیقا همان برادران و اساتید و محیط و …

وقتی رسیدیم مهران برادرم گفت حوزه علمیه ای در مهران قرار است باز شود. ثبت نام کرده اند و مهلت تمام شده، اما اسمت را نوشتم. فقط مدارک را زودتر ببر.

من وارد حوزه شدم. مکان رویایی من، جایی که از لحاظ علمی و معنوی پیشرفت خواهم کرد و خلاء درونیم و این رنج پایان می پذیرد. اما حوزه های امروز تفاوت چندانی با دانشگاه ندارد. یک طلبه شیعه رو با یک وهابی بسنجید، او قادر است از دینش دفاع کند و صدها تن را به پذیرش دینش ترغیب کند؛ اما من شیعه چه؟ خروجی حوزه امروزی را با قدیم مقایسه کنید. در قدیم طلبه طی الارض داشت و طلبه ای که نداشت طلبه محسوب نمی شد.
 نمی دانم احساس خلاء درونی باعث شد ک من طلبه شوم و یا خوابم و یا اصلاح جهان از راه حوزه. واقعا نمی دانم. برداشت آزاد است.

یه عمر تغییر در سه روز

نوشته شده توسطعین. کاف 15ام مرداد, 1396

استان فارس. شیراز

همه از دستم عاصی بودن. بس که دختر بد عنق و مغروری بودم. به حرف هیچکس گوش نمیدادم. حرفم با خونواده همیشه به دعوا میکشید. یه روز از بین تمام دوستان و آشناهایی که داشتیم اسباب کشی کردیم و رفتیم به یه محله ی دیگه. اونجا برام ترسناک بود. یجورایی حس تنهایی شدیدی میکردم. حالا هنوز همون دخترک مغروری بودم که با هیچکس دوست نمیشد مگر اینکه کسی میومد طرفش و باب آشنایی رو باز میکرد اما این بار تنها، تو محله ی غریب، باوجود اینکه اخلاق خوبی نداشتم اما چون تو خانواده پدری اولین نوه دختر و تو خانواده مادری اولین نوه بودم همه دوستم داشتن. هیچکس چیزی بهم نمیگفت. هیچی درس نمیخوندم اما معدلم همیشه ۲۰ بود. همه میگفتند تو باید پزشک بشی. خلاصه گذشت و گذشت من چند تا دوست تو مدرسه پیدا کردم. شده بودیم اراذل مدرسه!!! البته نه به اون معنا ولی خب هفت نفر بودیم که کلا مدیر و معاونا از دستمون عاصی بودن.

چادر نمیپوشیدم ولی هر از گاهی دوس داشتم بپوشم چون همه میگفتن خیلی بهم میاد. از اعتکاف تصویری تو ذهنم نبود اما یه چند باری در موردش شنیده بودم. دوس داشتم یه بار برم تجربه کنم. دختر عمه هام؛ یعنی همون دوستای دوران بچگیم که یه روزی به طور ناگهانی از هم دور شدیم، رفته بودن برای اعتکاف ثبت نام کنن. بهم زنگ زدن گفتن میای بریم دور هم خوش میگذره! منم که از خوشحالی پر درآوردم که قراره سه روز با اونا باهم باشیم و بهمون خوش بگذره و هم اینکه اعتکافو تجربه کنم.

خلاصه رفتیم اعتکاف و من وقتی وارد شدم با یه نور فوق العاده روبرو شدم. همونجا تصمیم گرفتم تو این سه روز یخورده با خودم خلوت کنم. کمتر با دوستام میگفتم و میخندیدم. یهویی فهمیدم دارم با همه مهربون برخورد میکنم. همه از رفتارای من متعجب شده بودن. راستشو بخواین خودمم از خودم تعجب میکردم!!! تا بحال اینطوری با خدا خلوت نکرده بودم. تازه فهمیدم لذت عبادت و خلوت با خدا چقدر شیرینه. تو این سه روز اندازه یه عمر تغییر کرده بودم. دوس نداشتم این سه روز تموم بشه. خیلی غصه دار بودم. اما تصمیم گرفته بودم عوض شم، از همون جا، از همون اعتکاف. 

همه متوجه تغییرم شده بودن. خانواده م میگفتن تو رو اونجا عوضت کردن و یه آدم دیگه تحویل دادن. تا اون موقع انقدر خوب بودن رو تجربه نکرده بودم. نمیدونستم بوسیدن دست مادر و دست به سینه بودن برا پدر چه لذت و برکتی داره. برا خدا مهربون بودن و مهربونی کردن؛ و برای خدا زندگی کردن…

وقتی اومدم خونه به پیشنهاد مادرم توی بسیج محله مون ثبت نام کردم. چه طعم خوشمزه ای داشت با رفقای دینی هم نشینی کردن و خدارو پیدا کردن. از همون جا بود تصمیم گرفتم اولویت اول زندگیم شناختن دینم باشه. بایکی از دوستام که حوزوی بودن صحبت کردم و نحوه ثبت نام و… رو پرسیدم. خانواده قبول نمیکردن و میگفتن باید کنکور بدی. ما روی تو یه حساب دیگه باز کردیم. تو باید پزشک بشی! گفتم هم دفترچه کنکور میگیرم و هم حوزه؛ هرکدوم که قبول شدم میرم. قبول کردن. از خدا که پنهون نیست از شماهم نباشه، فقط درسایی رو میخوندم که برای حوزه نیاز بود. و این شد که توی کنکور رتبه م شد عین شماره شارژ تلفن همراه!!! و خداروشکر حوزه قبول شدم.

این گونه شد که وارد دنیای حوزوی ها شدم.

صفر تا صد زندگی طلبگی

نوشته شده توسطعین. کاف 14ام تیر, 1396

استان اصفهان، خور و بیابانک

درس هام عالی بود. رشته تجربی، یه دختر پرشور و همیشه در صحنه؛ اما همیشه یه چیزی آزارم می‌داد و می‌ده و اون رفتار بچه مذهبیای دور و برم بود. مسجد محل پاتوق دائمی ما بود با کلی برنامه‌های فرهنگی. خودم مجری بودم و فعال. وقتی می‌دیدم بچه ها فقط با هم تیپ های خودمون صمیمی می‌شن و بقیه رو با تیپ های دیگه غریبه می‌دونن خیلی ناراحت می‌شدم. آخه دبیرستان ما پر بود از دخترکان بدحجابی که منتظر بودند زنگ بخوره و بدوند و برند پیش دوستی که منتظرشونه، دوستی از جنس مخالف.

اما من باکی نداشتم که با این تیپ بچه ها هم انس بگیرم. راستش بیشتر دوستام غیر مذهبی بوده و هستند. اینا می‌نشستند و از اخلاق و خوبیهای دوست پسرشون میگفتن و از کادوهایی که گرفتن و حرف هایی که شنیدن و چون من به قول خودشون حزب اللهی بودم آخرش میپرسیدن حالا این کارا گناهه؟ و حالا نوبت من بود که نرم و زیرکانه از آسیب ها و افات این رابطه بگم. بعد چند ماه کم کم حرفام نتیجه می‌داد و همون دختر بی حجاب با پشیمونی از کارش می‌شد یه دوست صمیمی که کنارم توی نمازخونه می‌نشست. الان هم دفتر گوشی تلفنم پر از اسم هاییه که با اون خانوما تو فضای مجازی آشنا شدم و گاهی باهام درد دل میکنن و منم شاید وسیله‌ام که حرف دین و خدا رو بهشون برسونم.

شده بودم سنگ صبور دخترای مدرسه و فامیل و محله. مادرم خیلی خوشحال بود. می‌گفت من وقتی تو رو شیر می‌دادم، محرم که می‌رفتم هیئت اشک می‌ریختم و می‌گفتم خدایا بچه م برام باقیات الصالحات باشه. شاید من اونطور که مادرم آرزو داشت نشدم؛ ولی همینم که هستم مدیون ایشونم. خلاصه دختر درسخونی که آرزوی دندانپزشک شدن داشت با اون روابط اجتماعی بالا، باید امسال کنکور می‌داد.

پیش دانشگاهی بودم که یه روز پدرم روزنامه به دست از سرکار برگشت. اون روز وقتی پدر به خونه برگشت روزنامه رو گرفتم و بدون هدف خاصی ورق میزدم که چشمم به یه اطلاعیه افتاد. حوزه علمیه خواهران جامعه الزهرا (س) طلبه می‌پذیرد. کنجکاو شدم…طلبگی… چرا تا بحال به فکر خودم نرسیده بود؟ اگه دندونپزشک می‌شدم مگه چقدر می‌تونستم در انتقال مفاهیم دینی موفق باشم؟ اصلا برای تبلیغ باید مجهز به علوم دینی بود. اما جامعه الزهرا از شهر ما خیلی دور بود و منم یه دختر 18 ساله.

وقتی به پدرم گفتم مخالفتی نکرد، فقط گفت باید بیشتر تحقیق کنه. بقیه اما مخالف بودن و می‌گفتن من حتما کنکور با رتبه خوب قبول می‌شم و حیفه؛ اما من دیگه آروم و قرار نداشتم. انگار منتظر یه جرقه بودم تا راه رو پیدا کنم. پدرم با یکی از دوستان روحانیشون صحبت کرد و ایشون گفته بود جامعه الزهرا عالیه، البته درس هاش سخته. ولی من ترسی از سختی درس‌ها نداشتم. بالاخره از فرمول‌های شیمی و فیزیک که سخت تر نبود.

رفتم دنبال منابع آزمون و شروع کردم به خوندن. کنکور کاملا یادم رفت چون هدفم کاملا روشن بود. منابع از کتب انسانی بود و منم تجربی بودم و از عربی سر در نمیاوردم. برام سخت بود اما کار نشد نداره. کتابها رو بارها خوندم. البته تنوعی کنکور هم دادم که نمیدونم قبول شدم یا نه!!!

بالاخره اون روز بزرگ رسید ومن با پدر و مادرم رفتیم قم و در آزمون پذیرش جامعه الزهرا شرکت کردم و سال 82 طلبه شدم.دیگه روی ابرها راه می‌رفتم. اسم طلبگی اینقد سنگین و متین بود که من فکر می‌کردم سرباز مخصوصی شدم که نباید از فرمانده سرپیچی کنه.

بعد از قبول شدن در مصاحبه وسایلم رو جمع کردم و راهی خوابگاه شدم. شور و شوق وصف نشدنی بچه ها، جمکران، زیارت حرم و … باعث می‌شد من هر روز شکوفاتر بشم. شب‌های قشنگ خوابگاه یادم نمی‌ره. قرار نماز شب با بچه ها، چله های ترک گناه، سخنرانی مراجع و بزرگان، دلتنگی های غریبی و… .

خوابگاه مجاور ما بچه های بین الملل بودن که از کشورها و قاره های مختلف اومده بودن. منم که همون چند روز اول با همه رفیق شده بودم، وقتی پای حرفشون می‌نشستم ،وقتی از سختی های طلبه شدنشون میگفتن، من مصمم تر می‌شدم. یه دوست صمیمی پیدا کردم بودم که میگفت از تانزانیا چند تا کشور هواپیما فرود میاد و طی چند مرحله میرسه ایران. سالی یه بار میرفت کشورش. وقتی تعریف می‌کرد که توی فرودگاهها بخاطر چادرش بهش میگن تروریست و بعضیا ازش میترسن، با اشک هام همراهیش می‌کردم.

تازه ترم دوم بودم و مشغول به درس و بحث که از خونه گفتن یه خواستگار خیلی سمج اومده. بله دیگه هر چی گفتم نه ،نشد. بالاخره با 14 تا سکه عقد کردیم و شرط ادامه تحصیل من. آقا رفت حجره خودش و من رفتم خوابگاه. یه ترم گذشت دیدیم درس هامون داره افت می‌کنه. مدام یا حرم بودیم یا جمکران. یه عروسی جمع و جور گرفتیم و یه زیرزمین در قم اجاره کردیم و زندگی مشترک شروع شد.

همسرم می‌گفت درس بخون ولی اولویت با خونه و زندگی و من خودم این حرفو همیشه به طلبه ها می‌گم. یه سال خوندم تا حسینم ظهر عاشورا به دنیا اومد. بخاطر بچه سه ترم مرخصی گرفتم. بعد دوباره راهی شدم. اما فقط صبح ها تا ظهر میرفتم که می‌شد نیمه وقت. وقتی حسین به دنیا اومد خیلی مشغله زیاد شد. یادمه صبح ساعت 4 بیدار می‌شدم و درس می‌خوندم و همزمان ناهار درست میکردم تا ساعت 6/5 برم حوزه. هر طور بود سطح 2 داشت تموم میشد که راهی تبلیغ شدیم. دو ترم آخر رو غیرحضوری کردم. بالاخره با معدل خوب سطح 2 رو تموم کردم.

دوباره عزممو جزم کردم و چون عاشق تفسیر بودم رشته تفسیر سطح 3 غیرحضوری جامعه الزهرا (س) پذیرفته شدم. چون ما مدام بخاطر تبلیغ از این شهر به اون شهریم و اثاث منزلم شهر خودمونه و جابجا نمی‌کنیم گاهی خسته می‌شم چون با امکانات اولیه زندگی می‌کنیم. ولی وقتی به مسئولیت خطیر یه طلبه فکر می‌کنم اروم می‌شم و با وجود اینکه زینب کوچولوم خیلی بازیگوشه، با هم کنار میایم.

من این روزا درس می‌خونم و بهتره بگم درس رو جرعه جرعه می‌نوشم اینقد که عاشقم. دوست دارم تا روزی که زنده ام تحت هر شرایطی ادامه بدم. اینا رو گفتم و خسته تون کردم تا بگم طلبگی یعنی عاشقی. من هر وقت با طلبه ها حرف می‌زنم اشکام در میاد. می‌گم بچه ها بخدا تو این هیاهوی روزگار قدر خودتونو بدونین. طلبگی یعنی پای ورقه‌ت امضا شده. یعنی تلاش کن شرمنده آقا نشی. اگه بخوام یه حرف خواهرانه به عنوان خواهر کوچیک همه تون بگم اینه که شاه کلید این راه اول توکل به خداست .بعد عشق و بعد تلاش. اگه این سه تا باشه آدم کوه رو جابجا میکنه و براش سهله. ان شاالله همه عاقبت بخیر باشیم و سرباز نمونه آقا.

اللهم عجل لولیک الفرج

اولین طلبه زن خاندان

نوشته شده توسطعین. کاف 3ام تیر, 1396

استان البرز، کرج

سال 89 بعد از مشورت گرفتن از پدرم تصمیم گرفتم به جای ثبت نام کردن تو دبیرستان برم حوزه. پدرم تحقیقات اساسی رو شروع کرد و متوجه شدیم که اصلا تو کرج حوزه از مقطع سیکل نیست. اما منم تابستون برای ثبت نام دبیرستان نرفتم. از مامان و بابام اصرار بود و  از من انکار.

خلاصه 31 شهریور ثبت نام کردم و سال بعد دوم تجربی بودم. دیگه حالم از خودم و درس و دبیرستان بهم می‌خورد تصمیم گرفتم ترک تحصیل کنم. یه روز بعد از دو هفته تعطیلی دادن به خودم رفتم دبیرستان که پوستر پذیرش حوزه رو دیدم که زدن رو دیوار. با ذوق شمارشو نوشتم تماس که گرفتم من فقط آدرس خواستم اما خیلی اتفاقی خانم پشت خط گفت اینجا برا دیپلم هاست برای مقطع سیکل تو گلشهر هست و شمارشو داد. منم همون روز رفتم گلشهر و ثبت نام کردم.

تابستون رفتم مصاحبه. مطمئن بودم قبول نمی‌شم؛ چون هم تجوید غلط زیاد داشتم هم یه سوال احکام رو اشتباه گفتم. ماه رمضون خیلی بی حال دراز کشیده بودم که تلفن زنگ خورد و مامانم جواب داد. بعد که قطع کرد بهم گفت از حوزه بود. گفتم آره میدونم قبول نشدم. مامانم تبسمی کرد و گفت آره خیلی دلم به حالت می‌سوزه بی‌سواد می‌مونی. هنوز حرفش تموم نشده بود که زد زیر وخنده و خیلی با احساس یه متکا پرت کرد تو صورتم و گفت پاشو بی ذوق حوزه قبول شدی! من که تو شوک بودم از اون طرف داداشم گفت باور نمی کنم ینی آجی رو تو حوزه راه می‌دن؟! انقدذوق داشتم که به همه عمو وعمه هام زنگ زدم و گفتم که قبول شدم. من بعد از بابام دومین طلبه و اولین طلبه زن خاندان بودم.

روزی ام که رفتم حوزه برا ثبت نام کنم ده بارپرسیدم یعنی من الان طلبه ام و مدیرمون هم هر ده بار با عشق و حوصله می‌گفتن بله عزیزم شما پذیرفته شدی. آقا شما رو برا سربازی قبول کردن.

سوم دبیرستان هم که خیلی ها اصرار کردن حداقل دیپلم بگیرم نرفتم. الان پایه چهار حوزه هستم.امیدوارم اگر نمی تونم لبخندی به لب مولا و آقاجانم بنشونم لااقل قلب مبارکشونم نشکونم و ناراحتشون نکنم. به امید اون روز

حفظ قرآن، جرقه طلبه شدن

نوشته شده توسطعین. کاف 27ام خرداد, 1396

استان قم. قم

بعد از اتمام سال اول دبیرستان در دوره یک ساله حفظ قرآن شرکت کردم و این شروع آشنایی جدی تر من با مباحث دینی بود. هر روز دو صفحه از قرآن را حفظ می کردیم و نیم ساعتی هم ترجمه و تفسیرش را می شنیدیم. توی کلاس صد نفره مان همه جور سن و تحصیلات و روحیه ای بود. از دختر یازده ساله و طلبه گرفته تا کارشناسی ارشد مهندسی. برای همین حفظ قرآن را مانع رفتن به دانشگاهم نمی دیدم. اما فکر و خیال طلبه شدنم وقتی جدی تر شد که دوباره به دبیرستان برگشتم.

همه مدرسه می دانستند که یک سال مشغول حفظ قرآن بودم و سوالات دینی شان را از من می پرسیدند. یک روز یکی از دوستانم به اسم رضیه که دختر زرنگ و باهوشی با دل پاک و دوستان ناپاک بود مرا کنار کشید و گفت می خواهم سوالی جدی بپرسم، لطفا بهم نخند. رضیه آن روز از من پرسید که چطور می شود توبه کرد. خیلی از سوالش جا خوردم. اما جدیتی در نگاهش بود که باعث شد به ذهنم فشار بیاورم و با ذکر چند آیه قرآن همان لحظه توی راهروی مدرسه منبری چند دقیقه ای برایش بروم. آیاتی از سوره مبارکه نساء به خاطرم آمد که می فرمود: انما التوبه علی الله للذین یعملون السوء بجهاله ثم یتوبون من قریب فاولئک یتوب الله علیهم. برایش توضیح دادم توبه افرادی پذیرفته می شود که گناهی را از سر نادانی مرتکب شده باشند و واقعا تصمیم بگیرند دیگر آن را را تکرار نکنند. نه اینکه بگوید فعلا فلان حرام را مرتکب می شوم بعدش توبه می کنم.

رضیه تشکر کرد و رفت؛ اما من به فکر فرو رفتم حالا که حافظ قرآن شده ام و دوستانم از من انتظار دارند پاسخ سوال های شرعی شان را بدهم چطور می توانم به این توانایی دست پیدا کنم. مدتی در کلاس های آزاد زبان عربی شرکت کردم و تسلطم را بر متن آیات بیشتر کردم؛ اما باز هم فایده ای نداشت. لازم بود به جایی یا گروهی وصل شوم که زیر نظر اساتید با سابقه و با معرفی منابع معتبر، درباره دین اسلام بیشتر بدانم؛ و آنجا جایی نبود جز حوزه علمیه.

من واقعا به درد حوزه می خورم

نوشته شده توسطعین. کاف 23ام خرداد, 1396

استان فارس، شیراز

پیش دانشگاهی‌ام تمام شد. کل تابستان به عروسی و عروسی رفتن گذشت تا رسید به شهریور ماه که ماه رمضان شروع شد. روز اول عروسی بودم. از روز دوم تصمیم گرفتم کل ماه رمضان را روزه بگیرم و حجابم را حفظ کنم. هر شب برنامه «این شب‌ها» را نگاه می‌کردم و معنویت زیر دلم جا خوش کرد. رمضان را تا آخر روزه گرفتم و شروع کردم به نماز خواندن، هر چند کم و زیاد هم می‌شدند. از سوم راهنمایی چادر پوشیدم ولی نه همه جا. چادر پوشیدنم به خاطر حجاب و دیانت نبود. بلکه به خاطر علاقه به چادر زن عمویم، چادر خریده بودم. حالا تصمیم گرفتم همه‌ جا چادر بپوشم و حجابم کامل باشد. از پاییز کتابخانه شاهچراغ ثبت نام کردم. هر روز کتابخانه می‌رفتم. چون چادر می‌پوشیدم، دوستان چادری پیدا کردم. با یکی از کارمندان (خانم رستگار) هم دوست شدم. از دوستان و خانم رستگار سوالات دینی‌ام را می‌پرسیدم. هنوز برای ادامه این راه تصمیم صد در صد نگرفته بودم. بعد از مدتی که مطمئن شدم می‌خواهم این راه را ادامه بدهم، مرجع تقلید انتخاب کردم.
تیرماه رسید و من کنکورم را دادم. خیلی ناراحت بودم که نتوانستم دو هفته قبل از کنکور اعتکاف بروم.
مرداد یا شهریور بود که اعتکافی در ماه رمضان برگزار شد و من برای اولین بار ثبت نام کردم. این اعتکاف خیلی برایم برکت داشت. فکر رفتن به حوزه علمیه افتاد به سرم. ولی هنوز نمی‌دانستم حوزه چیست و آیا همانی است که می‌خواهم یا نه.

نتایج کنکور آمد. دولتی رشته‌های پیراپزشکی قبول نشده بودم. ولی دانشگاه آزاد استهبان رشته مامایی قبول شده بودم. دختر دایی‌ام مامایی جهرم قبول شد. در مورد رفتن به دانشگاه مطمئن بودم. به حوزه هم فکر می‌کردم ولی مطمئن نبودم.

شبی منزل دایی‌ام مهمان بودیم و قرار شد فردا صبح‌ش با پدر، دایی و دختر دایی‌ام برویم و برای دانشگاه ثبت نام کنیم.
اینکه چطور یاد حوزه افتادم، نمی‌دانم. فرصتی برای تأمل نبود یا از فردا دانشجو می‌شدم و حوزه بی حوزه، یا اینکه باید بی خیال دانشجو شدن می‌شدم و به طلبگی فکر می‌کردم‌. یادم هم نیست چطور بحث به اینجا کشیده شد و چه شد که گفتم: «من دانشگاه نمی‌روم، می‌خواهم بروم حوزه». بهم گفتند که اگر می‌خواهی بشوی مثل فلانی فاتحه‌ات خوانده‌ است، مطمئن باش هیچی نمی‌شوی. گوش‌هایم یا کر شده بود یا سوراخ نداشت یا اینکه یکی‌ش در بود و دیگری دروازه.

فردا دختر دایی‌ام تنهایی رفت و دانشگاه ثبت نام کرد. من هم آدرس حوزه‌های علمیه شیراز را پیدا کردم. دو تا حوزه بیشتر نبود. رفتم تا از نزدیک حوزه را ببینم و بعد تصمیم بگیرم. ازشان درباره کتاب‌هایی که تدریس می‌شود پرسیدم. همچنین پرسیدم «با آمدنم به حوزه اسلام شناس می‌شوم یا نه؟» جوابشان را به خاطر ندارم. بعد پرسیدم «اینجا پول هم می‌دهند یا نه؟» جواب این یکی را یادم هست چول خیلی ضایع شده بودم. گفتند اگر می‌خواهی به خاطر پول بیایی، نیایی بهتر است. به خاطر پول نبود که این سوال را پرسیدم و نمی‌دانم چرا این سوال را پرسیدم. شاید به خاطر جو اطرافیانم و جامعه بود و حرف‌هایی که یک عمر در مورد آخوندها می‌شنیدم. هر چند حرف‌شان را باور نکردم. گفتم حتما نمی‌خواهند بگویند که پول می‌دهند.
بهمن ماه ثبت نام حوزه بود و اردیبهشت کنکور حوزه. نشستم و با اشتیاقی بیشتر درس خواندم. و حتی برای کنکور دانشگاه اصلا ثبت نام هم نکردم. هدفم کاملا مشخص شده بود. به حرف‌های دیگران هم اهمیت ندادم. هر چند ناراحتی‌هایی دیدم که تا آخر عمر فراموش نمی‌کنم ولی «گر به شوق کعبه خواهی زد قدم، سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور».

اردیبهشت امتحان دادم و بعد از آمدن نتایج با موفقیت قبول شدم. زمان مصاحبه‌ام مرداد بود.

عصر پنجم مرداد مصاحبه داشتم. آن روز روزه بودم. استرس از سر و رویم بر صفحات رساله‌ام که از صبح تند تند ورقش می‌زدم می‌بارید. وقتی رفتم حوزه ابتدا چند فرم بود بهم دادند که تکمیلش کنم و بعد هم رفتم مصاحبه شفاهی. هیچ کدام از سوال‌ها در مورد احکام و رساله نبود. در مورد خودم و اهدافم و… بود.
آخر مصاحبه گریه‌ام گرفت. کلی گریه کردم. آن سه خانم مصاحبه کننده هم ساکت شدند.. وقتی آرام شدم گفتند که چرا گریه کردم و چند سوال دیگر. ازم تشکر کردند و گفتند که تماس می‌گیرند. بلند شدم و رفتم. جلوی در دوباره بر گشتم و به آنها گفتم که من واقعا به درد حوزه می‌خورم و فلان و بهمان.

پنجم شهریور شیراز نبودم. دختر دایی‌ بهم زنگ زد و گفت:
_ از حوزه زنگ زدن و گفتن که قبول نشدی.
_ ها داری الکی میگی، جون خودت قبول شدم یا نه؟
_ والا گفتن قبول نشدی.
_ برو
_ گفتن قبول شدی، مدارکت رو با بیست و سه تومن پول واسه کتاب بیار و ثبت نام کن.

در پوست خودم نمی‌گنجیدم. بهترین هدیه عمرم بود که روز تولدم از دختر دایی‌ام گرفتم. بعد از حوزه علاقه‌ام نسبت بهش بیشتر شد. چون من با ید بدبینی وارد حوزه شدم و وقتی فهمیدم هیچ کدام از آن حرف‌ها درست نیست، خیلی خوشحال شدم. پولی هم در کار نبود و نیست و نخواهد بود.